نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...


سلام آقا سید خوبم! خوبین شما؟ خوش میگذره ان شاءالله؟

شما چرا دوباره ساکت شدین آقا سید؟ چرا چیزی نمیگید شما؟ نکنه ناراحت شدید از من؟ آقا سید من عصری هم دوباره خواب شما رو دیدم! خواب دیدم عقدمونه... خیلی جفتمون خوشحال بودیم، ولی استرس داشتیم که بالاخره این خر ما از پل میگذره یا نه...؟ میترسیدیم که نکنه باز دم آخر اتفاقی بیفته، همه چی به هم بخوره...

خواب 2


آقا سید... من دیشب این همه پرحرفی کردم واسه شما... هیچی نگفتی شما...

میدونی دیشب چی شد جوادم؟ من دیشب خواب شما رو دیدم! البته نمیدونم شب بود یا صبح شده بود...؟ خواب دیدم رفته بودیم با همدیگه یه جایی که انگار زیارتگاهی چیزی بود... جای بزرگ و مهمی هم بود. ولی نمیدونم کجا بود؟ زمانش انگار همین الان بود که بعد از چند ماه همدیگه رو دیده بودیم. ولی انگار اونجایی که بودیم برامون مهم تر از دیدن همدیگه بود! فقط بدو بدو داشتیم میرفتیم... بعد انگار بین مسیر، مثلا یه جایی مث وسط صحن، یه چیزی شبیه نمازخونه یا یه همچین چیزی بود، پله میخورد میرفت بالا، خواهران و برادران هم جدا بود. انگار باید میرفتیم اونجا یه نمازی یا اعمالی رو انجام میدادیم بعد ادامه مسیر رو میرفتیم تا برسیم به اون جای اصلی.

من اونجا معطل شدم و نماز خوندنم طول کشید... وقتی اومدم بیرون دیدم چنان جمعیتی اونجا جمع شده و انقد شلوغ شده که اصلا نمیشه جلوتر رفت! شما زودتر از من زده بودی بیرون و رفته بودی...  انگار که از قبل هم به من گفته بودی که فلان ساعت اینجا شلوغ میشه، باید تا قبل از اون موقع رفته باشیم! ولی من بازم گیج بازی درآوردم و دیر کردم، شما هم ولم کردی رفتی...

من اومدم بیرون و پشت جمعیت موندم و هی اون دورا رو نگاه میکردم میدیدم هیچ راهی نیست که برم... همینجوری ناراحت و نگران اونجا موندم تا غروب شد. غروب دوباره راه باز شد. راه افتادم و تند تند خودمو رسوندم. مهم تر از اینکه رسیده بودم، دیدن شما بود برام! زود پیدات کردم دیدم داری شال و کلاه میکنی که بری... گفتم آقا سید بیا با هم بریم؛ یه دقیقه وایسا من نمازمو بخونم باهم بریم. گفتی من میخام برم خونه مون. گفتم باشه، باهم بریم، تهران پیاده شیم، بعدش شما برو خونه. میگفتی نه، دیرم میشه! هرچی التماست کردم که بذار تو راه رو باهم باشیم قبول نکردی. خندیدی گفتی باز میخوای تو اتوبوس شیطنت کنی؟ گفتم نه به خدا! هیچ کاری نمیکنم... فقط میشینم کنارت... بیا باهم بریم. اخمات رفت تو هم گفتی من واسه چی الکی تا تهران بیام؟ فلان موقع شب میشه تا برسم خونه! از فلان راه میرم خیلی زودتر میرسم خونه. الکی راه خودمو چرا دور کنم؟ دستتو از تو دستم درآوردی و رفتی... منم دیگه اصرار نکردم؛ گفتم باشه، هرجور که خودت صلاح میدونی...

