نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

سی و دومین نامه


عشق خوبم... بهترینم... ماه قشنگم... ببخش که من این روزا حرف جدیدی برا گفتن ندارم واسه شما... آخه این روزای ما فقط به کار و خونه تکونی میگذره. تو دل منم همش یاد شماست و خاطره هاتون... همش خاطره هامونو از روزای اول مرور میکنم...  اتفاق خاصی نمیفته، چیزی عوض نشده؛ مگر اینکه من منتظرم همین روزا یه خبری از شما برسه... منتظرم و خیلی امیدوار... حس میکنم دیگه چیزی از انتظار ما نمونده به حق مادر

امروزم باز از وقتی بیدار شدیم شروع کردیم به مرتب کردن خونه؛ چون نازی و رضا و مامانشون و آبجی وسطی داشتن میومدن. بعد از اومدن اونا و سر هم کردن ناهار، رفتیم بازم سراغ درا و سیلر کلر زدیم. بعد از ناهارم یکمی استراحت کردیم و بعدشم یکمی خونه رو مرتب کردیم. بعدشم سه تایی با آبجی دوقلو و مامان نازی رفتیم مسجد دانشگاه. سر راهمونم یه بسته شکلات گرفتیم بردیم مسجد واسه بابام خیرات کردیم. البته امشب دیگه قسمت شد زودتر رفتیم... از نماز جماعت رسیدیم. امشبم مراسم خیلی خوب بود... خیلی فیض بردیم. جای شما خیلی خیلی خالی بود... انقده دلم برات تنگ شد آقا سید! یاد اون شب شام غریبانی افتادم که چتی برام روضه خوندی... همه روضه هایی که برام میخوندی یا واسه خودت زیرلب زمزمه میکردی یادم اومد... دلم برا صدات و برا اشک و گریه هات انقد تنگ شد که نگو!

امروز تنها فرقی که با بقیه روزا داشت این بود که کلی با نازی و رضا سرگرم شدیم. رضا انقد خنده دار شده، انقد خل بازی درمیاره و میخندوندمون که حد نداره... دلم میخواد زودتر کارا تموم بشه که هم به استراحتمون برسیم هم لباسمو زودتر بدوزم؛ شاید قسمت شد شما اومدی لباسمو دیدی...

هرچی خیرمونه ان شاءالله

سی و یکمین نامه


آقا سید... من دیشبم باز نشد که برای شما نامه بنویسم؛ البته تقصیر من نبود، اینترنت قطع شده بود. شرمنده شما...

دیروز ما هم با اجازه شما مشغول کار کردن بودیم. همچنان در رنگ زدیم تا تموم شد و فقط سیلر کلر موند. تا بعد از ناهار کار کردیم و بعد از یه استراحت کوچیک با آبجی دوقلو رفتیم مسجد دانشگاه. مسجد خیلی خوب بود... خیلی خوش گذشت... جای شما خیلی خیلی خالی بود! آخه شب جمعه بیشتر دعای کمیل خوندن، کمتر روضه خوندن. جمعه هم که نطلبید، نرفتیم، اما دیشب شب شهادت بود دیگه آقای شهبازی ترکوند. شینه زنی خوشگلی هم داشتن... همه اون مدت همش حس میکردم آقا سید منم اون پایینه، داره گریه میکنه و سینه میزنه و مادر مادر میکنه... خیلی به یاد شما بودم عمرم... خیلی دعات کردم!

ایشالا به حق همین روضه مادر زودتر همه چی حل بشه، ما هم عاقبت بخیر بشیم... به قول آقاسید در پناه چادر خاکی مادر

سی امین نامه


سلام مهربونترین آقا سید دنیا! من دیشب باید برای شما نامه مینوشتم ولی از خستگی دیگه یادم رفت...

دیروز بعد از انفجار اون بمب انرژی پیام شما و یه دو ساعتی نشستن پای وبلاگ و نوشتن برای شما، من و مامان و آبجی دوقلو رفتیم که بیفتیم به جون درای خونه. از شما چه پنهون واسه سه تا اتاقا در نو سفارش دادیم از اون قهوه ای سوخته ها. ولی آشپزخونه و حمام و دستشویی رو چون تابستون ایشالا قراره دستکاری کنیم و نقشه شون عوض میشه، دیگه الان براشون در نمیگیریم. آشپزخونه که ایشالا کلا اوپن میشه دیگه در نمیخاد، حمام و دستشویی هم قراره تغییر کنن. این شد که تصمیم گرفتیم این سه تا در رو یه دست رنگ قهوه ای سوخته بزنیم تا هم نو نوار بشن هم با در اتاقا ست بشن.

دیگه تقریبا ظهر شده بود که در حمام و آشپزخونه رو بردیم تو حیاط و بعد از چند دست سمباده کشیدن، رنگشون زدیم. بعد برگشتیم واسه نماز و ناهار؛ بعد از ناهار دوباره رفتیم و یه دست دیگه رنگ زدیم تا غروب. بعد از غروب از خستگی خوابمون برد تا دو ساعت بعدش. بعد از اینکه بیدار شدیم من رفتم سراغ شستن ظرفا و بعد یهو یادم افتاد که باید میرفتیم مراسم! انقد دلم سوخت... ولی دیگه دعوت نبودیم دیگه...

