نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...



پایان نامه   خر   است!


پی نوشت: آقا سید... یادته اون شب درباره خوندن مقاله های لاتین بهت گفتم، گفتی خودتو غرق نکن؟ من الان دقیقا احساس میکنم که دارم غرق میشم! انگار یه کتاب جلومه که هر صفحه شو ورق میزنم، یه کتاب دیگه زیرشه!!! مقاله های فارسی که چیز خاصی نیستن... فقط میشه تو پیشینه بهشون در حد سه چهار خط اشاره کرد؛ می مونه مقاله های لاتین (که خوندنشونم خیلی وقت میگیره) که وقتی میخونمشون همش حس میکنم علاوه بر خودشون، رفرنساشون هم به دردم میخوره. هی با خودم میگم باید عنوانشو یادداشت کنم برم پیداش کنم مفصلشو بخونم! بعد که نگاه میکنم میبینم خیییییلی میشن! همشونم که لاتینن، خوندنشون زمان میبره! حساب میکنم میبینم اینجوری پیش بره تا زمستون من هنوز دارم پیشینه موضوع رو مطالعه میکنم!

از طرفی هم چون هنوز دست به کار نوشتن نشدم، نمیدونم که الان حجم مطالبم کافی شده یا نه؟ و دلمم طاقت نمیاره! دلم میخاد حداقل ده پونزده تا مدل داشته باشم... نه اینکه با چهارتا مدل یه کار آبدهنی سر هم کنم! واسه هر کدوم این مدلا هم یه مقاله باس خوند! نمیدونم چیکار کنم؟؟؟

البته تو همون مقاله مرور ادبیات که بهت گفتم خیلی خوبه، مدلا رو با منبع تک تک شون گفته، با خودم گفتم به مقاله ها سر بزنم، شاید لازم نباشه همه مقاله رو بخونم... فقط با دیدن مدل مفهومی ش و یه مقدار توضیحاتش شاخصاش دستم بیاد و تموم شه... ( البته اگه مدل مفهومی داشته باشه! ) باز امشب یکمی امیدوار شدم... ولی در کل این نگرانی افتاده به جونم که فصل 2 من حالا حالاها تموم نمیشه!

عکس

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند


سخت بالا بروی ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند


یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند


آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند


نه نفهمید کسی منزلت "شمس" مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند...

کاظم بهمنی


پی نوشت: بهترین آقا سید دنیا سلام. ما با اجازه شما یک ساعت پیش رسیدیم الحمدلله... کلی ذوق و شوق داشتم که این اومدنم وصل میشه به سفر تهران و دیدن شما؛ حتی دیشب که رفتیم بیرون دوتا تیکه لباس خریدم، گفتم میام پیش شما لباس خوشگل و جدید داشته باشم. ولی خب نشد... اصلا همین برام شده بود انگیزه که از امروز تا پسفردا چند صفحه ای بنویسم! ولی خب جور نشد... شرمنده شمام... تو راه حتی یه لحظه هم از فکر شما بیرون نیومدم! یاد اون روزی افتادم که تو راه بودم، از خواب بیدار شده بودم گفتم نمیدونم کجاییم، شما از اونور خط گفتی باید الان فلان جا باشین! گفتم تو اینجاها رو دیگه از کجا بلدی؟؟؟ کلی خندیدی گفتی خب میدونم دیگه... یاد همه سفرای دو نفره مون افتادم... تمام راه داشتم با شما حرف میزدم... در گوشی بهتون بگم... حتی براتون آواز میخوندم و با لباسای جدیدم براتون میرقصیدم! یاد اون روزی افتادم که براتون رقصیدم، مبهوت نگام میکردی. فکر کردم خوشتون نیومده که هیچی نمیگید. یهو بلند شدین گفتین ینی تو هر کاری که میکنی باید انقد ناز باشه؟ آره؟ آره؟ بغلم کردین و دیگه نذاشتین بقیه رقصمو برم... یاد هممممممه خاطره هامون بخیر آقا سید مهربونم!



می خواهمت چنان که شب خسته خواب را

می جویمت چنان که لب تشنه آب را


محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را


بی تابم آنچنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را


بایسته ای چنان که تپیدن برای دل

یا آنچنان که بال پریدن عقاب را


حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را


ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را...؟

قیصر امین پور


پی نوشت: آقاسید چقد خوبه که شما نوشته های منو دوس دارین، چون خودمم از نوشتنشون خیلی آروم میشم... انگار با خود شما گپ زده باشم.

همیشه دوستت دارم آقا سید... بدون! تک به تک مهربونیات یادمه... شما خیلی بزرگوار بودی همیشه آقا سید... و هستی! حتی یه لحظه محبتات از یادم نمیره بهترینم. کاش میشد یه بار دیگه ببینمت عشقم... دلم برا چشمات لک زده! برا صدای مهربونت، برا شنیدن اسمم با صدای شما، برا دستای گرمت، برا بغل پر از آرامشت... آقا سید یه دونه ی  من!

سلام

آقا سید ببخشید که من امروز پیدام نشد... ما امروز عازم بوشهر بودیم. از صبح که پاشدم مشغول جمع و جور کردن و حموم رفتن و ناهار پختن بودم. ظهرم راه افتادیم و تا عصر تو راه بودیم. عصرم که رسیدیم تا یکم خستگی درکردیم غروب شد و نماز خوندیم، بعد از نمازم مهمون اومد اینجا واسه شام... این شد که من نرسیدم بیام چیزی بنویسم عشقم! هنوزم مهمونا نشستن... ولی من دیگه اومدم بالا چند دقیقه که برای شما بنویسم...

