نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

علامه طباطبایی


سلام آقا سید مهربونم

قربون این نوشته های پر احساست بشم ماهم!

وقتایی که آقا سید این شکلی دست به قلم میشه، ینی دیگه خییییییلی دلش تنگ شده! الهی من بمیرم برا دل کوچیکت عمرم...

آقا سید خیلی شرمندم که امشب پست نذاشتم. میدونم که حتما کلی اومدین سر زدین. باورتون نمیشه، تا الان خواب بودم!!! امروز رفته بودم علامه، خیلی خیلی خسته شدم...

عرضم به حضورتون که من امروز ( در واقع دیگه میشه دیروز!) ساعت ۹ با ترکستانی قرار داشتم و خواب موندم! میخواستم ۶.۵ بیدار شم، ۷:۱۵ بیدار شدم! بدو بدو و صبونه نخورده زدم بیرون. وای که چققققد دانشگاه علامه دور و بد مسیره! همه از راهش مینالن... نمیدونم چرا اونجا ساختنش؟؟؟ نمیدونم مگه دانشگاه شیراز ما که وسط شهر بود، بهترین نقطه شهر بود، چش بود؟ چرا میرن تو بیابونا و جاهای مزخرف دانشگاه میسازن؟؟؟

خلاصه با کلی دوندگی ساعت ۹:۲۰ رسیدم. بدو بدو رفتم تو دفتر دکتر، منشی ش گفت هنوز نیومده! گفت باید میومد، ولی لابد چون هوا بارونیه تو ترافیک مونده. گفتم چه بهتر! ۵ دقه بعد اومد و منو فرستادن داخل. رفتم بهش پرسشنامه رو دادم، سوالمو هم پرسیدم. گفت نه، تکنیک دلفی لازم نیست واسه شما که ارشدی... اگه دکترا بودی، اون کار لازم بود. بعدش پر کرد و بهم داد، ۱۰ دقه هم نشد زدم بیرون. رفتم دانشکده مدیریت، برنامه استادا رو نگاه کردم. یکی از استادا همون موقع تو دفترش بود، گیرش انداختم گفتم اینو برام پر کن! خیلی جوون بود، فت من برند کار نکردم و اینا، ولی پر کرد برام. بعد دوباره گشتم گشتم تا یکی دیگشونو پیدا کردم، از سن بالاهاشون بود. گفت من خبره برند نیستم پر نمیکنم. برو سراغ اساتیدی که بازاریابی تدریس میکنن. دوتای دیگشونم همینو بهم گفتن. دوتا خانوم دکتر داشتن، یکی جوون بود، اون یکی پیشکسوت. جفتشون تخصص بازاریابی داشتن. رفتم سراغشون، اون جوونه برام پر کرد، ولی اون یکی تا ساعت ۱ کلاس داشت. دیگه تا ۱۰:۴۰ چرخیدم و این دوتا پرسشنامه رو هم علاوه بر ترکستانی پر کردم و جلوی اسم همشون نوشتم که کیا رو ساعت ۱۲ باید بیام ببینم، کیا ۱، یا ۲... کریمی علویجه هم زده بود ۱۲ تا ۲ هستش. دوتا از استاداشون خیلی بد بود تایمشون. یکی ناصحی فر بود که ساعت ۵ عصر دفترش بود! اون یکی هم محمدیان بود که قاضی تاکید بود حتما برم پیشش و مثلا آشنا هم بود با قاضی، که کلا فردا روز حضورش بود! همینجوری ناراحت این دوتا بودم، میگفتم ینی تا ۵ اینجا بمونم؟؟؟ ینی فردا هم دوباره بکوبم بیام؟؟؟

