نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

دهمین نامه


سلام ماه قشنگم! اگه بدونی دیشب چقد خوابای خوب خوب دیدم... انقد خواب شما خوب بود که صبح وقتی بیدار شدم،دوباره پتو رو کشیدم رو سرم و خودمو زدم به خواب تا بقیه شو ببینم خواهر بزرگه اومد و بیدارمون کرد... منم تا بیدار شدم شروع کردم به خیاطی. مامان هنوز برنگشته بود خونه، ولی آبجی بزرگه بود که کمکم کنه. تا ظهر خودم و آبجی بزرگه مشغول خیاطی بودیم و آبجی دوقلو هم ناهار پخت. من نصف لباسمو تموم کردم؛ همون موقع هم گواهی مقاله مو مامور پست آورد در خونه. بعدش ناهار خوردیم و یه دونه فیلم دیدیم. بعدشم هر سه تاییمون از خستگی خوابمون برد. دم غروب بیدار شدیم و آبجی بزرگه شوهرش اومد دنبالش رفتن. منم آستین لباس خودمو دوختم و یه دونه لباس ساده نیمه کاره هم که مامان واسه مامان بزرگ بریده بود دوختم. سر شب مامان و آقاداداش اومدن خونه. با مامان لباسمو پرو کردم و یه مقدار دستکاریش کردیم و شام خوردیم. بعد از شام تصمیم گرفتم زودتر برم تهران. نشستم پای لپ تاب و برا فردا بلیط گرفتم. تصمیم گرفتم قبل رفتن یه زیارت هم برم؛ تا ببینم خدا چی میخاد... فردا شب حتما عزاداری هم هس تو حرم؛ ببینم قسمتم هس مهمون مادر باشم؟

دیگه بعد از اون دیدیم نه خودم و نه مامان حوصله خیاطی نداریم، تصمیم گرفتیم بخوابیم. نشستیم یکم تعریف کردیم و دیگه رفتیم واسه خواب... اینم دهمین شب بیخبری از شما آقا سید... هنوز نمی خواید یه سر به دختر کوچولوتون بزنید؟ دل کوچیک من همش بیقرار شماست...

کنار خودت نیستی نمیدانی          کنار تو بودن چه لذتی دارد!

بدون شرح!



آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت            آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین           کس واقف ما نیست که از دیده چه‌ها رفت

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش          آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم          سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت

از پای فتادیم چو آمد غم هجران         در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت         عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت

احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست        در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید         هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه         زان پیش که گویند که از دار فنا رفت

نهمین نامه


سلام آقا سید گل من! عرضم به خدمتتون که امروز ما به مهمونی گذشت. شب که تا ساعت 4 صبح بیدار بودم؛ اول مشغول آپلود کردن ویدیو، بعدم مشغول صحبت کردن با زهرا، بعدشم چت کردن با مهسا. صبحم اولین نفر از خواب بیدار شدم و دیدم کاری ندارم بکنم، یه کتاب از تو کتابخونه زهرا برداشتم و شروع کردم به خوندنش... کتاب من زنده ام؛ خاطرات اسارت معصومه آباد. کتاب خوبی بود... تا شب همینجوری دستم بود و یه 110 صفخه ای شو خوندم. ملت که بیدار شدن رفتیم صبحونه و جای شما خالی پان اسپانیا خوردیم با چایی. بعدشم تا اذان ظهر آبجی دوقلو با زهرا مشغول ناهار پختن شدن، منم کتابمو خوندم. تلویزیونم یه برنامه مصاحبه با همسر یکی از شهدای مدافع حرم پخش کرد، انقد حالی به حالی شدم... انقد گریه کردم... انقد یاد شما افتادم و دلم براتون تنگ شد...

