نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

ذوقمرگی!


وااااایییییی... آقا سید... شما میخوای منو سکته بدی از خوشحالی؟ من هر سری که میام سر میزنم یه پیام، یا حتی دوتا و سه تا پیام؟؟؟ من و اینهمه خوشبختی؟؟؟ چقد خوبه که شما اونجا نت داری انقد میای سر میزنی... ولی خب من احساس شرمندگی و عذاب وجدان بهم دست میده... چون دلم میخواد یه چیزی بگم، یه چیزی بنویسم برا شما؛ ولی خب همیشه جلوی خلاقیت شما کم میارم خب! نمیدونم چی بنویسم؟ با این کار شما من تمام روز تو فکرم یه چیزی به ذهنم برسه واسه شما بنویسم.

آقا سید... من گاهی هم به جای پست گذاشتن، پاسخ واسه نظرای شما مینویسما، اونجا رو هم بخون! آخه با گوشی پست نمیتونم بنویسم ولی اونجا میتونم تایپ کنم.

تو از فرق تا قدم، جانی!



نگویم آب و گل است آن وجود روحانی

بدین کمال نباشد جمال انسانی

اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق

گل بهشت مخمر به آب حیوانی

به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم

که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی

وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد

مرکبست و تو از فرق تا قدم جانی

گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد

چو من شوی و به درمان خویش درمانی

دلی که با سر زلفت تعلقی دارد

چگونه جمع شود با چنان پریشانی

مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم

رواست گر بنوازی و گر برنجانی

ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن

بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

به آستین ملالی که بر من افشانی

فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود

برای عید بود گوسفند قربانی

روان روشن سعدی که شمع مجلس توست

به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی...                        سعدی


پی نوشت:

یه غزل مخصوص، پیشکش به بهترین عشق دنیا...

سی و هفتمین نامه


سلام به روی ماه ماهترین عشق دنیا! عرضم به خدمت شما که ما امروز خیلی کار داشتیم؛ "عیدی برون" آبجی بزرگه بود! راستی شما از این رسما ندارید؟ امسال برا خانوم دکتر عیدی نمیبرید؟ خوش به حالتون که از این دردسرا ندارید... خانوم دکترم که طفلی خواهر نداره این کارا رو بکنه براش، دیگه دردسر مضاعف میشد برا خودش بنده خدا... خلاصه ما امروز خیلی کار داشتیم. از صبح که بیدار شدیم و صبحونه خوردیم، مامان رضا حاضر شد و با نازی و رضا رفت خونه آبجی بزرگه که کمکش کنه. ما هم به علت اینکه نصاب در زنگ زد و گفت داره میاد واسه نصب درا، مجددا شروع کردیم به جمع و جور کردن خونه! بعد نصاب ها اومدن و یک ساعتی کار کردن و رفتن. تو این مدت من و آبجی دوقلو و آبجی وسطی که تو آشپزخونه محبوس شده بودیم، شورا گرفته بودیم و واسه چیدمان سفره هفت سین آبجی بزرگه تصمیم گیری می کردیم. تا ظهر که آبجی وسطی ناهار رو دست و پا کرد و مامانم بعد از رفتن نصاب ها یه عالمه کدو و بادمجون رو پوست کند و شست، من و آبجی دوقلو هم دوتا ظرف شکلات و دوتا ظرف آجیل و دوتا ظرف شیرینی و یه ظرف میوه رو تزیین گردیم. ظرفا و وسایل هفت سین رو هم آماده کردیم. البته بین کارامون، وقتی نصاب ها رفتن، من یک ساعتی تعطیل کردم و رفتم که اتاقا رو جارو کنم؛ آخه بعد از نصب درها تمام ورودی اتاقا تا وسطای اتاقا همه پر از خرده چوب شده بود و با کلی زحمت سه تا اتاق رو جارو زدم. آقا داداش هم تا نصب شدن درها که بالای سر نصاب ها بود، بعد از رفتن اونا هم حاضر شد که بره سلمونی و چندتا واریز رو از عابر بانک انجام بده و برا نون و پنیر سفره هفت سین سبزی خوردن بگیره، و این وسط هوس کرده بود کتف و بال و زغال هم خریده بود که شب کباب  بخوریم.