ساعت ۱۰:۴۰ بود که دیگه رفتم بوفه یه چیزی بخورم تا ساعت ۱۲ بشه. بوفه شون یه گوشه از سلفشون بود. سلفشونم خیلی جالب بود. ۴ طبقه بود، دو طبقه واسه سرو غذای نوع ۱، خواهران و برادران، دو طبقه دیگه واسه سرو غذای نوع ۲ که نمیدونم چرا مختلط بود! بوفه شونم انقد خوراکیای متنوع داشت! حتی شیرینی خامه ای هم داشت!!! منم نشستم یه دونه تیرامیسو خوردم. در همون حین به دکتر ابراهیمی بزرگ ( عبدالحمید ابراهیمی ) زنگ زدم، چون قاضی اونو هم تاکید کرده برم پیشش، با اینکه بازنشسته شده دیگه تدریس نمیکنه! ولی بهم گفته برو شرکتش ببینش. اونم گوشیش خاموش بود. بعد یه سر رفتم پیش شهید گمنامشون. بعدم رفتم نمازخونه، نمازمو به جماعت خوندم و ساعت ۱۲:۱۵ دوباره برگشتم دانشکده. ولی هیچکدوم از اونایی که زده بودن ۱۲، تو دفتراشون نبودن. با اجازتون دفتر استاداشونم تو سه تا طبقه مختلف بود، من انقد این سه طبقه رو بالا پایین کردم که دیگه صدای جیر جیر کفشم درومده بود! خیلی رفتم و برگشتما... خیلی!

اونایی رو که توقع داشتم ۱۲ ببینمشون نبودن، ولی محمدیان که قرار بود کلا فردا بیاد، یهو اتفاقی دیدم تو دفترشه! البته اینو بگم... اینا چون ماشالله خیلی استاداشون زیادن، هر دو سه تا استاد باهم یه دفتر دارن. منم که چهره هاشونو نمیشناختم، شده بود مکافات برام! هی باید میرفتم تو دفترا، میگفتم تو کدوم یکیشونی؟ من با فلانی کار دارم...! محمدیان و ناصحی فر هم دقیقا جفتشون تو یه دفتر بودن. من یهو دیدم اتاقه بازه و یکیشون داخله د یه دانشجو هم پیششه. گفتم هر کدوم که هست باید گیرش بندارم! یه دقه بیشتر معطل نشدم که اون دانشجوه رفت. استاده هم میخواست پشت سرش بره، کتشو دستش گرفت تا دم در اومد یهو منو دید. گفت شما با من کار دارین؟ یه آقای میانسال مهربون بود، ولی قیافه جدی ای داشت. منم همینجوری مضطرب گفتم بعله... انگار فهمید که نمیشناسمش، گفت من محمدیان هستم، با من کار دارین؟ گفتم آره. گفت فقط اگه در حد ۵ دقه باشه! گفتم چشم. رفت پشت میزش نشست، به منم کلی اصرار کرد که بشینم. بعدم تا نشست سریع دست کرد از کشوی میزش یه جعبه نون خرمایی درآورد گذاشت رو میز. بهش گفتم منو قاضی فرستاده، گفت خیلی سلام برسونید. گفتم پرسشنامه دارم، گفت به خدا نمیرسم... شرمنده م، اصلا نمیرسم. اینجا کلی پرسشنامه هس، مال اساتید پیشکسوت خودمونم هس، ولی به خدا نمیرسم. گفت شما دکتری هستین؟ گفتم نه، ارشد. گفت ارشد واسه چی میرید دنبال خبرگان؟ ازشد که این چیزا نمیخاد! گفتم چی بگم؟ راهنمام گفته! گفت به خدا شرمندم... نمیرسم... برو سراغ همکارای جوون ترمون. گفتم دارم میرم... از صبح اومدم دارم سراغ همشون میرم. کلی عذرخواهی کرد گفت نمیرسم، بعدشم گفت ناصحی فر هم میدونم که نمیرسه، منتظر اونم نباش! تو دلم گفتم چه بهتر، این دوتا که تایمشون خیلی بد بود، کنسل شدن. آخرشم بهم گفت بذار حالا که تا اینجا اومدی من اینو بهت تعارف کنم به عنوان عذرخواهی... نون خرمایی رو گرفت جلوم، کلی هم اصرار کرد که دو سه تا بردارم.