بعد از اذان دور هم نشسته بودیم و بحثهای اجتماعی می کردیم تا مجتبی اومد و ناهار خوردیم. بعد از ناهار مجتبی رفت خوابید، ما هم ولو شدیم پای لپ تاب و فیلم گس رو نگاه کردیم... فیلم خوبی بود نسبتا. بعدش من باز رفتم تو آشپزخونه و کیک قاشقی پختم که بعد از اذان مغرب دور هم بشینیم عصرونه بخوریم. بعد از اونم تا ساعت 8 شب داشتیم فکر و بحث می کردیم که یه جایی رو پیدا کنیم بریم. آخرالامر تصمیم گرفتیم بریم بازارچه هنری؛ البته نه به قصد خرید، فقط چرخ زدن... تو راه تو ماشین داشتم ساعتمو می بستم رو دستم، یاد اون روزی افتادم که ساعت نوی شما رو برداشتم ببندم رو دستم، شما هم نگران بودی که خرابش کنم. یادته؟ باورم نمیشد... با خودم گفتم خدایا ینی یه ساعت بستن هم باید منو یاد آقا سید بندازه؟ ولی چیکار کنم؟ دست خودم که نیس... حتی وقتی یه آهنگ رو میشنوم و خوشم میاد، یاد اون وقتایی میفتم که باهم آهنگ گوش میکردیم... اونوقتایی که شما برام آواز میخوندی... اونوقتایی که باهم آواز میخوندیم... یادش بخیر! میدونی چقد دلم برا صدات تنگ شده؟ صدات همیشه عین مرهم بود برا دل من... هر آهنگ قشنکی رو که میشنوم میگم کاش آقاسید بود برام میخوند، با صدای آقا سید می شنیدمش، لطفش بیشتر میشد...

رفتیم یه دوری تو غرفه ها و مغازه ها زدیم و بعد سوار شدیم رفتیم پینوپینو. همینجوری هوسی نفری یه تیکه پینوپینو و یه دونه نون سیر کوچولو خوردیم. یادته شما چقد از پینوپینو بدت میومد؟ هروقت من پیشنهاد میدادم حالت بد میشد! هیچوقت حاضر نبودی بریم پینوپینو بعدم آبجی بزرگه و شوهرش زنگ زدن گفتن همون دور و برا هستن و میان دنبالمون. دیگه با زهرا اینا خداحافظی کردیم و با آبجی بزرگه و شوهرش برگشتیم خونه. البته تو راه طبق معمول آبجی بزرگه هوس فلافل کرد و کنار خیابون وایسادیم فلافل خریدیم؛ منم دوتا لقمه بیشتر نخوردم، دیگه سیر شدم. آقا سید... من دوباره افتادم رو پرخوری! خودت که میدونی... دلیلش ناراحت و عصبی بودنمه این روزا... باید سعی کنم جلوی خودمو بگیرم.

برگشتیم خونه هم که دیگه دو سه ساعتی تلویزیون نگاه کردیم و با مهسا چت کردم. البته نیت یه کار دیگه رو هم کردم که ناموفق بود... تصمیم گرفتم به شما پیام بدم! کلی دل دل کردم... حتی پیام رو نوشتم؛ بعد کلی فکر کردم که بفرستمش یا نه؟ آخر دیدم صلاح نیس... قول دادم باید سر قولم بمونم! شما رو قول من حساب کردی... شاید این پیام من باعث دردسر شما بشه... این شد که پاکش کردم و نفرستادمش همش از هفته پیش تو این فکر بودم که تا جمعه صبر میکنم؛ اگه از آقا سید خبری نشد، بهش پیام میدم! دیدم شما پیدات نشد، همش منتظر بودم جمعه برسه... ولی دلم نیومد. با تمام بیقراریم، ولی بازم گفتم آرامش آقا سید مهم تر از دل منه...

خیلی بیقرارم آقا سید... ظاهرا همه کار میکنم که خوب باشم؛ خرید میرم، خیاطی میکنم، مهمونی میرم، فیلم میبینم، کتاب میخونم، میگم، میخندم... ولی همش با طعم تلخ دلتنگیه... طعم تلخ فرار از تنهایی... طعم تلخ فراموش کردن موقتی یه حس بد... خیلی بد! همش یه غمی رو دلم سایه انداخته... یه بغضی گوشه گلوم منتظر باریدنه... به جای هزارتای این کارا دلم فقط یه دقیقه دیدن شما، بودن کنار شما و خندیدن با شما رو میخاد... کاش میومدی سراغم... زود... من از بازیای روزگار میترسم؛ خودت که میدونی! کاش زود سراغمو بگیری... قبل از اون که دیر بشه!