نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

سی و پنجمین نامه


سلام بهترین عشق دنیا... خسته نباشی عمرم! بالاخره این دوره شما هم تموم موقتا تموم شد و موقع تعطیلات رسید تاج سرم... خدا رو صد هزار مرتبه شکر!

آقا سید خوبم! ما امروز دیگه آخرین مراحل کارامون رو کردیم به امید خدا. البته دیگه این روزا هممون خسته ایم و بهره وریمون پاببن اومده، کمتر از اون اولا کار می کنیم؛ ولی دیگه گمونم تموم شد به خواست خدا. امروز بعد از اینکه صبحونه مورد علاقه م، خامه و عسل خوردم اول یه دست هال و اتاق آقا داداش رو جارو زدم، بعدش ظرفای صبحونه رو شستم، بعدشم با مامان و آبجی بزرگه مشغول نصب کردن بقیه کلید پریزا شدیم. کاملا تموم نشدن؛ از 60-70 تا دقیقا 10 تاش موند. ولی دیگه نزدیکای ظهر شده بود، ناهارمونم کتلت بود، چرخ گوشت رو لازم داشتن، مامانم گفت اون 10 تا دیگه جلوی چشم نیستن ولشون کنیم فعلا تا بعد... علی الحساب بساط کلید پریزا از تو دست و پامون جمع شد. بعدش در حالی که آبجی دوقلو داشت ناهار می پخت، آبجی بزرگه داشت کوسنای تخت خونه خودشو می دوخت و مامان رضا هم مواظب وروجکش بود و همزمان هم داشت فیلم عروسی آبجی بزرگه رو نگاه میکرد، من و نازی و مامان رفتیم توی مغزی کوسنا رو با پلی استر پر کردیم و سرشونو دوختیم و جلداشونو بهشون پوشوندیم. بعدش دیگه وقت نماز و ناهار بود. باورت نمیشه آقا سید! انقد این روزا خسته میشم ( البته کار خیلی زیادی هم نمیکنما ولی خسته ام و به نسبت معمول زودتر انرژیم تموم میشه) که موقع نماز نمیتونم اصلا رو پاهام وایسم؛ وضو که میگیرم باید یه  ده دقه ای بشینم بعد پاشم واسه نماز!

بعد از ناهار و شستن ظرفا که دیگه وقت استراحت بود... البته قبل از خواب قرار گذاشتیم که مامان عصری بره خرید آجیل و شیرینی واسه آبجی بزرگه که ایشالا روز جمعه براش عیدی شو ببریم. مامان رضا هم با نازی و رضا و آبجی وسطی برن خرید لباس واسه نازی. من و آبجی دوقلو هم بریم یه جاکفشی ببینیم که اگه خوب بود زنگ بزنیم به وانت تلفنی بیاد برامون بیارتش. ولی من و آبجی دوقلو که خیلی دیر بیدار شدیم دیگه هوا تاریک بود. مامان رضا هم به علت اینکه باز رضا بیموقع خواب رفته بود و هوا هم خیلی سرد شده بود از خرید رفتن منصرف شد. بنابراین فقط مامانم به برنامه خودش عمل کرد و رفت خرید آجیل و شیرینی و آبجی وسطی و نازی هم باهاش رفتن. آبجی بزرگه هم که بنده خدا همچنان مشغول دوختن کوسناش بود...

قرار شد فردا که آقا داداش تعطیله و ماشین خونه س، اگه خدا خواست هم واسه جاکفشی بریم، هم بریم دارالرحمه یه سر، هم بقیه خرت و پرتایی که واسه هفت سین خودمون و آبجی بزرگه میخوایم بگیریم.

دیگه تا زمان شام کار خاصی نکردیم... فقط رضا بیدار شد و مریض شده بود کلی گریه کرد و هممونو به هم ریخت. بعد از شام رفتم ظرفاشو شستم و بعدم با آبجی دوقلو  اومدیم سراع مرتب کردن نهایی اتاقا. چون این مدت هرچی این دوتا اتاق خودمونو مرتب میکردیم باز تو کار کردنا هی به هم میریخت. امشب دیگه واسه آخرین بار دوتا اتاقا رو مرتب کردیم. البته پسرعمم که میز خیاطی مامانمو تحویلمون بده ایشالا، باز جمع و جورتر هم میشه به امید خدا.