از اونجا هم که زدم بیرون، با توجه به اینکه دوتای دیگشونم همکاراشون گفتن کلا نمیان، و اگرم میومدن امیدی نداشتم پر کنن، چون بازاریابی نبودن، مونده بود دو نفر دیگه. یکی همون کریمی علویجه، یکی هم همون خانوم دکتره. کریمی که نوشته بود ۱۲ تا ۲ هست، استاد هم اتاقیشم میگفت سه شنبه ها همیشه هست، حتما میادش، ولی خبری ازش نبود. ولی خانوم دکتره سر همون ساعت ۱ که نوشته بود، اومد. رفتم سراغش گفتم اینو پر کن. یکمی قیافش رفت تو هم و گفت الان باید برم جلسه و اینا، ولی ازم گرفت گفت پر میکنم بعد بیا ببر. بعد که به پرسشنامه نگاه کرد، گفت آها! مال دانشگاه خودمون نیستی؟ گفتم نه دیگه، گفتم که شاهدم. گفت دانشگاه خودتون استاد نداشت؟ گفتم ۳۰ تا استاد لازم دارم. گفت اووووه! گفتم چقد جالبه واقعا! خود اساتید محترم خودشونو میشناسن که پرسشنامه پر نمیکنن! خودشون میدونن ۳۰ تا استاد پیدا کردن چقد کار سختیه! خودشون میدونن که یا وقت ندارن یا حوصله ندارن که پرسشنامه پر کنن، همشون میگن من معمولا پرسشنامه پر نمیکنم! خودشون خودشونو میشناسنا، بعد بیخودی سنگ جلوی پای دانشجو میندازن میگن خبره! مریضن انگار!

دیگه خلاصه خانوم دکتره هم برام پر کرد. فقط موند کریمی علویجه... بهش زنگم زدم، بازم جواب نداد. تا ۱.۵ هم منتظرش موندم نیومد. با خودم قرار گذاشته بودم برم سلف ناهار بخورم. مث خوشحالا همون ساعت ۱۲ آمار غذاهاشونم گرفته بودم، جوجه بود و خورش کرفس. انتخابم کرده بودم واسه خودم که برم طبقه چهارم، خورش کرفس بخورم! واسه غذای آزادم پرسیده بودم بهم گفتن ۱ به بعد میدن... یهو دیدم ای وای ساعت ۱.۵ شده، الان سلفشون تعطیل میشه. پاشدم اومدم پایین، با خودم گفتم ببینم کلاس ساعت ۲ کریمی کجا تشکیل میشه، لااقل بعد از ناهارم بیام شاید دم کلاسش دیدمش. رفتم از مسئول کلاساشون پرسیدم، گفت اصلا دکتر امروز نیومده، کلاسشم کنسله!