بعد از رفتنت، از یه طرف داشتم مث همیشه خودمو فحش میدادم که چرا گیج بازی درآوردم؟ از یه طرفم تو دلم میگفتم ینی جواد براش مهم نبود که بعد از این همه مدت منو ببینه و باهام باشه؟ دلش برام تنگ نشده بود؟ با خودم میگفتم من اگه تو جهنمم باشه، واسه دیدن جواد میرم، ولی جواد حاضر نیست بخاطر دیدن من یکمی برنامه ش اینور اونور بشه، یکمی دیرتر برسه خونه...

خیلی بد بود! البته اینکه دیدمت، دستتو گرفتم، مخصوصا اینکه خنده ت رو دیدم خیلی خوب بود... ولی بقیه ش اصن خوب نبود! دلم خیلی گرفت...

خواب

سلام آقا سید خوبم

ببخش که دیشب پست نذاشتم. میدونم که کلی اومدی سر زدی... شرمندتم!

دیشب حوصلمون سر رفته بود، نشستیم با بچه ها فیلم نگاه کردیم. تا ساعت ۱۲.۵ طول کشید! تا آماده ی خواب شدیم ساعت ۱ شده بود. من گوشیمو هم دست گرفتم که بنویسم... ولی از خستگی خوابم برد... ببخشید...

البته دیروز اتفاق خاصی هم نیفتاده بود که براتون بگم آقا سید... غیر از این که غروبی به مسلم هاشمی پیام دادم، گفت خداداد احتمال زیاد نمیرسه برات پر کنه، خانم منصوری رو هم دوشنبه قراره ببینم، میدم برات پر کنه. ولی در عوض گفت یه دوستی دارم توی برند کار کرده و یه دونه کتاب نوشته، میدم اونم برات پر کنه... دیگه بقیه روزمون به بیکاری و فیلم و سریال دیدن گذشت...

اما دیشب که میخواستم یه پست بذارم، قصدم این بود که یه چیزی رو واسه شما تعریف کنم... پریشب یه خوابی دیدم... خواب بابامو دیدم...

آقا سید از توی شهریور من و پروانه و مامانم دوباره تصمیم گرفتیم بریم با عظیم حرف بزنیم، راضیش کنیم درباره سمانه فکر کنه. آخرین بار قبل از خواستگاری ما، باهاش در مورد سمانه حرف زده بودیم، من موفق شده بودم راضیش کنم. ولی ماجراهای ما پیش اومد، من که دیگه رفتم تهران، عظیمم دیگه بیخیال شده بود... مامانمم دست تنها نتونسته بود دوباره راضیش کنه. شهریور مامانم به من گفت چیکار کنیم؟ منم گفتم اول نظر سمانه رو بپرسیم که خیالمون راحت باشه، بعد به عظیم بگیم. مامانمم با سمانه حرف زده بود، سمانه قبول کرد. بعد مامانم به من گفت حالا برو با عظیم حرف بزن! ولی موقعیت حرف زدنش جور نشد تا شب تاسوعا.

شب تاسوعا به عظیم گفتم که ما با سمانه حرف زدیم و قبول کرده، نظر تو چیه؟ گفت نه. گفتم چرا؟ گفت من زن نمیخوام! کلی که باهاش حرف زدم و اصرار کردم، گفت من حرفامو به مامان زدم، پرونده ازدواجمو بستم! گفتم چه حرفایی؟ مامانم گفت این یه شب که من و رقیه خیلی بهش اصرار کردیم، گفته من یکی رو دوس دارم، ولی جرات نمیکنم بهش بگم، چون میترسم بهم بگه نه؛ طاقتشو ندارم که از این یه نفر نه بشنوم... گفتم خب بگو کیه ما یه کاری کنیم. گفت نمیخاد. گفتم خب بگو از چیش میترسی؟ دختره چجوریه که فکر میکنی میگه نه؟ گفت هیچی! هرچی گفتم زبون باز نکرد... گفتم بابا مردم آرزوشونه خانوادشون انقد پایه شون باشن! ما الان چند ساله داریم به تو میگیم اگه کسی تو دلته بهمون بگو! گفتم خب آخرش که چی؟ میخای همینجوری تنها بمونی، نه پا پیش بذاری نه ولش کنی؟ گفت آره، من همینجوری راحتم!