برنامه فردامون که پره احتمالا. جمعه هم جارو پارو کردنای نهاییه تا شنبه که دیگه دومادا از راه برسن ایشالا. البته بنده باید تو این سه روزه باقیمونده لباسمو تموم کنم! امیدوارم روز عید بی لباس نمونم!

آقا سید... امروز ظهر پیامتو خوندم فدات شم... دقیقا ده دقه بعد از اینکه فرستاده بودیش! آخه اون پیام قبلی شما منو امیدوار کرد و روزی چندبار هی میام اینجا رو چک میکنم از اون روز تا حالا. خیلی خوشحال شدم آقا سید... دست شما درد نکنه که به فکر دختر کوچولوت هستی عشقم! آقا سید... شما هم خیلی خوش انصافی ها! خب یکمی بیشتر برام از حال و روزت بنویس فدات شم... فقط دوتا جمله؟ الهی قربونت برم که سال نو رو هم تبریک گفتی جلو جلو... مگه شما نمیگی خوبه که آن به آن از حال من خبر داری؟ خب منو هم یه ذره بیشتر از حال و روز خودت باخبر کن حالا که نت داری و انقد زحمت میکشی برام پیام میذاری ماه مهربونم! قربون جمله های قشنگت برم الهی که همیشه نگران سلامتی منی... من که اشاره کردم منتظرم ببینم دوره شما تموم بشه، میتونیم یکمی با هم تماس داشته باشیم یا نه؟ ولی تو پیام امروز شما دقیقا متوجه نشدم که میتونیم حرف بزنیم یا نه؟ زنگم زدم ولی جواب ندادی شما... فردا رو هم باز منتظرم... امید دارم شاید شما یه زنگ بهم بزنی وقتی دیگه از اونجا زدی بیرون... من که نمیدونم شما چی صلاح میدونی؛ ولی خدا کنه همونی رو صلاح بدونی که من آرزوشو دارم!

دل کوچیکم خیلی تنگه آقا سید... خیلی خیلی مراقب ماه قشنگ من باش! دوستت دارم... یا علی

سی و چهارمین نامه


سلام آقا سید خوبم... خوبی شما؟ آخرین روزای دوره تون خوش میگذره؟

امروز ما هم مجددا به کار کردن گذشت... از صبح که بیدار شدیم با مامان و آبجی بزرگه شروع کردیم به عوض کردن کلید و پریزا. نصف خونه رو تموم کردیم و بعد آبجی بزرگه و آبجی دوقلو نشستن مشغول دوختن مغزی کوسنا و پرده های اتاقای خونه آبجی بزرگه شدن، من و مامان هم رفتیم جاکفشی قدیمیمون رو بردیم تو پارکینگ و راهرو و راه پله رو تمیز کردیم. بعد از اینکه همه چی رو جمع کردیم، با آب و جارو حسابی شستیمش. بعد از نماز دور تا دور حال و سالن رو اندازه گرفتیم که واسه قرنیزا برچسب طرح چوب بگیریم بچسبونیم. بعدش دیگه رفتیم واسه ناهار... بعد از ناهار من ظرفا رو شستم و آبجی بزرگه و نازی هم یه کیک سیب خوشمزه واسه عصرونه درست کردن.

عصر تا من بیدار شدم مامان و آبجی بزرگه یکم دیگه از کلید پریزا رو زده بودن، ولی دیگه چون هوا تاریک شده بود نمیشد برق رو قطع کرد و کار برقی کرد. این شد که بعد از نماز رفتیم سراغ و عصرونه و دوباره مرتب کردن خونه و جارو کردن فرش و موکتا که بعد از عوض کردن کلید پریزا کثیف شده بود...

شب همچنان که آبجی بزرگه مشغول دوختن پرده های خونه ش بود، شوهرش اومد و برامون منگنه دیواری و دریل آورد. ما هم رفتیم کمکش و یه دو ساعتی مشغول بودیم تا کتیبه بالای پرده رو نصب کردیم. با اینکه بازاری شو سفارش ندادیم و خودمونیم درستش کردیم تا ارزونتر دربیاد و تجربه اولمون هم بود، ولی خوشگل شده... ایشالا خودت بیای ببینیش

دیگه بعدشم به اتفاق داماد شام خوردیم و آبجی بزرگه و شوهرش رفتن و ما هم مجددا تا دقایقی خونه رو جمع و جور میکردیم! به نظر شما چرا خونه ما هر پنج دقیقه ای یه بار نیاز به جمع و جور کردن و مرتب کردن داره؟! الان گمونم بتونیم بکنیمش تو پاچه شیطونیای رضا و نازی؛ ولی خب وقتایی هم که اونا نیستن، هر یک ساعتی باید خونه رو مرتب کرد و هیچوقت دور و بر  اتاقا از لباس و رختخواب و آشپزخونه از ظرف کثیف خالی نمیمونه!

