نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

تعبیر خواب

وااااااایییییییی! آقا سید! شما اینجا بودی؟؟؟ اونم یک هفته پیش؟؟؟ من اصلا حدسشم نمیزدم! وگرنه حتما میومدم هم مینوشتم هم نظرات رو چک میکردم. مگه شما اونجا نت داری فدات بشم؟ چون گفته بودی نت نداری، گوشیتو هم نبرده بودی، من دیگه کلا گوشی و لپ تاب و وبلاگ رو همه رو بوسیدم گذاشتم کنار این روزا... من هر لحظه به یادت بودم بهترینم... اونقد خاطره هات رو مرور میکردم و تو خودم باهات حرف میزدم که نگو! هی گاهی وقتا هم میگفتم حالا یه سری به وبلاگ  بزنما، ولی میگفتم آقا سید که نیست، چه فایده؟ البته وقتشو هم نداشتم... نمیدونی که این روزا چقد سر همه مون شلوغ بود! اساسی درگیر خونه تکونی بودیم. اون روزایی که من سفر بودم مامان و آبجی دوقلو بنده خداها کلی کار کرده بودن، دیگه من که اومدم نیروی تازه نفس محسوب میشدم. دیگه سه تایی چادرامونو بستیم به کمرمون و افتادیم به جون خونه. تا جایی که تونستیم خونه رو تغییر و تحول دادیم. اونای دیگه خوشحالن که خونه قشنگتر و شیکتر میشه، ولی راستش من تنها انگیزم برای کمک کردن بهشون شما هستی! همش فکر میکنم شاید همین روزا دیگه یواش یواش وقتش برسه شما با مهندس اینا بیاین اینجا، خونه خوشگل تر بشه بهتره! نمیدونم چقد دارم درست حدس میزنم، ولی به هر حال این فکر خوب بود، چون باعث شد کمک کنم، وگرنه خودت که میدونی من چقد تنبلم

خلاصه اصلا این مدت فرصت نامه نوشتن نداشتم و دلیلی هم نمیدیدم؛ چون فکر نمیکردم شما بیای! ولی امروز... امروز یه اتفاقی باعث شد بیام سربزنم. هفته پیش یه شب خوابت رو دیدم، شب بعدش چندبار بهت زنگ زدم ولی جواب ندادی. تصمیم گرفتم صبر کنم تا بیستم یا بیست و ششم که شما آزاد بشی... گفتم آقا سید وقتی برگرده خونه شاید جوابمو بده. البته خیلی خیلی منتظر بودما... شما گفته بودی اگر دکتر کاری از پیش ببره و مهندس اینا حرف جدیدی بزنن، منو خبر میکنی؛ ولی ده روز گذشته بود و خبری نشده بود، منم همینجوری چشم انتظار بودم و متعجب! ولی گفتم یه هفته یا ده روز بیشتر نمونده. صبر میکنم شاید خبری رسید. اما فکرشم نمیکردم که شما بعد از تماسای من بیای اینجا برام بنویسی... آقا سید مهربونم! الهی زهرا کوچولوت فدات بشه که همیشه غافلگیرش میکنی عشقم!

القصه همچنان در حال صبر کردن بودم و دقیقا امروز منتظر بودم شاید از شما خبری بشه که دیشب بازم خواب شما رو دیدم... البته تو این مدت هم زیاد خواب شما رو میدیدم... خیلی زیاد... ولی این یکی فرق داشت! خواب دیدم شما اومدی تو وبلاگم برام نظر گذاشتی! به محض اینکه بیدار شدم، گوشیمو برداشتم و رفتم تو وبلاگ. خیلی احتمال نمیدادم که خوابم رویای صادقه بوده باشه، ولی یهو دیدم زده نظرات 1! گفتم امکان نداره، حتما یه نفر دیگه نظر نوشته... حتی وقتی بازش کردم و حتی وقتی دو خط اولش رو خوندم گفتم یه نفر دیگس؛ ولی جمله بعدی رو که خوندم دیدم  انگار واقعا آقا سید من اینجا بوده! واااااییییی... باورم نمیشد! هدیه ای بهتر از این نمیشد تو این اوج دلتنگی! خدایا شکرت! ازت ممنونم آقا سید ولی شرمندتم... شرمندتم که این مدت ننوشتم... سرگرمی من این مدت همش نگاه کردن به عکسای شما و خوندن پیاماتون بود؛ وقتی دیدم نوشتین خیلی خوشحالم از این نامه ها، همیشه بنویس، حس کردم شاید سرگرمی شما هم سر زدن به اینجا بوده، میومدین که از حال و روز من باخبر بشین، ولی نوشته جدیدی نمیدیدین. قول میدم جبران کنم...