دیگه با ۴ تا پرسشنامه پر شده زدم بیرون رفتم سلف. دیدم انگار تعطیله و آخرین نفرات دارن میرن. زودی رفتم طبقه چهارم، گفتم آزاد بهم میدین؟ مسئولش گفت میدیم، ولی باید بری پایین با عابربانک فیش بگیری. رفتم پایین، بهم گفتن مسئولش این آقای بهرامیه. بهش که گفتم، گفت غذامون تموم شده. خواستم برم بوفه ساندویچ بگیرم، یهو یکی از خدمتکارا بهم گفت شما غذای آزاد میخواستی؟ گفتم آره. گفت اینا این آقای بهرامی... گفتم بعله، بهشون گفتم، گفتن تموم شده... ولی یارو به حرفم اصن گوش نداد، همینجوری رفت جلو گفت آقای بهرامی این خانوم غذای آزاد میخاد. گفتم آقا بهشون گفتم، میگن تموم شده! دیگه بهرامی گفت باشه، بیا بریم طبقه چهارم. یه پسر دیگه هم غذا میخواست، سه تایی رفتیم بالا. گفت فقط خورش کرفس مونده، گفتم خوبه. گفت ۵ تومن میشه، گفتم کارت دارم. گفت کارتخوان نداریم، گفتم خب منم نقد ۲-۳ تومن بیشتر ندارم! گفت عب نداره، نمیخاد، برو غذاتو بگیر! دوتا پسر دیگه هم دانشجوی خودشون بودن اومدن گفتن ما جوجه رزرو داشتیم، بهمون غذا میدین؟ گفتن آره، کرفس بجاش میدیم. بهرامی به یکی از خدمتکارا گفت برو طبقه اول کارتاشونو بزن و بیا. باز یه خانوم دیگه هم اومد به اونم غذا دادن. یه پیرمرد مهربونی مسئول غذا بود، بهرامی بهش گفت بهشون غذا بده، گفت چششششششم! باورت نمیشه جواد، ساعت کاریشون تموم شوه بود، همه چیزو جمع کرده بودن که برن، سالن رو مرتب کرده بودن و همه چی... ولی ما که رفتیم قشنگ با روی خوش بهمون غذا دادن، تازه پیرمرده بنده خدا رفت ۴ تا پارچ هم آب خنک پر کرد با لیوان آورد جلوی تک تک مون گذاشت. گفتم نگا کن... مردم دانشگاه میرن مام دانشگاه میریم! سلف ما مث سگ رفتار میکنن باهامون! یه ذره ارزش و احترام به دانشجوها نمیذارن! تازه الان ما دانشجوی اینا هم نیستیم... سلف ما ساعت بشه ۱:۳۱ دیگه پاتو بذاری تو پاچه تو میگیرن! زمینو هم گاز بگیری عمرا بهت غذا بدن! میگن ساعت کاریمون تموم شده! تازه آخرای وقت هم که میشه سالن رو که مرتب میکنن، دیگه میگن خانوما پخش نشین تو سالن، همتون یه طرف بشینین، مرتب کردیم میخایم بریم!

بعدشم مثلا اومدیم تو هزینه صرفه جویی کنیم، گفتیم با اتوبوس برگردیم مترو به جای تاکسی. اومدنی از مترو تا اونجا ۱۰ دقه راه بود... گفتم خب چیزی که نیست، با اتوبوس میرم. ولی چشمت روز بد نبینه! اولا که یه ربع نشستم تا اتوبوس اومد. بعدشم دقیقا ۱ ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم متروی صادقیه! البته من که تمام مسیر رو خوابیدم، ولی خب خیلی طولانی بود... زمانی هم که همینجوری تو چرت بودم، هی با خودم میگفتم چقد طول کشید، نکنه مترو رو رد کرد من پیاده نشدم؟ ولی انقد که خوابم میومد، چشمام وانمیشد! میگفتم به درک! فوقش اینه که باید یه مسیری رو برگردم دیگه... بذار الان یه دل سیر بخوابم، بعدش بخوام برگردمم مهم نیس! الان خوابم مهم تره!!! البته خب قبلش پرسیده بودما... تقریبا مطمئن بودم که مترو ایستگاه آخره. انقدام بیخیال نبودم. ولی خب واقعا اگرم ایستگاه رو رد میکرد برام مهم نبود؛ خوابم مهم تر بود!

