نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

سلام

آقا سید ببخشید که من امروز پیدام نشد... ما امروز عازم بوشهر بودیم. از صبح که پاشدم مشغول جمع و جور کردن و حموم رفتن و ناهار پختن بودم. ظهرم راه افتادیم و تا عصر تو راه بودیم. عصرم که رسیدیم تا یکم خستگی درکردیم غروب شد و نماز خوندیم، بعد از نمازم مهمون اومد اینجا واسه شام... این شد که من نرسیدم بیام چیزی بنویسم عشقم! هنوزم مهمونا نشستن... ولی من دیگه اومدم بالا چند دقیقه که برای شما بنویسم...

آقا سید مهربون من! بهترین آقا سید دنیا! الهی من بمیرم برا دل شما... کاش من هیچوقت نبودم که اینجوری مایه دردسر شما بشم خانواده من خب شما رو خیلی دوس دارن آقا سید.   خودشون اونقدری با شما آشنا هستن که به من نگن انتخابم اشتباه بوده. شما که در جریان هستین، مامان من همیشه عمرش مخالف بود با کسایی که صبر میکنن تا مخالفتا به موافقت تبدیل بشه. همیشه میگفت اشتباهه؛ این ازدواجا ازدواج نمیشه! یه خانواده وقتی مخالفت کرد، دیگه ابدالدهر صاف نمیشن با عروس یا دامادشون، حتی اگه اون ازدواج سر بگیره در نهایت! یادته بهت میگفتم مامانم این مشکله رو داره؟ من وقتی ماجرا رد براش میگفتم خودم پیشاپیش شروع کردم توجیه کردن این مساله! هی گفتم اون مخالفتا که هیچوقت صاف نمیشن واقعا با طرف مخالفن! ولی اینا که با من مخالف نیستن، اصلا منو ندیدن! مخالفتشون با شهر دور هست؛ وقتی منو ببینن راضی میشن!!! و وقتی همه چی بهم خورد با خودم میگفتم حرف مامانم درست از آب درومد... فکر میکردم حالا مامانم بهم میگه دیدی صبر کردن واسه موافق شدن مخالفا بی ثمره؟ دیدی مخالف هیچوقت موافق نمیشه؟

ولی مامانم نه تنها همون موقع اصلا مخالفتی نکرد و توضیحی ازم نخواست، بلکه الانم هیچی بهم نمیگه که اشتباه کردی... اون موقع یادمه ازم دلگیر شده بود که چرا چند سال ماجرا رو ازش مخفی کردم؟ شاید من اگه جاش بودم الان به بچم میگفتم دیدی حالا سر خود کار کردی، از بزرگترت مشورت نگرفتی، نتیجه ش چی شد؟ دیدی حالا عمر خودت و یکی دیگه رو به باد دادی؟ ولی مامانم هیچوقت منو مقصر ندید... چون خودش خوبیای شما رو میدونه... میدونه که انتخاب من اشتباه نبوده؛ صبر کردنم بیهوده نبوده. هیچوقت بهم نگفت چرا ول کرد رفت؛ چرا بیشتر پافشاری نکرد بخاطر تو؟ چون میگه هرچی قسمتتون باشه همون میشه، دست هیچکسم نیست!

الهی من بمیرم برا تنهایی شما... الهی بمیرم که با اصرار اومدم تو زندگی شما و جز دردسر چیزی نداشتم براتون

باور کن آقا سید من نمیخواستم اینجوری بشه... اگه میدونستم ماجرا اینجوری بن بست میشه یه فکر دیگه میکردیم... ولی من همیشه تصورم این بود که هرچی هم بشه بالاخره یه راه دررویی پیدا میکنیم. همیشه فکر میکردم دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره الهی من بمیرم برا شما که همیشه همه جا بخاطر این رابطه هزینه دادین... منو حلال کنید آقا سید...

باور کن لحظه ای از یاد مهربونیای خاص و خالص شما بیرون نمیام. هنوزم هر لحظه تو ذهنم خاطره هامونو مرور میکنم و قصه عشقمونو تعریف میکنم... هنوزم شبا قبل خواب واسه خودم رویا میبافم از عروسی و زندگی و تولد و بزرگ شدن بچه هامون... همش اون شبی تو ذهنم میاد که باهم از شیراز رفتیم تهران؛ شما بهم گفتی خانوم حریرچی بهم گفته به عشق آتشینت نمیرسی! و مدام با نگرانی و ناراحتی زل میزدی بهم... چنان غمی تو چشمای معصومت موج میزد که خدا میدونه! بهت میگفتم چیه؟ میگفتی گفت بهش نمیرسی... منم با اینکه خیلی دلم گرفت، ولی طاقت ناراحتی شما رو نداشتم، واسه همین زورکی میخندیدم و میگفتم حالا گفته که گفته! یکی دو باری هم هی دستامو گرفتی گفتی هرچی که شد بدون من خیلی دوستت دارم! همش تصویر چشمای معصوم و نگرانت میاد پیش چشمم که انگار منتظر یه تلنگر بود تا سرریز بشه... جوری بهم زل میزدی، مث کسی که واسه آخرین باره عزیزشو میبینه... یاد چشمای معصومت داغم میکنه ماهم! هر لحظه به یادتم... به یاد خودت و همممممممه مهربونیات که فقط منحصر خودت بود و اختصاصی برای من! کاش خانواده شما میتونستن منو فراموش کنن و دیگه اسمی از من تو خونه شما نمیومد... کاش میشد شما مطلقا حرفاشونو نشنوی...

تو بهترین مرد دنیایی آقا سید... اینو بدون! زهرا کوچولوی خودتو ببخش که ناخواسته کلی هزینه رو دوشت گذاشت و رفت...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 26 تیر 1395 ساعت 18:00

سهم من از زندگی با تو شده خوندن این متن ها
و خیال با تو بودن

[ بدون نام ] شنبه 26 تیر 1395 ساعت 17:21

من فدای محبتت بشم
ممنون نوشتی
وقتی میبینم مطلب جدیدی گذاشتی انگار میرم تو دفتر انجمن میبینم خانوم توکلی بلند میشه سلام میکنه یه لبخند رو صورتشه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.