خلاصه بنده طبق معمول ظرفای شام رو شستم و بعدشم حسابی اجاق گاز رو سابیدم و با گاز پاک کن شستمش و شعله هاشو هم درآوردم شستم. ( و ضمنا یاد اون روز آخری افتادم که افتادم به جون اجاق گار شما برقش انداختم... شما هم همش غر میزدی که ولش کنم و خیلی حساس نشم روش... یادته؟ چقد خوب بود این سری آخر آقا سید... جزء بهترین دفعات بود. خیلی خیلی به من خوش گذشت! ممنونم آقا سید مهربونم) دیگه درد دست چپم که شروع شد فهمیدم بسه دیگه، گاز تمیز شده، باید ولش کنم! این بود که تعطیل کردم و اومدم که این نامه و برای عشقم بنویسم و بخوابم... البته قبل از خواب باید دوتا حزب قرآن هم بخونم.

راستی امروز یه اتفاق خوبم افتاد... عصری که خوابیده بودم یه خواب عجیب ولی خوب از شما دیدم یه اتفاق خوب دیگه م افتاد... اونم اینکه مهسا بالاخره بعد کلی وقت و کلی دیر کردن، بالاخره اومد... البته دیگه دیره! گمون نمیکنم اینور سال دیگه بشه که برم پیشش. ولی خب من منتظره یه اتفاق بهترم... خیلی بهتر! خیلی خیلی بهتر! اونم میدونی چیه؟ تموم شدن دوره شما... قرار بود فردا باشه! خدا کنه شما از اونجا که میری یه خبری هم از زهرا کوچولوت بگیری... نمیدونم چی میشه، ولی خب آدمی به امید زنده س دیگه... منم امیدم اینه که شما از اونجا درومدی و یکمی سرت خلوت تر شد شاید یه تماس با من بگیری...

هرچی خیره ان شاءالله... من که منتظر خبرای خوبم!

سی و سومین نامه


سلام آقا سید مهربونم

من این روزا همش با یه روز تاخیرنامه می نویسم برا شما. شرمنده... کلی کار داریم و بیکار نمیشم.

دیروز دوشنبه خیلی نتونستیم کارامون رو پیش ببریم. فقط درهای حمام و دستشویی و آشپزخونه رو وصل کردیم سر جاشون. ولی دیگه آبجی دوقلو رفته بود دانشگاه، مامان هم با آبجی بزرگه رفته بودن خرید طلا واسه عیدی آبجی بزرگه، مامان رضا هم که سرگرم گرفتن دوتا وروجکاش بود، منم باید ناهار رو دست و پا میکردم. این شد که دیگه کسی تا ظهر نتونست کاری از پیش ببره.

با اجازتون یه خورش بادمجون خوشمزه به سبک خودمون پختم. عصرم شروع کردیم به خرده کاریای خونه و جمع و جور کردن و مامان هم کوسنای مبل رو دوخت. شبم با اجازتون بنده بعد از کلی وقت رفتم یه دوش گرفتم! البته شب آبجی دوقلو و آبجی وسطی و مامان رضا هیچکدوم نبودن؛ رفته بودن خرید و بعدشم رضا رو برده بودن واسه واکسنش و تا برگشتن ساعت 12 شب شده بود. دیگه اون موقع تازه دور هم نشستیم و تعریفامون گل انداخت و مامان کلی خاطرات قدیمی از اوایل عروسیشون برامون تعریف کرد و خلاصه همونی شد که خودت میدونی... ساعت 4 صبح رفتیم که بخوابیم!

یاد تو...




روزی دو سه بار

                                  هفته ای نهصد بار

                                                                     ماهی سه هزار بار

                                                                                                            سالی...


انگار...

یاد تو تصاعد نجومی دارد

با من بنشین

                                خودت خودت را بشمار...