با اجازه شما دقیقا ساعت ۲ از دانشگاه زدم بیرون، دقیقا ساعت ۵ اتاق بودم! راه برگشتنی رو هم تو مترو تمام مسیر وایساده بودم، با لپ تاب رو دوشم، خرد شده بودم دیگه! وقتی رسیدم دیدم نزدیک اذانه نمیرسم بخوابم. یکمی اتاقمو جمع و جور کردم و نمازمو خوندم. بعدشم مهسا زنگ زد بهم گفت دوتا از استاداشون پرسشناممو پر کردن بهش دادن. بعدشم گفتم بشینم یکمی فیلم نگا کنم، بعد برم ماکارونی بپزم واسه شام امشب و ناهار فردام. از ۶.۵ تا ۹.۵ سه تا قسمت از سریالمو نگاه کردم. بعد دیدم خیلی خستم، گفتم بیخیال آشپزی! امشب نودل میخورم، فردا ماکارونی رو میپزم. هی خواستم پاشم برم نودل درست کنم، ولی انقد سرم سنگین بود که همونجا پای لپ تابم خوابم برد. با اجازه شما از ۹.۵ تا ۱.۵ خوابیدم!!! هم اتاقیمم دیده بود خوابم، چراغا رو خاموش کرده بود رفته بود اتاق دوستاش. ساعت ۱.۵ بالای سرم جلوی آینه وایساده بود داشت واسه خودش بند مینداخت، بندش پاره شد، از صدای پاره شدن بند اون من یهو بیدار شدم. پاشدم گیج تو جام نشستم. بهم گفت پریسا خوابیدیا!!! گفتم آره، خیلی خسته بودم! نمیدونی علامه چقد دور و بدمسیره! خرد شدم! گفت چرا تو هی میری این دانشگاه اون دانشگاه؟ گفتم چمیدونم... بدبختم! استاد راهنمام مریضه!

انقد گیج بودم میخواستم دوباره بیفتم بخوابم، ولی دیدم گشنمه. ساعت ۲ پاشدم رفتم نودل درست کردم خوردم. بعدشم که دیگه رسیدم خدمت شما که پست بذارم. الانم دیگه خوابم پریده، منتظر میمونم اذان بگه، بعد از نماز میخوابم. قصد داشتم که فردا برم دانشکده به قاضی بگم چیکارا کردم، ولی نمیدونم اصلا لزومی داره یا نه؟ و الان با این وضعیت اصلا صبح از خواب پامیشم یا نه؟ نمیدونم... فردا باید یه پیگیریایی هم بکنم. مسلم هاشمی که خبری ازش نشد. بازیار هم از دیروز ه بهم خبر نداده که چیکار کرده. معتمدم که کلا پیامام بهش دلیور نمیشه! نمیدونم چرا؟ هنوز دانشگاه تهران رو هیچ کاریش نکردم. ببینم اگه شد هفته دیگه برم تهران و اگه لازم بود مدرس. البته با احتساب دانشگاه مدرس و تهران، بازم به ۳۰ تا نمیرسم! الان ۱۳ تا پرسشنامم پر شده، اگه اون ۴ تایی که بازیار قرار بود برام تحویل بگیره واقعا پر بشن، میشه ۱۷ تا. در بهترین حالت با احتساب مدرس و تهران میشن ۲۳-۴ تا. نمیدونم دیگه بقیه رو باید چیکار کنم؟ فعلا ایده م اینه که خودم پر کنم. میخواستم واسه ابی هم بفرستم، ولی دیدم روم نمیشه. گفتم ولش کن، حالا دوباره مث اون سری واسه پروپوزالم دوتا سوال درباره کارم و موضوعم میپرسه دوتا حرف میزنه دوتا ایراد میگیره، دوباره مث اوندفه اعتماد به نفسم از بین میره...

فکر میکردم توی دو هفته، ینی تا آخر این هفته بتونم این پرسشنامهه رو جمعش کنم. ولی داره وارد هفته سوم میشه... خیلی ناراحتم. خیلی زورم میاد که الکی الکی قاضی زاده ۵ هفته کار منو انداخت عقب! منی که اینهمه عجله داشتم خیر سرم! تازه امشب غصه م شده بود گفتم من که الان واسه این پرسشنامم رفتم دم همه استادا رو دیدم و التماسامو کردم، حالا واسه مرحله بعدیم اون ۱۵ تا خبره رو چه خاکی به سرم بریزم؟ واسه اون کیو پیدا کنم؟ شیرازم کسیو ندارم... همینجوری تو فکرم که آخر عاقبت ما با این کاره به کجا ختم میشه؟ خدا خودش به خیر کنه!