خلاصه ظهر شد و نشستیم استانبولی دستپخت آبجی وسطی رو خوردیم و سریع جمع کردیم و بعد از شستن ظرفا، آبجی وسطی رفت مشغول خیاطی شد، مامان کدو و بادمجونا رو سرخ کرد، من و آبجی دوقلو هم نشستیم سبزی ها رو پاک کردیم، شستیمشون، خشکشون کردیم و با کلی دقت و حساسیت سینی نون و پنیر عروس خانوم رو چیدیم. تا این یکی هم تموم شد دیگه حسابی دیر شده بود. مامان و آبجی وسطی آماده شده بودن، همه وسایل رو هم جلوی در چیده بودن، به مامان رضا هم زنگ زده بودن که بیاد دنبالمون ( آخه صبح با ماشین رفته بود )، ولی ما هنوز تو آشپزخونه دستمون تو کار بود... دیگه با عجله رفتیم که حاضر بشیم و از اونجایی که آبجی دوقلو فرصت دوش گرفتن پیدا نکرده بود و منم نمیتونستم دوش بگیرم، تصمیم گرفتیم جفتمون لباسای پوشیده بپوشیم و روسری هامونم درنیاریم که دیگه دردسر مو درست کردن و بزک کردن نداشته باشیم. منم اون کت و دامن جدیدم رو پوشیدم که کتش رو خودم موقع عروسی آبجی بزرگه دوخته بودم و عکسشو هم به شما نشون دادم.

رفتیم خونه آبجی بزرگه و سفره شو چیدیم و شوهرشو هم بیرون کردیم که مجلس زنونه بشه. مادرشوهر و خواهر شوهراشم اومدن و کلی هم از سفره ش تعریف کردن؛ مخصوصا اون سینی نون و پنیر که من و آبجی دوقلو دو ساعت براش زحمت کشیده بودیم...

دو ساعتی اونجا بودیم و نشستیم دور هم کلیپ و فیلم عروسیشون رو نگاه کردیم. چندتایی هم عکس انداختیم و برگشتیم. منم چندتایی عکس تکی گرفتم که خیلی خوشگل شده به نظرم. خیلی دلم میخواست عکسا رو برا شما بفرستم ببینی... ولی فعلا که نمیشه. ایشالا بعدا قسمت بشه همشون رو ببینید؛ آخه مطمئنم ازون عکسا شده که شما خیلی خوشت میاد و ذوق میکنی! البته بگما... من این دفعه هم مثل همیشه فقط به ذوق شما عکس انداختم و همش تو فکر شما بودم؛ آخه هیچکس مث شما از من تعریف نمیکنه

بعد از برگشتن از خونه آبجی بزرگه هم من واسه دومین بار تو یه روز (!) پیام شما رو دیدم تو وبلاگ و نشستم واسه عشقم مطلب نوشتم. ( آقا سید... من اصن فکر نمیکردم این ایده وبلاگ و نوشتن روزمره هام واسه شما انقد جالب باشه و خوشتون بیادا... خیلی خوشحالم که اینجا مورد پسند شما واقع شده و شما میای و نوشته های منو میخونی. ) بقیه هم مشغول درست کردن جوجه کباب بودن. بعد از تموم شدن شام هم دور هم نشسته بودیم و کلی به دلقک بازیای رضا خندیدیم. بعد پسرعمم زنگ زد و گفت داره کابینت و میز خیاطی سفارشیمون رو میاره. با اجازتون یک ساعت پیش اومد و میز و کابینت خوشگلمون رو آورد. من خیلی خوشحال شدم... آخه اینجوری اتاق و آشپزخونه از آشفتگی درمیاد و سر و سامون میگیره. کلی خونه زندگیمون مرتب میشه و جاکفشی هم که بیاد ایشالا، دیگه کامل خونمون جمع و جور میشه. خیلی خوبه... چون فکر میکردیم سفارشامون این طرف سال به دستمون نرسه. حالا هم که دیگه وقت خوابه تا فردا ایشالا دوباره کمر ببندیم به چیدن کابینت و میز خیاطی و جاکفشی جدید

آقا سید... دوس داشتم شما هم عکس سفره ای که چیدیم وظرفایی که تزیین کردیم و سینی نون و پنیری که طراحی کردیم رو ببینید...