بازم این چند خط نوشته شما مث چند جرعه آب زمزم بود واسه ماهی که تو خشکی کویر افتاده باشه... با هیچ کلمه ای نمیتونم بگم که چقققققدر خوشحالم! هیچی نمیتونست اینقدر غافلگیرم کنه آقا سید!


پی نوشت:

ولی خودمونیما آقا سید... من اینجا رو فقط به نیت خودم و شما درست کردم، واقعا هم شده فقط مال خودم و شما! هیچکس جز خودمون سر نمیزنه... نیت پاک رو ببین!

سیزدهمین نامه


سلام ماه قشنگم! وای که امروز چه روز عجیبی بود... هرچی بگم کم گفتم! خیلی برام روز مهمی بود؛ مهم تر از هر روز دیگه ای... صبح ساعت 7 پاشدم و 7.5 زدم بیرون. حدود یک ساعت زودتر رسیدم! فکر کن!!! انقد اون دور و اطراف پرسه زدم تا 40 دقیقه ش گذشت و دیگه رفتم تو... انقد هول بودم که یادم رفت خودمو معرفی کنم! نمیدونم چرا حس میکردم دکتر باید منو بشناسه؟ فقط گفتم ببخشید من یه مقدار زود رسیدم... که دیگه خودش شناخت! از اون چیزی که فکر میکردم و از صداش حدس زده بودم خیلی جوون تر بود و خیلی هم مهربون تر. و وقتی گفت مهندس بهش زنگ زده و باهاش حرف زده فهمیدم قضیه جدی تر از اون چیزیه که فکر میکردم! و این خیلی خوشحالم کرد. گفت شاید یه قرار بذاره واسه اینکه مهندس اینا رو ببینم... از این موضوع هم خوشحال شدم؛ گفتم با کمال میل! در کل خیلی خوب بود... خیلی مهربون بود. خصوصا که من گهگاهی صدای شما رو می شنیدم... این عالی بود! دلم خیلی براش تنگ شده بود. من سعی کردم عکس العملی نشون ندم، ولی دکتر در این مورد ازم سوال کرد. آخرشم یه سوال پرسید که نتوستم جوابشو بدم... ینی نتونستم راستشو بگم در واقع! ولی بهش گفتم از اینجا که رفتم بیرون با پیامک جوابتون رو میدم... و یک ساعت بعد طی 15 تا اس ام اس جوابشو دادم و عذرخواهی هم کردم

وقتی اومدم بیرون یه حس دوگانه ای داشتم؛ از خیلی جهات خوشحال و امیدوار بودم ولی از ندیدن شما و قضیه اون پیامکی که باید میدادم و نمیدونستم چی باید بنویسم، عصبی بودم. وای... آقا سید... آقا سید... چقد صدات خوب بود... عین این بود که به تن مرده جون تازه برگرده... چقد خوب بود که میخندیدی... حس کردم از نو عاشقت شدم...

وقتی برگشتم حس میکردم کوه کندم! حس میکردم بار سنگینی رو زمین گذاشتم. به این فکر میکردم که واسه قرار با دکتر اینجوری بودم، اگه قرار باشه با مهندس اینا صحبت کنم حتما سکته میکنم! قبول داری که چقد موقعیت سختیه برا من اینجور جلسه ها و این صحبت کردنا؟ نمیدونم چیا رو باید بگم و چیا رو نه؟ این جوری که به خودم مسلط میشم و تو صحبت کردن دستپاچه نمیشم رو راستش خودمم از خودم انتظار ندارم... یه جورایی اون روی دوپینگی مه که تو مواقع اضطراری رو میشه! خیلی دارم چرت و پرت میگم؟ باشه... تمومش میکنم. فقط میخواستم بگم که بعد از ناهار حدود 4 ساعت خوابیدم! بعدشم مشغول اینترنت گردی و دیدن پیام شما و ذوق کردن از اینکه یادتون مونده بود و خرید بلیط برا فردای خودم و مهسا و خوردن یه شام خوشمزه دستپخت هم اتاقی جدید و آخر شبم دیدن دوتا فیلم پشت سر هم تا الان... گاو خشمگین و دوازه یار اوشن. و شما حتما یادت میاد که من فقط وقتایی که خیلی خوشحال یا خیلی ناراحتم اینجوری پشت هم فیلم می بینم.