آقا سید... ماه مهربونم... ببخش خیلی حرف زدم. سرتو درد آوردم. شرمنده... خیلی دوستت دارم نفسم! نوشته امروزت جونمو تازه کرد. ممنون دست و پنجه پرمهرتم عمرم! خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دلم تنگته... خیلی مواظب خودت باش عشق خوبم!


آقا سید... من توی پستی که دیشب گذاشتم یه اشتباهی کردم! نوشته بودم صدای مامان فهیمه بم بود! اشتباه لپی بود در واقع... میخواستم بگم صداش مثل خودت گرفته و غم دار بود؛ لطیف و دلنشین... عین صدای خودت! شما صدای دلربات رو هم از مامانت به ارث بردی. چقد خوبه مامان آدم انقد چیزای خوب داشته باشه که آدم ازش ارث ببره! اصلا این انصاف نیس که تو همه چیزت انقد زیباست جواد...! آدمو بیچاره میکنی!

جواد یادته یه بار درباره ازدواج و زندگی بابات با مامانت یه تشبیهی کردی... گفتی انگار که یه گل رو بگیری تو مشتت مچاله کنی! این جمله ت همیشه تو گوشم بود... مردایی که به زنشون بدی میکنن، واقعا کارشون مثل همین میمونه؛ بهتر از این نمیشد توصیفش کرد... وقتی مامانتو دیدم، در جا همون حرفت یادم اومد... مامانت واقعا عین یه شاخه گل ظریف و لطیف و نازه! همونقدرم مهربون و دوست داشتنی! و متاسفانه ناراحت و پژمرده... این چیزی بود که من دیدم... و خیلی خیلی مهرش به دلم نشست... دلم میخواست به جای تموم ناملایمت های زندگیش، بغلش کنم و دست و روشو ببوسم... هنوز چشمای مضطربش یادم میاد که زل زده بود بهم، لبخند مهربونش یادم میاد که ازم پرسید چیزی نمیخوام بگم؟ دستای نرم و گرمش یادم میاد که بغلم کرد صورتمو بوسید، اون بغضشو یادم میاد وقتی دکتر گفت جواد بره شهید بشه (جواد اونجا همه ما خانوادت بودیما... ولی تنها کسی که با شنیدن این حرف بغض کرد، مادرت بود! الهی بمیرم برا دلش...)، دلم میلرزه! دلم براش تنگ میشه... خدا برای همتون نگهش داره جوادکم... دست نوازشش همیشه روی سرتون بمونه ایشالا قربونت برم... گل نازم!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یاد گرفته ام...



تو نگرانم نشو!

همه چیز را یاد گرفته ام!

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی!

یاد گرفته ام... نفس بکشم بدون تو... و به یاد تو

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم!

تو نگرانم نشو!

همه چیز را یاد گرفته ام...

یاد گرفته ام که بی تو بخندم

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم... و بدون شانه هایت!

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم!

و مهم تر از همه

یاد گرفته ام که با یادت زنده باشم و زندگی کنم...

اما هنوز یک چیز هست

که یاد نگرفته ام:

که چگونه

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم!

تو نگرانم نشو!

فراموش کردنت را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت...


محدثه زند

شهید بهشتی


آقا سید گلم! ماه مهربونم! الهی من قربون شما بشم که مرتب میای سر میزنی... میگم شما که انقد زحمت میکشی، منت سر من میذاری، میای سرمیزنی، وقتایی که من هنوز وقت نکردم پست بذارم هم اگه یه چیزی بنویسی گناه نمیشه ها! الهی من فدات بشم که دلم برات یه ذره شده عشق نازم...