من اون شب بیخیالش شدم، گفتم تو یه موقعیت دیگه دوباره باهاش حرف میزنم. ولی دو سه شب بعدش خودش اومد بهم گفت شما چی به سمانه گفتین و چی شنیدین که میگین نظرش درباره من مثبته؟ منم گفتم تو به چی ش کار نداشته باش! به ما اعتماد کن! چیز اشتباهی نگفتیم... دوباره هم یه یکساعتی براش حرف زدم و گفتم اگه فکراتو کردی بگو ما وارد مرحله بعدی بشیم... ولی اون شب چیزی نگفت. انگار هنوز تو فکر بود. گفتم هروقت فکراتو کردی، بهمون بگو.

فرداش که دیگه من حرکت کردم اومدم تهران. به پروانه گفتم دوباره واش نکنین که سرد بشه. دس رو دس نذارین تا من بیام. مگه فقط من زبون دارم حرف بزنم؟ خودت و مامان دوباره باهاش حرف بزنین ببینین نظرش چی شد؟ پروانه هم گفت باشه، ولی چند شب بعدش گفت ما اصن عظیمو نمی بینیم! کارشون تو شرکت زیاد شده، شبا دیر میاد، تا میرسه فقط میره میخوابه. با مامانمم تلفنی حرف زدم، گفتم باهاش حرف بزنین، اونم همینو گفت... گفتم اصن شما هیچکدومتون بلد نیستین، آخرشم خودم باید بیام... کار کار خودمه! مامانم گفت خب باهاش تو واتساپ حرف بزن! ولی من دیدم اینجوری جالب نیس... گفتم حالا آخر این هفته میام باهاش حرف میزنم.

ولی دیشب ساعتای حدود ۴ صبح خواب بابامو دیدم. خواب دیدم تو یه خونه ای بودیم که من نمیشناختمش. بابام اومد بهم گفت برو با عظیم صحبت کن، راضیش کن بره با سمانه حرف بزنه... بهش گفتم باشه. قصد کردم که برم با عظیم حرف بزنم، ولی قبل از اینکه من بگم، خودش اومد بهم گفت زشته من سمانه رو ببرم کافی شاپ و اینا، همین جا تو خونه مون حرف بزنیم بهتره! بعدش من و پروانه رفتیم سمانه رو برداشتیم اومدیم خونمون، رفتن با عظیم نشستن تو اتاق و حرف زدن...

از خواب که بیدار شدم و دیدم قبل از اذان صبحه، رفتم تو فکر... ظهرش به عظیم پی ام دادم گفتم فکراتو کردی؟ بهش گفتم من میخواستم اومدم شیراز باهات حرف بزنم، ولی دیشب بابایی اومد به خوابم گفت باهات حرف بزنم راضیت کنم بری با سمانه صحبت کنی! این شد که بهت پیام دادم... اونم بنده خدا گفت نمیدونم... نمیتونم اصلا فکرامو جمع کنم و تمرکز کنم! نمیدونم چی درسته چی غلط؟ گفتم خب طبیعیه... اولا که یکمی از فشار کارات کم کن، انقد خودتو غرق کار نکن! ثانیا اگه یه جلسه باهم حرف بزنین کاملا توی جوش قرار میگیری، بهتر میتونی سبک سنگین کنی. ثالثا اگر بازم به نتیجه نرسیدی میتونی بری پیش مشاور... اونم گفت باشه، حالا تو بیا، با هم صحبت می کنیم...