خدایا... میشه خودت زودِ زود هرچی خیر و صلاحمون هست پیش پامون بذاری؟

دوازدهمین نامه


سلام عشق نازنینم... خب امروز روز خیلی خوبی بود؛ هرچند اولش فقط میخواستم هرچه زودتر بگذره...

از وقتی رسیدم خوابگاه یه صبحونه سرپایی خوردم و شروع کردم مقدمات فردا رو آماده کردن. آخه خیلی عجیب استرس فردا رو دارم. نمیدونم چرا؟ مانتو و روسریمو اتو کردم، کفشمو واکس زدم، چادرمو شستم و اتو کردم، حمام رفتم، ناخنامو سوهان زدم... البته همه اینا تا غروب طول کشید! مابین اینا ناهار خوردم، یه فیلم خوشگل نگا کردم و یک ساعتی هم استراحت کردم؛ یه مراسم زیارت آل یاسین و شام غریبان هم تو نمازخونه خوابگاه بود رفتم. اما همه اینا یه طرف، اون لحظه ای که شما پیام دادی یه طرف! واااای... باورم نمیشد! بالاخره به زهرا کوچولوت یه پیام دادی! اونم چه پیام خوبی... عاشقتم آقا سید... نمیدونی... نمیدونی که اون پیام امروز واسه من مث آب زمزم بود واسه ماهی رو خاک افتاده. آتیش عطشمو کم کرد... خیالمو راحت کرد... انگار بال درآوردم تا آسمون پریدم! وای که چقد عاشق کلمات شمام که اینجور موقعا بهم نفس میده... ازت ممنونم که یادم بودی آقا سید مهربونم!

بعد از اون پیام شما انقد خیالم راحت شد که یه خواب شیرین رفتم... خواب دیدم دارم با شما تو گلزار شهدا قدم میزنم و شما برام خاطره تعریف میکنی... خیلی خوب بود! بعدش با صدای زنگ تلفنم بیدار شدم. مهسا بود؛ درباره سفرمون نیم ساعتی حرف زدیم. بعد از برگشتن از مراسم، یه خوراک کدو و بادمجون و گوجه یا همون یتیمچه خودمون درست کردم و شام خوردیم. بعدشم نشستم یه انیمیشن دیدم تا خوابم بگیره... الان دیگه خوابم میاد... تصمیم گرفتم امشب زودتر بخوابم که صبح خواب نمونم. کاش مث همه روزایی که کار مهمی دارم، میشد این دفه هم به شما بسپارم که بیدارم کنی...

خب دیگه... برم بخوابم که فردا خیلی برام روز مهمیه! خدا کنه یه کوچولو هم که شده بتونم ببینمت... گمونم این دوازدهمین شب، از بین این شبا شیرین ترین شب باشه که با خیال راحت خواب میرم؛ هرچند هنوز جای شما پیش زهرا کوچولوتون خالیه... شب بخیر بهترین آقا سید دنیا!

تسلیت...




شهادت مادرتون رو تسلیت میگم آقا سید...


پی نوشت:

یه روضه مدینه ای هنوز طلب من آقا سید!

یازدهمین نامه


سلام بهترینم! نامه دیروزم رو امروز دارم مینویسم آقا سید... چون دیشب رو تو راه بودم. دیروز از صبح تا ظهر مشغول آشپزی بودم و یه چلو خورش کرفس خوشمزه درست کردم؛ جای شما خیلی خالی بود. البته خیلی بیحوصله بودم... منو که میشناسی؛ کلا روزایی که عصرش مسافرم از صبح کسلم! مگر اینکه اون سفر قرار باشه همراه شما باشه... اونموقع دیگه لحظه شماری میکنم واسه اینکه عصر بشه! ولی دیروز خیلی کسل بودم. بعد از ناهار یکمی خوابیدم و بعد پاشدم وسایلمو جمع کردم و چندتایی هم ساندویچ نون و پنیر و گردو برای شامم درست کردم و در حالی که آبجی دوقلو دانشگاه بود و مامان و آبجی بزرگه هم خواب بودن، از خونه زدم بیرون...