آقا سید امروز نسبتا میشه گفت روز خوبی بود. صبح ساعت 6 بیدار شدم، ساعت 7 با اولین سرویس دانشگاه رفتم مترو. از ساعت 7:15 تا 8:30 طول کشید تا رسیدم تجریش. بعدشم با سرویسای دانشگاه رفتم و پنج دقه مونده به 9 رسیدم دم دانشکده مدیریت. از هفته پیش با بازیار قرار گذاشته بودیم که 9 اونجا باشم. دیشب برام یه عکس فرستاد که اسم 6 تا استاداشون با یه سری ساعت جلوش بود، گفت این برنامه استادامونه. من فکر کردم ساعتای خالیشونو نوشته، گفتم پس اونی که 8 تا 10 فقط هستش باید بدو بدو بریم پیشش تا دیر نشده... تا رسیدم به بازریار گفتم دیر که نرسیدم؟ گفت نه، هنوز سر کلاسن! گفتم کلاس؟؟؟ یهو دوزاریم افتاد، گفتم اینا که نوشته بودی تایم کلاسشون بود؟ من فکر کردم تایم آزادشونه! گفت استادای ما بعد از کلاساشون نمیرن دفترشون... میرن... باید بری دم کلاساشون گیرشون بندازی!

دیگه تقریبا یک ساعتی نشستیم تا دکتر حمیدی زاده اومد. توی اون یک ساعتم همش داشتیم درباره دانشگاه و پایان نامه حرف میزدیم. جفتمونم متفق القول میگفتیم هیچ جا دانشگاه شیراز نمیشه! هیشکی دکتر رعنایی و ابی خودمون نمیشه! بازیارم میگفت استادای اینجا همه دوستای ابی هستن و میشناسنش، منم هی استفاده میکنم میگم دانشجوی ابی ام!بعدم میگفت اصلا استادای اینجا به درد نمیخورن و با سواد نیستن... میگفت من نداف دانشگاه شیراز رو به اینا ترجیح میدم!!! توی گروه بازرگانی شونم ظاهرا تنها استاد معروف و با سوادشون شهریار عزیزی هست که همکلاسی و دوست ابی بوده؛ الانم استاد راهنمای بازیاره.

خلاصه ساعت نزدیکای 10 بود که حمیدی زاده رو آوردیم تو دفترش و پرسشنامه رو بهش دادیم. کلی بازیار رو تحویل گرفت و بهم گفت من پرسشنامه هیچوقت پر نمیکنما، ولی حالا که دیگه پارتی آوردی کاریش نمیشه کرد، بده ببینم چیه؟ یه مقدار وسطش تلفنش زنگ خورد و معطل شدیم، ولی بالاخره 10:10 زدیم بیرون. میخواستیم شهریار عزیزی رو قبل از کلاسش بگیریم، ولی تا رسیدیم دیدیم رفت سر کلاس! بازیار گفت باید تا 12 صبر کنیم بیاد... رفتیم سراغ 4 نفر باقیمونده. حاجی پور و اخوان که کلاسشون 1 تا 3 بود، دفترشونم رفتیم، نبودن. خورشیدی و حسینی هم قرار بود باشن، ولی نبودن. عوضش دوتا استاد دیگه رو دیدیم تو دفترشونن، رو هوا زدیم! بازیار گفت اینا بازرگانی نیستن، ولی برند کار کردن، بریم پیششون؟ گفتم ها، چه بهتر! اولیش یه آقای خیلی خیلی جوون بود، اصلا بهش نمیومد دکتر باشه! خیلی هم خوش اخلاق بود، بازیار رو هم کلی تحویل گرفت؛ گفت سرم خیلی شلوغه، ولی بذارش پر میکنم بعدا بیا ببر. بازیارم بهم گفت این خیلی پایه س، خیلی به دانشجوها کمک میکنه... خیالت راحت! پر میکنه برات! 4 شنبه باهاش کلاس دارم، میگیرم ازش. دومی هم یه خانوم دکتر مسن بود، به اسم هادی زاده که دفترش کنار دفتر شهریار عزیزی بود. اونم یه نگاهی به بازیار انداخت، گفت من معمولا پرسشنامه پر نمیکنما... ولی باشه، حالا بذار پر میکنم بیا ببر. اونو هم بازیار گفت من باهاش مقاله دارم کار میکنم، زیاد پیشش میام؛ میگیرم ازش. بعدش دیگه رفتیم پشت در کلاس شهریار عزیزی نشستیم تا تموم بشه... تو آسانسورم علی رضاییان رو دیدیم. گفتم این برامون پر نمیکنه؟ بازیار گفت این دولتیه، رییس دانشکده هم هست، خیلی هم بداخلاقه! عمرا پر کنه!