الهی بمیرم... فقطم به حرف منه... مامانم اینا هرچی باهاش حرف میزنن، میگه نه. ولی من که حرف میزنم گوش میکنه. نمیدونم چرا؟ نمیدونم حرفایی که میزنم فرق داره با حرفای اونا؟ یا خودمو بیشتر قبول داره؟ یا شایدم چون میدونه که منم مث خودش عاشق شدم و نرسیدم، بهم احساس نزدیکی میکنه... خیلی دلم میسوزه براش... این خوابی که دیدم خیلی برام عجیب بود. میخواستم واسه شما تعریف کنم، ببینم نظر شما چیه؟ من که به فال نیک گرفتمش... خدا کنه واقعا نشونه خوبی بوده باشه... خدا خودش کمک کنه هم این بچه هم سمانه سر و سامون بگیرن و خوشبخت بشن به هر طریقی که صلاحشونه. آخه سمانه هم با اینکه هنوز ۲۴ سالش بیشتر نیس، ولی به یه سری دلایلی ازدواج معضل شده براش یکمی... واسه هردوشون همیشه دعا میکنم. ایشالا خدا گره از کار ازدواج همه جوونا باز کنه که روزای جوونی و خوشی رو با حسرت و تنهایی گذروندن خیلی سخته... الهی آمین!


گفتی چه کسی؟ در چه خیالی؟ به کجایی؟

    بی تاب توام

                             محو توام

                                                خانه خرابم...


جواد خوبم... من هیچوقت برای تو کامل نبودم؛ اینو میدونم. ولی اعتراف میکنم که هرچی داشتم و نداشتم، گذاشتم وسط... همه خوبی ها رو نداشتم، ولی از هیچ تلاشی دریغ نکردم. هرچی خوبی که تو وجودم نبود، جزء شخصیت خودم نبود، سعی کردم که تمرین کنم و برای تو داشته باشمشون...

خیلی جاها هم اشتباه کردم؛ یه جاهایی هم خودخواهی کردم؛ ولی بعدش پشیمون شدم، سعی کردم جبران کنم... فرشته نبودم، ولی هیچی برام مهم تر از تو نبود!

اعتراف می کنم که یه وقتایی یه محبتایی ت رو یادم نبود؛ ولی وقتی فکر میکردم و یادم میومد که چه کارایی برام کردی، سعی میکردم دیگه هیچوقت یادم نره که تو کی و بودی و هستی...!

جواد من همه چی تموم نبودم، ولی بخاطر تو، بخاطر زندگیمون، بخاطر عشقی که به من میدادی، بخاطر حسابی که روی من باز کرده بودی، بخاطر عشقی که بهت داشتم، بخاطر ارزشی که برام داشتی، هر کاری که در توانم بود کردم... هر تلاشی که تونستم کردم...

جواد تو اونقدر خوب بودی که لیاقتت جز این نبود که من تلاش کنم هر روز بهتر از روز قبل باشم برات. تلاش کنم اونی باشم که تو میخوای... اونی که لایق تو باشه... تو به من پناه آورده بودی، عشق معصومت رو بی کم و کاست به من داده بودی، به من اعتماد کرده بودی، زندگیت رو به من سپرده بودی، همه احتیاجت محبت من بود، جوونیت رو پای من گذاشته بودی، هرچی که داشتی و نداشتی با من شریک شده بودی، هیچی رو برای خودت نمیخواستی... غیر از این چی میتونست باشه، که من باید همه چی تموم میبودم؟ و نبودم... ولی باید میشدم!

جواد میدونم که پنج سال گذشت، به قول تو همه چی تموم شد و من درست نشدم... ولی باور کن که هیچوقت دست از تلاش برنداشتم. خوبیام تا نهایتِ ممکن نبود، ولی تلاشم همیشه تا آخرین توانم بود... همیشه سعی کردم که از تو عقب نمونم؛ همونقدری که تو خوبی، منم لایق ت باشم، ولی راه درازی بود از نقص های من تا کمالات تو...

حلالم کن عشق خوبم! حلالم کن ماه مهربونم! جوادِ نازنینم...

اونقدر مدیونتم که هنوز که هنوزه، هیچکدوم از عادتایی که از تو و با تو یاد گرفتم، ترکم نشده... همه چیزایی که تو ازم خواسته بودی و به تو قول داده بودم، هنوز باهام موندن؛ حواسم بهشون هس، هی با خودم میگم جواد گفته این کار رو نکنم، جواد راضی نیس من این کار رو بکنم...

تا آخرین نفسم دوستت دارم