نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

سی و هفتمین نامه


سلام به روی ماه ماهترین عشق دنیا! عرضم به خدمت شما که ما امروز خیلی کار داشتیم؛ "عیدی برون" آبجی بزرگه بود! راستی شما از این رسما ندارید؟ امسال برا خانوم دکتر عیدی نمیبرید؟ خوش به حالتون که از این دردسرا ندارید... خانوم دکترم که طفلی خواهر نداره این کارا رو بکنه براش، دیگه دردسر مضاعف میشد برا خودش بنده خدا... خلاصه ما امروز خیلی کار داشتیم. از صبح که بیدار شدیم و صبحونه خوردیم، مامان رضا حاضر شد و با نازی و رضا رفت خونه آبجی بزرگه که کمکش کنه. ما هم به علت اینکه نصاب در زنگ زد و گفت داره میاد واسه نصب درا، مجددا شروع کردیم به جمع و جور کردن خونه! بعد نصاب ها اومدن و یک ساعتی کار کردن و رفتن. تو این مدت من و آبجی دوقلو و آبجی وسطی که تو آشپزخونه محبوس شده بودیم، شورا گرفته بودیم و واسه چیدمان سفره هفت سین آبجی بزرگه تصمیم گیری می کردیم. تا ظهر که آبجی وسطی ناهار رو دست و پا کرد و مامانم بعد از رفتن نصاب ها یه عالمه کدو و بادمجون رو پوست کند و شست، من و آبجی دوقلو هم دوتا ظرف شکلات و دوتا ظرف آجیل و دوتا ظرف شیرینی و یه ظرف میوه رو تزیین گردیم. ظرفا و وسایل هفت سین رو هم آماده کردیم. البته بین کارامون، وقتی نصاب ها رفتن، من یک ساعتی تعطیل کردم و رفتم که اتاقا رو جارو کنم؛ آخه بعد از نصب درها تمام ورودی اتاقا تا وسطای اتاقا همه پر از خرده چوب شده بود و با کلی زحمت سه تا اتاق رو جارو زدم. آقا داداش هم تا نصب شدن درها که بالای سر نصاب ها بود، بعد از رفتن اونا هم حاضر شد که بره سلمونی و چندتا واریز رو از عابر بانک انجام بده و برا نون و پنیر سفره هفت سین سبزی خوردن بگیره، و این وسط هوس کرده بود کتف و بال و زغال هم خریده بود که شب کباب  بخوریم.

خلاصه ظهر شد و نشستیم استانبولی دستپخت آبجی وسطی رو خوردیم و سریع جمع کردیم و بعد از شستن ظرفا، آبجی وسطی رفت مشغول خیاطی شد، مامان کدو و بادمجونا رو سرخ کرد، من و آبجی دوقلو هم نشستیم سبزی ها رو پاک کردیم، شستیمشون، خشکشون کردیم و با کلی دقت و حساسیت سینی نون و پنیر عروس خانوم رو چیدیم. تا این یکی هم تموم شد دیگه حسابی دیر شده بود. مامان و آبجی وسطی آماده شده بودن، همه وسایل رو هم جلوی در چیده بودن، به مامان رضا هم زنگ زده بودن که بیاد دنبالمون ( آخه صبح با ماشین رفته بود )، ولی ما هنوز تو آشپزخونه دستمون تو کار بود... دیگه با عجله رفتیم که حاضر بشیم و از اونجایی که آبجی دوقلو فرصت دوش گرفتن پیدا نکرده بود و منم نمیتونستم دوش بگیرم، تصمیم گرفتیم جفتمون لباسای پوشیده بپوشیم و روسری هامونم درنیاریم که دیگه دردسر مو درست کردن و بزک کردن نداشته باشیم. منم اون کت و دامن جدیدم رو پوشیدم که کتش رو خودم موقع عروسی آبجی بزرگه دوخته بودم و عکسشو هم به شما نشون دادم.

رفتیم خونه آبجی بزرگه و سفره شو چیدیم و شوهرشو هم بیرون کردیم که مجلس زنونه بشه. مادرشوهر و خواهر شوهراشم اومدن و کلی هم از سفره ش تعریف کردن؛ مخصوصا اون سینی نون و پنیر که من و آبجی دوقلو دو ساعت براش زحمت کشیده بودیم...

دو ساعتی اونجا بودیم و نشستیم دور هم کلیپ و فیلم عروسیشون رو نگاه کردیم. چندتایی هم عکس انداختیم و برگشتیم. منم چندتایی عکس تکی گرفتم که خیلی خوشگل شده به نظرم. خیلی دلم میخواست عکسا رو برا شما بفرستم ببینی... ولی فعلا که نمیشه. ایشالا بعدا قسمت بشه همشون رو ببینید؛ آخه مطمئنم ازون عکسا شده که شما خیلی خوشت میاد و ذوق میکنی! البته بگما... من این دفعه هم مثل همیشه فقط به ذوق شما عکس انداختم و همش تو فکر شما بودم؛ آخه هیچکس مث شما از من تعریف نمیکنه

بعد از برگشتن از خونه آبجی بزرگه هم من واسه دومین بار تو یه روز (!) پیام شما رو دیدم تو وبلاگ و نشستم واسه عشقم مطلب نوشتم. ( آقا سید... من اصن فکر نمیکردم این ایده وبلاگ و نوشتن روزمره هام واسه شما انقد جالب باشه و خوشتون بیادا... خیلی خوشحالم که اینجا مورد پسند شما واقع شده و شما میای و نوشته های منو میخونی. ) بقیه هم مشغول درست کردن جوجه کباب بودن. بعد از تموم شدن شام هم دور هم نشسته بودیم و کلی به دلقک بازیای رضا خندیدیم. بعد پسرعمم زنگ زد و گفت داره کابینت و میز خیاطی سفارشیمون رو میاره. با اجازتون یک ساعت پیش اومد و میز و کابینت خوشگلمون رو آورد. من خیلی خوشحال شدم... آخه اینجوری اتاق و آشپزخونه از آشفتگی درمیاد و سر و سامون میگیره. کلی خونه زندگیمون مرتب میشه و جاکفشی هم که بیاد ایشالا، دیگه کامل خونمون جمع و جور میشه. خیلی خوبه... چون فکر میکردیم سفارشامون این طرف سال به دستمون نرسه. حالا هم که دیگه وقت خوابه تا فردا ایشالا دوباره کمر ببندیم به چیدن کابینت و میز خیاطی و جاکفشی جدید

آقا سید... دوس داشتم شما هم عکس سفره ای که چیدیم وظرفایی که تزیین کردیم و سینی نون و پنیری که طراحی کردیم رو ببینید...


نظرات 1 + ارسال نظر
سید شنبه 29 اسفند 1394 ساعت 08:20

مهربانم سلام
من هم اول که عکسها را دیدم سینی نان و پنیر توجه مرا خیلی جلب کرد. خیلی با سلیقه و زیبا و ابتکاری.
شما که همیشه خوش عکس بودی و هستی عزیز جان. بی صبرانه منتظر روزی هستم که روی ماه تو را ببینم، صدایت را بشنویم و لبخندت مرا از این جهان به عوالم عالیه سفر دهد.
کلید تمام درهای بسته ی دلم...
خیلی خوشحال هستم شما سرت گرم است و اینقدر اتفاقات شاد و تغییرات و نو شدن را تجربه میکنید.
همیشه خاطرات را با یاد تو مرور میکنم.
دوستت دارم امید جانم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.