دیگه بعد از اونم که شام دستپخت آبجی دوقلو و تلویزیون نگاه کردن و شستن ظرفای شام و بعدم رفتیم خوابیدیم... اگه بدونی چقد خسته ام و دست دردم هم داره شروع میشه! به عمرم انقد کار نکرده بودم... ولی همش فدای یه تار موی شما آقا سید!

دل به دل...


آقا سید... میدونی چیه؟ من از صبح تا حالا همینجوری فکرم مشغول بود و داشتم حساب کتاب میکردم که ببینم شما قبل از تماس گرفتنای من برام نظر گذاشتی یا بعدش؟

فکر میکردم حتما بعد از تماسهای من حس کردی خیلی بیقرار شدم، خواستی خبری بهم برسونی، حتما تو سختی هم افتادی برای اینکه نت گیر بیاری، ولی هرجوری بوده میخواستی منو از بیخبری دربیاری. ولی بیشتر که حساب کتاب کردم دیدم من شب جمعه خواب شما رو دیدم و جمعه شب ساعت 8 به شما زنگ زدم؛ پیام شما هم دقیقا روز جمعه بوده ولی ساعت 2 ظهر... ینی چند ساعتی قبل از تماس من! ینی ربطی به تماس من نداشته پیام گذاشتن شما. کاملا اتفاقی همزمان شدن! جالبه ها... نیست؟ میگن دل به دل راه داره... دل من و شما اساسا یکیه! هر لحظه که تو فکر همیم، زمانی هم که تصمیم میگیریم از هم خبری بگیریم، اونم همزمانه! یادته از همون قدیما هم همینجوری بود آقا سید...؟

چهاردمین، پانزدهمین، شانزدهمین، هفدهمین... تا بیست و نهمین نامه

آقاسید خوبم... تو این نامه همه این روزا و شبا رو برات میگم بهترینم. چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه دو هفته پیش رو که شما خودت میدونی چطور گذشت... تا غروب جمعه که با مهسا راه افتادیم سمت مهشد الرضا... مشهد جای شما خیلی خالی بود آقا سید! به آقا گفتم قرار بود من و آقاسید دوتایی بیایم زیارت. هنوز یه برات زیارت دوتایی مونده که برامون امضا کنی آقاجان! خیلی دعا کردم آقا سید... خیلی خیلی! سلام و دعاهای شما رو هم رسوندم عشقم. خیلی خیلی برا مهندس اینا دعا کردم. دکتر و حاجی داور رو هم خیلی دعا کردم و به نیابتشون نماز خوندم. تقریبا یه روز بیشتر تو مشهد نبودیم؛ در واقع 30 ساعت. زیارت کوتاه ولی خیلی دلچسبی بود... کلی یاد اون زیارت عجیب و غریب سال 91 افتادم... یادته؟ به آقا گفتم آقاجان سه سال پیش گم و گنگ اومدم حرم ت، تمام زندگیمو زیر و رو کردی... حالا دوباره اومدم و خودت حالمو بهتر میدونی! خودت دعوتم کردی، پس بازم دستمو بگیر!

عصر همون روزی که رسیده بودیم، موقع پیاده شدن از تاکسی، چون پام خواب رفته بود یهو پیچید و مث همون دو دفعه پیش، رباط کنار قوزک پام کشیده شد. تا شب خیلی جدی ش نگرفتم و همش روش راه رفتم، ولی شب دیگه دردش خیلی شدید شد. مهسا برام پماد و بانداژ گرفت و خوب بستمش و واسه نماز صبح لنگون لنگون رفتم زیارت. ولی به برکت امام الرئوف این دفعه دیگه کبود و سیاه نشد و اذیتم نکرد زیاد... فقط یه مقدار ورم کرد که دو  روزه با پماد خوب شد شکر خدا.

دوشنبه که رسیدم شیراز به استراحت گذشت. ولی از فرداش دیگه کارای خونه شروع شد. اتاق بالا رو که مامان و آبجی دوقلو زحمتشو کشیده بودن، منم با کمک آبجی دوقلو اتاق وسطی رو زیر و رو کردیم و تخلیه کردیم و تمامش رو رنگ سفید زدیم و از اول چیدیم و کلی خلوتش کردیم. دقیقا پنج روز طول کشید.