دلتنگی


الهی من فدای آقا سید مهربون خودم بشم! اتفاقا منم به تعداد دفعاتی که دلتنگ شما میشم میام اینجا سر میزنم... اینجا هم شده پاتوق ما! شده در حکم سر پل معالی آباد من هر بار میام، نظرات رو چک میکنم به دنبال نوشته ای از شما... اون وقتا که زود به زود پیامی از شما نمیدیدم، پیامای قبلی تون رو دوباره میخوندم و میرفتم... گاهی هم با خودم میگفتم غیر از نامه هایی که شبا مینویسم، بین روز هم مطلب بنویسما، ولی نمیشه! آخه در طول روز با گوشیم چند نوبت سر میزنم ولی واسه نوشتن مطلب باید بشینم پای لپ تاب؛ با گوشی نمیتونم چیزی بنویسم. پای لپ تاب هم که واقعا در طول روز فرصت نمیشه بشینم. باورت نمیشه هروقت که چند دقیقه ای وقت داشته باشم بشینم، انقد خسته ام که فقط میخوام دراز بشم و بیفتم بخوابم؛ دیگه حوصلم نمیشه از جام بلند بشم برم لپ تابمو بیارم و سرمو بکنم تو لپ تاب شرمنده... شما که میدونی من وقتی میشینم دیگه حوصله ندارم پاشم برم چیزی بیارم ولی اگه عشق من میخواد بیشتر بیاد اینجا سر بزنه، منم قول میدم بیشتر مطلب بنویسم و با ماه خوبم حرف بزنم...

این روزا که زود به زود شما میای و واسه من مینویسی... من میام سر میزنم یه پیام جدید از شما میبینم، میدونی از خوشحالی بال درمیارم؟ انگار دنیا رو بهم دادن آقا سید... چقد خوبه که شما اونجا اینترنت داری و نسبتا سرتون هم خلوت تره. خدا رو صدهزار مرتبه شکر... هنوزم مثل اون وقتا حضور شما هرجوری که باشه، بهترین اتفاقه! خیلی ازتون ممنونم!

آقا سید... امروز صبح که تو پیامتون نوشته بودین از دیروز خونه هستین، نمیدونین چقد خوشحال شدم! احساس آرامش خیلی خوبی بهم دست داد. خیلی حس خوبی داشتم از اینکه این قسمت از دوره تون به خیر و خوشی گذشت و شما رفتی خونه واسه استراحت... اصن یه جورایی انگار خیالم راحت شد! ازتون ممنونم که خبر رسیدنتون رو بهم دادین آقا سید! ان شاءالله که مهندس اینا همه حالشون خوبه، شما رو ببینن بهترم بشن از حال و اوضاع خونه هم برام تعریف کنید... من همیشه از جاهای خوب و جاهای خوشمزه ای که شما وقتی خونه هستید میرید و واسم تعریف میکنید، خیلی کیف میکنم.

آقا سید... من هرچی بگم دوستت دارم، سیر نمیشم! مث شما هم بلد نیستم اسمای خوشگل بگم... ولی به معنای واقعی کلمه، با هر کلمه پیامای شما ( که وقتی میخونمشون صداتون تو گوشم میپیچه، حس میکنم خودتون پیشم نشستین برام حرف میزنین ) دلم میره...هر وقت که فرصتی باشه، منو از پیامای بی نظیر خودتون محروم نکنید؛ شدیدا تشنه شون هستم بهترینم

سی و ششمین نامه


آقا سید مهربونم

آقا سید گلم

تاج سرم

سایه سرم

عشق خوبم

گل قشنگم

اصلا نمیدونم چی صدات کنم! میدونی چقد دوستت دارم؟ پست قبلی فقط واسه عرض ارادت بود و اینکه بگم چقد خوشحال شدم از نامه زیبای شما و چه کرد با من این نامه! اصلا از نو عاشقت شدم به قول شما صدبار عاشقت شدم... میخواستم برات بمیرم! ممنونتم آقا سید! قربون اون دستای مهربونت بشم که واسه دختر کوچولوت نامه خوشگل نوشتی! میشه خواهش کنم بازم از این کارا بکنید؟

آقا سیدم... امروز با اجازتون من صبح با دل درد زیادی بیدار شدم که نتونستم اصلا تو کارای خونه کمکی بکنم. فقط رفتم صبحونه خامه و عسل خوردم و دوباره برگشتم زیر پتو. بعد به سفارش مامان نشستم پای اینترنت دنبال جاکفشی گشتم و متوجه شدم که متاسفانه اون جاکفشی ای که زیرنظر کرده بودیم فروش رفته. بنابراین به جستجومون ادامه دادیم و تا نزدیکای ظهر مشغول بودیم تا آدرس یه نمایشگاه رو پیدا کردیم که به مناسبت آخر سال تخفیف زده بود. دیگه با همین اوصاف ظهر شد و رفتیم ناهار. بعد از ناهار هم یه فیلم رو نصفه دیدیم و دیگه از خونه زدیم بیرون. اول رفتیم مراسم چهار ماه و ده روز شوهر خاله مامان. بعد رفتیم دارالرحمه سر مزار بابا و بابابزرگ و مامان بزرگ و... . ( آخر قسمت نشد من یه بار شما رو ببرم سر مزار بابا...) بعد از اونجا هم رفتیم اون یکی دارالرحمه سر مزار اون یکی بابابزرگ. تو راه برگشتن هم بعد از اینکه مامان کلی خرید کرد واسه خونه، کوبیدیم تا اون سر شهر رفتیم دنبال اون نمایشگاه مبله. ضمنا تو راهمونم از جلوی گلزار شهدا رد شدیم... وای که من هر بار از اونجا رد میشم چقد یاد شما میفتم! چقد از اونجا ما خاطره داریم آقا سید... خلاصه راه دوری بود و انتخاب کردن و چونه زدنامونم طول کشید و تا سفارش دادیم دیگه ساعت 8.5 شب بود. نصاب درامونم که از صبح هرچی بهش زنگ زده بودیم تا باهاش هماهنگ کنیم جواب نداده بود، شب زنگ زد گفت میخوام بیام دراتون رو نصب کنم! ما هم گفتیم خونه نیستیم و قرار شد فردا بیاد ایشالا. جاکفشی ای هم که سفارش دادیم اگه خدا بخواد قراره شنبه برامون بیارن...