یه راست رفتم حرم. خیلی وقت نداشتم، دلم میخواست توی مراسم عزاداری شرکت کنم، ولی حتی تا آخر نماز جماعتم نتونستم بمونم! خودم یه زیارت خوندم و تصمیم داشتم خودم تنهایی واسه خودم عزاداری کنم ولی یهو دیدم دیرم شده! یادته اون شبی رو که تو مسجد دانشگاه به مراسم نرسیدم؟ اون شب، شب شهادت مادر نبود... شام شهادت بود؛ شام غریبان... یادته؟ واسه نماز جماعت اومدم مسجد، شما هم اومده بودی. ولی بعد از نماز خیلی دیر مراسم رو شروع کردن. من داشت دیرم میشد. شما بهم گفتی زود برو خونه به خاطر دل مادرت! گفتم ولی مراسم حتی شروعم نشده هنوز! گفتی به خاطر مادرت برو، ثوابشو میبری، مطمئن باش! منم چند دقه ای بعد از نماز رفتم... وقتی بهت پیام دادم که رفتم، بهم گفتی قول میدم خودم  یه روضه مدینه درست و حسابی برات بخونم. بعدش بهت گفتم خودم بعد از نماز یکمی واسه خودم روضه خوندم و اشک ریختم و بعد رفتم... گفتی بابا تو که خودت این کاره ای! اون شب همونجوری چتی برام یکمی روضه خوندی... یادته؟ ولی اون روضه درست و حسابی رو هنوز به من بدهکاری آقا سید! یادم نرفته...

زود از آقا خداحافظی کردم و با عجله زدم بیرون. رفتم سوار اتوبوس شدم و با 25 دقیقه تاخیر رسیدم به اتوبوس! شما اگه بودی حتما خیلی حرص میخوردی... ولی خب خودم یکمی فقط استرس گرفتم؛ چون تا حدود زیادی مطمئن بودم که اتوبوس بیشتر از این حرفا تاخیر میکنه. بالاخره با پنجاه دقیقه تاخیر راه افتادیم... چه سفر غریبونه ای آقا سید... تنهای تنها... بی بدرقه و بی استقبال... شما که نباشی هیچکس دیگه ای هم تو دنیای من نیست!

تمام طول راه از جام تکون نخوردم. هیچ جا پیاده نشدم. فقط چادرمو کشیده بودم رو سرم و خودمو زده بودم به خواب... عین جنازه؛ فقط چشم میدوختم به جاده یا میخوابیدم. همین! بین راه واسه شام همون رستورانی وایسادن که باهم بودیم رفتیم کتلت و برنج و ماست خوردیم... یادته؟ رفتی واسه خودت نوشابه اشی مشی خریدی... آخرین سفر دوتاییمون بود اون شب... یادش بخیر! موقع حرکت شاگرد راننده صدا زد همه بغل دستیاشون هستن؟ من چشمم به صندلی خالی بغل دستم بود... تو دلم گفتم نه آقا! بغل دستی من نیستش! میشه پیداش کنین بهش بگین بیاد؟

خیلی دلم میخواست تو راه واسه خودم روضه بخونم و گریه کنم، ولی فکر و خیالا و استرسای قرار فردا نمیذاشت تمرکز کنم.خودت میدونی از کدوم قرار حرف میزنم. اصلا حواسم سر جاش نبود... خودمم نمیدونستم دقیقا دارم به چی فکر میکنم. فقط عین یه رادیو تند و تند با خودم حرف میزدم و یه عالمه حرفا و فکرای خوب و بد از ذهنم میگذشت. فقط سعی میکردم بخوابم تا از دستشون فرار کنم.

اما بالاخره ساعت 3 نصفه شب شروع کردم واسه خودم مداحی خوندن؛ ولی حالی بهم نداد... تا اینکه رسیدم به همون مداحی معروف خودمون... آه ای مدینه... یادته؟ میدونی اولین بار کی اینو شنیدم؟ تو ماشین مهسا، اون روز صبحی که داشتیم میرفتیم معراج، بالاسر تابوت شهید گمنام... اون روز رو یادته؟ اون شاخه گل رز رو یادته؟ چه روز عجیبی بود... چه مداحی عجیبیه این یکی! بالاخره این یکی دلمو برد مدینه و بغضمو شکست. چند دقه ای برا خودم خوندم و اشک ریختم و خیلی حالم بهتر شد.

دیگه بعد از اون اتفاق خاصی نیفتاد مگر انتظار کشیدن من برا تموم شدن اون شب طولانی و رسیدن  صبح و خوشحالی نزدیکتر شدنم به شما و اون قرار... خدایا خودت کمکمون کن!