این روزا که ما مشغول اتاق بودیم، دایی و مامان بزرگم هم اومده بودن خونمون و همچنان که ما از مامانبزرگم پذیرایی میکردیم، داییم هم هر روز یه کاری رو انجام میداد. خونه خیلی کار داشت... از اون انباری ته حیاط و باغچه ها بگیر تا سالن و اتاقا و آشپرخونه تا حموم و دستشویی و راه پله و پارکینگ همه رو زیر و رو کردیم. چند روز بعد داییم هم کاراش رو تموم کرد و رفت و دیگه بقیه کارامون موند برا خودمون. دیگه بقیه هفته هم همش به کار گذشت...اصلا وقت نشد که لباسمو تموم کنم و خیاطی یاد بگیرم. فقط پریروز با آبجی دوقلو رفتیم بازار یه روسری همرنگش گرفتم. ایشالا خودت بیای لباس و روسریمو ببینی... آخه فقط به عشق شما دوختمش و براش روسری هم گرفتم. اینم از هفته پرکار ما... البته مشغول مهمونداری هم بودیم. چون علاوه بر مامانبزرگ، آبجی وسطی هم با شوهرش اینجا بودن تا دیروز. آخه آبجی وسطی از دو هفته پیش تو شرکت آقا داداش مشغول به کار شده و شوهرشم اومد، چند روزی چندجا واسه مصاحبه رفت تا به امید خدا اینجا کار پیدا کنه و ایشالا تو سال جدید بیان شیراز ساکن بشن. دیروز واسه تعطیلی یکشنبه رفتن خونشون، دوشنبه دوباره میان. یکشنبه دوتا مهمون دیگه هم خواهیم داشت البته... رضا و مامانش نازی و باباش هم ایشالا آخر هفته دیگه میان.

هنوز کارامون نصفه و نیمه باقی مونده و داریم سعی میکنیم تا یکشنبه که مهمونا میان دیگه جمع و جور کرده باشیم. اما پسرخالم قراره بیاد واسه کارای برقی و پسرعمم هم قراره بیاد واسه چندتا سفارش میز و کمدای ام دی اف. اونا هم دیگه توی هفته دیگه ایشالا میان...

دیروز با اجازه شما بعدازظهر دیگه کار رو تعطیل کردم و با آبجی دوقلو رفتیم حرم زیارت... بعد از نماز هم رفتیم مسجد دانشگاه. آقاسید! باورت نمیشه حرم و مسیر حرم تا ارگ و ارگ تا پایانه قدم به قدمش هزار هزار خاطره جلوی چشمم رژه میرفت... تک تک مغازه ها، خیابونا، امامزاده و مسجدا، همش... این راه طولانی رو چقد پیاده میرفتیم و برمیگشتیم و همش قد یه چشم به هم زدن برامون میگذشت... دانشگاه هم که دیگه نمیشه از حال و هوای پرخاطره ش گفت... یک ساعتی توی دعای کمیل و روضه مادر نشستیم و کلی از نوای آقای شهبازی حالمون خوب شد. و عجیب یاد شما بودم... یاد اینکه میگفتی دعای کمیلای دانشگاه خیلی عالیه! میگفتی شهبازی خیلی خوبه! یاد اون شبایی که آقا رضا میومد روضه مدینه میخوند، شما میگفتی آقا رضا دلا رو میبره مدینه، روضه مدینه رو سنگین میخونه... بعد از تموم شدن مراسم هم اعلام کردن که سرویس واسه حرم اومده؛ یادم افتاد به اون شب جمعه ای که حرم بودیم و گوشی شما دست من بود و بچه های دانشگاه اومدن و... عجب شب پرماجرایی بود! اتفاقا اون شبم توی ایام فاطمیه بود... یادته؟

خلاصه دیشب پر از فیض دعا و زیارت و عطر خاطرات بود... امروزم که با پیام شما شروع شد... نمیدونی تا الان چندبار پیامتو خوندم. مثل همیشه پر از عشق و تر و تازه س، بدجوری با دل کوچولوی من بازی میکنه. شما متخصص نوشتن پیامایی هستی که دل منو زیر و رو کنه. یاد اون روزا بخیر که خانوم دبیر با پیام آقای مهندس مهربون روزشو شروع میکرد و خودشم خبر نداشت که همه اینا با قصد و برنامه قبلی آقای مهندس عاشق پیشه هس...

امروز یک ماه میگذره از اون روزی که شما بی خداحافظی رفتی!ایشالا دوره تون به خیر و خوشی بگذره و تموم بشه زودتر... ایشالا به حق مادرمون این روزا و همه عمرمون ختم به خیر بشه... الهی قربون دلت برم که مادریه. حتما همین طوره که شما میفرمایید عشقم... مگه میشه روضه مادر واسه آدم فیضی نداشته باشه؟ مادرمون بیشتر از اینا هوامونو داره... دلش برامون میتپه فدات بشم.

بازم تو هر فرصتی که داشته باشم میام و مینویسم برات بهترینم... خدا کنه شما هم بتونی بیای... خیلی دوستت دارم. خیلی دعات میکنم، دعام کن!


پی نوشت:

راستی آقا سید! شما شکر خدا از حال و روزت برام گفتی، ولی از مذاکرات دکتر و مهندس اینا هم برام بگو عشقم... من منتظر خبرای خوبم ان شاءالله