آقا سید مهربون من! بهترین آقا سید دنیا! الهی من بمیرم برا دل شما... کاش من هیچوقت نبودم که اینجوری مایه دردسر شما بشم خانواده من خب شما رو خیلی دوس دارن آقا سید.   خودشون اونقدری با شما آشنا هستن که به من نگن انتخابم اشتباه بوده. شما که در جریان هستین، مامان من همیشه عمرش مخالف بود با کسایی که صبر میکنن تا مخالفتا به موافقت تبدیل بشه. همیشه میگفت اشتباهه؛ این ازدواجا ازدواج نمیشه! یه خانواده وقتی مخالفت کرد، دیگه ابدالدهر صاف نمیشن با عروس یا دامادشون، حتی اگه اون ازدواج سر بگیره در نهایت! یادته بهت میگفتم مامانم این مشکله رو داره؟ من وقتی ماجرا رد براش میگفتم خودم پیشاپیش شروع کردم توجیه کردن این مساله! هی گفتم اون مخالفتا که هیچوقت صاف نمیشن واقعا با طرف مخالفن! ولی اینا که با من مخالف نیستن، اصلا منو ندیدن! مخالفتشون با شهر دور هست؛ وقتی منو ببینن راضی میشن!!! و وقتی همه چی بهم خورد با خودم میگفتم حرف مامانم درست از آب درومد... فکر میکردم حالا مامانم بهم میگه دیدی صبر کردن واسه موافق شدن مخالفا بی ثمره؟ دیدی مخالف هیچوقت موافق نمیشه؟

ولی مامانم نه تنها همون موقع اصلا مخالفتی نکرد و توضیحی ازم نخواست، بلکه الانم هیچی بهم نمیگه که اشتباه کردی... اون موقع یادمه ازم دلگیر شده بود که چرا چند سال ماجرا رو ازش مخفی کردم؟ شاید من اگه جاش بودم الان به بچم میگفتم دیدی حالا سر خود کار کردی، از بزرگترت مشورت نگرفتی، نتیجه ش چی شد؟ دیدی حالا عمر خودت و یکی دیگه رو به باد دادی؟ ولی مامانم هیچوقت منو مقصر ندید... چون خودش خوبیای شما رو میدونه... میدونه که انتخاب من اشتباه نبوده؛ صبر کردنم بیهوده نبوده. هیچوقت بهم نگفت چرا ول کرد رفت؛ چرا بیشتر پافشاری نکرد بخاطر تو؟ چون میگه هرچی قسمتتون باشه همون میشه، دست هیچکسم نیست!

الهی من بمیرم برا تنهایی شما... الهی بمیرم که با اصرار اومدم تو زندگی شما و جز دردسر چیزی نداشتم براتون

باور کن آقا سید من نمیخواستم اینجوری بشه... اگه میدونستم ماجرا اینجوری بن بست میشه یه فکر دیگه میکردیم... ولی من همیشه تصورم این بود که هرچی هم بشه بالاخره یه راه دررویی پیدا میکنیم. همیشه فکر میکردم دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره الهی من بمیرم برا شما که همیشه همه جا بخاطر این رابطه هزینه دادین... منو حلال کنید آقا سید...

باور کن لحظه ای از یاد مهربونیای خاص و خالص شما بیرون نمیام. هنوزم هر لحظه تو ذهنم خاطره هامونو مرور میکنم و قصه عشقمونو تعریف میکنم... هنوزم شبا قبل خواب واسه خودم رویا میبافم از عروسی و زندگی و تولد و بزرگ شدن بچه هامون... همش اون شبی تو ذهنم میاد که باهم از شیراز رفتیم تهران؛ شما بهم گفتی خانوم حریرچی بهم گفته به عشق آتشینت نمیرسی! و مدام با نگرانی و ناراحتی زل میزدی بهم... چنان غمی تو چشمای معصومت موج میزد که خدا میدونه! بهت میگفتم چیه؟ میگفتی گفت بهش نمیرسی... منم با اینکه خیلی دلم گرفت، ولی طاقت ناراحتی شما رو نداشتم، واسه همین زورکی میخندیدم و میگفتم حالا گفته که گفته! یکی دو باری هم هی دستامو گرفتی گفتی هرچی که شد بدون من خیلی دوستت دارم! همش تصویر چشمای معصوم و نگرانت میاد پیش چشمم که انگار منتظر یه تلنگر بود تا سرریز بشه... جوری بهم زل میزدی، مث کسی که واسه آخرین باره عزیزشو میبینه... یاد چشمای معصومت داغم میکنه ماهم! هر لحظه به یادتم... به یاد خودت و همممممممه مهربونیات که فقط منحصر خودت بود و اختصاصی برای من! کاش خانواده شما میتونستن منو فراموش کنن و دیگه اسمی از من تو خونه شما نمیومد... کاش میشد شما مطلقا حرفاشونو نشنوی...

تو بهترین مرد دنیایی آقا سید... اینو بدون! زهرا کوچولوی خودتو ببخش که ناخواسته کلی هزینه رو دوشت گذاشت و رفت...