نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

آقا سید مهربون... الهی من دور شما بگردم... شما اومدی سر زدی ولی جواب منو نداری؟ گفتین داستان، من پرسیدم کدوم داستانا منظورتونه...؟ ولی نگفتین...

من اون جوکا رو خیلی دوس داشتم؛ تازه اونا یه ذره ش بود خیلی بیشتر از اینا بود! شاید تکراری بودن یا واسه شما خنده دار نبود، ولی من چون یاد حرف زدن شما میفتادم و صدای شما تو گوشم میپیچید و چهره شما پیش نظرم میومد، با همه وجودم کر کر میخندیدم... خیلی بهم مزه میداد؛ خیلی دوسشون داشتم.

ببخشید که من پست نذاشتم... فرصتش پیش نیومد. دیروز دوتا داستان درباره یه همسر شهید خوندم تو اینستاگرام، اونقد دوسش داشتم... یاد خودم و شما افتادم... یاد مهربونیای ناب شما... دلم میخواست برا شما بنویسمشون. کاش میشد از تو اینستاگرام کپی کرد...

آقا سید... دیشب یهو یادم افتاد به اون چاقو زنجانی م... یادم افتاد که چربش کنم. رفتم سراغ کیفم دیدم دقیقا به موقع رسیدم! چون یه نفر کیفمو سر و ته گذاشته بود تو کمد، چاقوه افتاده بود کف کمد! ممکن بود گم بشه یا دردسر بشه... برداشتمش و با یه دستمال چربش کردم. وقتی باز و بسته ش کردم یاد اون مدل باز و بسته کردنش افتادم که شما بهم یاد دادی... چندبار هی باز و بسته ش کردم و کلی روغنیش کردم و کلی با دقت تمیزکاری ش کردم... انقد یاد اون روز تو اکبرجوجه و اون روز تو حرم امام افتادم... اونقد خاطره برام زنده شد که نگو!

راستی از کنکور داداشت چه خبر آقا سید؟

پریشب مامانم ازم پرسید از آقا سید چه خبر؟ گفتم هیچی، بیخبرم... گفت هیچ خبری ازش نداری؟ گفتم نه... فقط میدونم که عمه ش فوت شد! گفت همون که مریض بود؟ گفتم آره... هم عمه هم مادربزرگش قبل ماه رمضون فوت شدن. گفت خدا بیامرزدشون... باباش خوبه؟ گفتم آره، خوبه خدا رو شکر...

راستی آقا سید این هفته هم چهلم عمه تونه؟ رفتین خونه بازم؟

پی نوشت!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

رزین محبتت میچکای دلم را پتکا کرد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آقا سید... دلم خیلی گرفته... خیلی... نمیدونم چرا... خیلی دلتنگ شمام! بغض داره خفم میکنه...

خیلی سعی میکنم سر خودمو گرم کنم و درسمو بخونما... خیلی سعی میکنم به نبودن شما عادت کنم... ولی یه وقتایی واقعا نمیشه! یه وقتایی حس میکنم بعد از دو سه ماه دوباره برمیگردم سر نقطه اول! سر اولین لحظه جدایی مون... دنیا انگار رو سرم خراب میشه... یه جوری همه دلتنگیای عالم بهم هجوم میارن که انگار همین الان ازم جدا شدی...

خیلی سعی میکنم خوب بشم آقا سید... هر روز صبح با کلی انرژی بیدار میشم... ولی یه وقتایی یهو پنجر میشم! کافیه یه کلمه حرف یه نفر یه ذره ناخوشایند باشه؛ دیگه تا آخر شب پنچر و بیحال و اخموام. همش مامانم میگه چته؟ چرا قهری؟ دلم میخواد از همممممه ایراد بگیرم؛ سر همممممه غر بزنم... اصلا دلم میخاد یه نفرو پیدا کنم سرش داد بزنم! دلم میخاد بدونم مقصر این حال و روزم کیه؟ دلم میخاد همه دنیا رو به هم بریزم... دلم میخاد همه شوهردارا و بچه دارا رو خفه کنم! دلم از همه میگیره آقا سید... از همه... با خودم میگم آقا سیدم به فکر من نبود... اگه بود سر قولش میموند... قول داده بود اگه راضی نشدن تنهایی بیاد... من قول دادم پای تنهایی شم بمونم، ولی اون نتونست پای حرفش بمونه... نیومد! گفته بود هرجور شده میاد دنبالم و میبرتم... قول داده بود تا ده سال دیگه هم جلوشون وایسه... گفته بود جز من به هیچکس دیگه فکر نمیکنه... ولی نیومد! اونا که رفتن، خودشم دنبالشون رفت... رفت پی زندگی خودش...

فقط یه گوشه میشینم و گریه میکنم... با خودم میگم چاره این دل من اونقدرا سخت نیس... به هم خوردن دنیا لازم نیس... فقط کافی بود من الان اینجا نبودم؛ تو خونه خودم بودم... همین! من از همه دنیا یه دونه نگاه مهربون آقا سیدمو خواستم فقط! اینقد زیاد بود...؟

اینجور موقعا دیگه نمیتونم درس بخونم آقا سید... کل روز میگذره و یه صفحه هم نمیخونم! فقط ساکت و بغض کرده یه گوشه میشینم و به شما فکر میکنم... به اونوقتا فکر میکنم... تو دلم با همه کسایی که جدامون کردن جر و بحث میکنم و حرفایی میزنم که پشیمون میشن... فکر میکنم... فکر میکنم... اونقدر فکر میکنم که حس میکنم دارم دیوونه میشم! اونقدر با خودم حرف میزنم که حس میکنم تو حرفام غرق میشم...

داغون میشم... با خودم میگم اشتباه میکردم اگه راحت از قسمت و مقدر و لطف خدا حرف میزدم! به این راحتیا نیست... از پسش برنمیام! هرچی یک ماه و دو ماه و سه ماه زحمت میکشم، تو یه غروب همش نقش بر آب میشه... دوباره میشم همون آدم ویرون و افسرده و بغض کرده که اشکاش دیگه دست خودش نیست... اینجور موقعاست که میگم نمیتونم به درس و پایان نامه اولویت بدم، وقتی تموم زندگیم به باد رفته!

آشپزی


اینم کیک کشمشی که دیشب وقتی دیدم حوصله م از درس خوندن سر رفته، رفتم و پختم... جای شما خالی!

البته این کیک در اصل کیک سیبه ها، ولی چون سیب نداشتیم کشمشی ش کردیم.

البته یکمی خمیر شد... آخه شکرمون تموم شده بود، جاش شیره شکر ریختم!

البته میدونید که... من زیاد کیک دوس ندارم ( هنوزم اصلا ازش نخوردم! ) فقط پختن کیک رو دوس دارم، نه خوردنشو... خوردن کیک رو فقط زملنی دوس دارم که خامه ای باشه! دیشبم سفارش دادم برام خامه بگیرن، امروز ضبح بهش خامه بزنم و بخورم، ولی کسی محلم نذاشت...