خلاصه ساعت 9.5 شب خسته و کوفته برگشتیم خونه که بنده با نامه فوق العاده شما روبرو شدم و این شکلی شدم خیلی غافلگیر شدم! فکر نمیکردم در عرض دو روز دو تا نامه برام بنویسی... اونم همچین نامه ای! اصن روانی کردی منو آقا سید! خدا کنه بازم از این کارا بکنین

دیگه بعد از اونم یکمی تلویزیون نگاه کردیم، بعد از مدتها حدود یک ساعت و نیمی با مهسا حرف زدم و کلی هم از شما حرف زدیم و کلی خاطرات قدیمی زنده کردیم، دنباله فیلممونو دیدیم و خونه رو یه مقدار جمع و جور کردم چون فردا نصاب ممکنه صبح زود بخواد بیاد و اومدیم که بخوابیم.

آقا سید... من بازم از شما ممنونم. خیلی به من محبت داشتین! اصلا نمیدونم چجوری تشکر کنم؟ ببخشید که زنگ زدم آرامش شما رو به هم زدم... اگه شما یه بار تماسهای منو رد میکردی، متوجه میشدم و دیگه زنگ نمیزدم! شرمندم که متوجه مصلحت اندیشی شما نشدم... قول میدم بیشتر صبوری کنم؛ هرچند میدونم که شما خودت خوب میدونی که الان دارم واسه یه لحظه شنیدن صدات عین ماهی تو کویر بال بال میزنم...

بازم برام نامه بنویس ماه مهربونم! نمیدونم چرا تو پیام قبلیت گفتی خونه به اینترنت دسترسی نداری...؟ آخه همیشه خونه اینترنت داشتین. اما بهرحال من بازم برای شما مینویسم و بازم روزی چندبار سر میزنم به امید نامه های قشنگ شما؛ ان شاءالله که شما هم بتونی برای دختر کوچولوت نامه بنویسی...

آقاسید مهربون من! از لحن نامه ت حس میکنم که آرومی... میدونم دلتنگی، ولی حس میکنم این روزا داره به هر دومون کمک میکنه که با آرامش بیشتر و تنش کمتری تصمیم بگیریم. نمیدونم چه حکمتی داره کارای خدای مهربونمون و چجوری همه چیز و همه چیز رو عین یع پازل کنار هم میچینه، ولی این دوره دوره عجیبیه که حتما حتما برامون لازم بود و خدای عاشقا بهمون دادش... و من مطمئنم که هرچی که هست به خیر و خوبی ختم میشه و صددرصد به صلاحمونه. فرصت نشد اینا رو بهت بگم، ولی الان حس میکنم شما هم تو این مورد با من هم نظری عشقم! خوشحالم... از این بابت خیلی خوشحالم و دلم عمیقا روشنه! از شما هم خیلی ممنونم که اینقدر صبوری! اما خب من طاقتم از شما کمتره دیگه... خودت که میدونی! لطفا بیقراریای گاه به گاه منو نادیده بگیر و به راه خودت ادامه بده... الانم به علت همون بیقراری، تو فکرم که شما رفتی خونه یا نه؟ رسیدی یا نه؟ و میخوام ازتون خواهش کنم که منو از احوال خودتون توی خونه هم بیخبر نذارید لطفا! ولی بازم هرچی که شما صلاح بدونین تاج سرم!

عاشقتم بهترینم... خیلی خیلی دوستت دارم! خیلی مراقب خودت باش و واسه عاقبت بخیری مون دعا کن! یا علی