ساعت 10.5 بود... دوباره یک ساعتی نشستیم درباره درس و دانشگاه و کار و سربازی و مقاله و پروژه گپ زدیم تا کلاس تموم شد. شهریار عزیزی اومد بیرون، من سر جام میخکوب شدم! اصلا انتظار همچین قد و هیکلی رو نداشتم! عین غول برره بود!!! سبزه هم بود با موهای پرپشت مشکی. اصن یه هیبتی بود! من تمام مدت داشتم به عرض سرشونه ش نگاه میکردم و به این فکر میکردم که پیرهنش چه سایزیه؟؟؟ تو دلم گفتم ماشالله! ماشالله! مث ابی که هیکلش عین کشتی گیراست، این یکی هیکلش عین قوی ترین مردان جهانه!!!

یه چند دقیقه ای دم دفترش منتظر موندیم تا یه دانشجو کارش تموم شه بره، همون موقع خانوم هادی زاده در دفترشو قفل کرد که بره، از جلوی ما که رد شد ما رو دید گفت برات پر کردما! ولی الان دیگه درو قفل کردم دارم میرم... بعدا بیا بگیرش. بعدشم رفتیم پیش عزیزی. اونم خیلی بازیار رو تحویل گرفت، ولی باز همون دیالوگ تکراری همه استادا رو گفت... گفت من معمولا پرسشنامه پر نمیکنم! با خودم گفتم خب شماها که عهد کردین پرسشنامه پر نکنین، پس به دانشجوهای بدبخت هم هی تو هر مرحله نگین برو نظر خبرگان رو جمع کن! والا! دیگه بازیار گفت استاد خیلی کمه، یه صفحه س فقط! گفت باشه، بده پر کنم برات... اونم بی معطلی برامون پر کرد و زدیم بیرون.

رفتیم سراغ خورشیدی و حسینی، دیدیم جفتشون هستن. اول رفتیم پیش خورشیدی که یه پیرمرد بود. اونم دوباره گفت من معمولا پر نمیکنم ولی حالا عیب نداره، بذار بعد بیا ببرش. بازیار گفت به این خیلی امید نداشته باش که پر کنه... رفتیم پیش حسینی؛ اون دیگه رسما گفت من پر نمیکنم! میگفت خبره برند که من نیستم! اونیه که تو بازار داره کار میکنه! شما حق نداری اینو بدی به اساتید اولویت بندی کنن! گفتم بسم الله...! حالا دیگه تز جدید! یکمی کارمو براش توضیح دادم که شاید راضی بشه... گفتم این هنوز به اولویت بندی نرسیده، فعلا میخایم پالایش کنیم، انتخاب کنیم. گفت کی گفته اساتید باید انتخاب کنن؟ دانشمندا خودشون مهم ترین شاخص ها رو گفتن در طول تاریخ، توم باید از همونا استفاده کنی! اصلا تو این کار نباید تحقیق میدانی کنی، فقط کتابخانه ای! اساتید میتونن تو مباحث نظری نظر بدن، نه اهمیت و اولویت... واسه این کار باید بری فراوانی تکرار دربیاری، هرچی که مشهورتره و بیشتر استفاده شده! گفتم اتفاقا منم همین کار رو کردم... استاد راهنمام قبول نکرده، به من چه؟ برگشت گفت استاد راهنمات بیخود کرده!!! گفتم خب ایشون گفتن چه کاریه ما همون مدلی رو استفاده کنیم که 40 ساله داره استفاده میشه؟ چرا یه کار جدید نکنیم؟ گفت نه! اون آکر خودش یه چیزی میدونسته... مث اینه که یه جراحی بگه همه تا حالا بیهوش میکردن، حالا من دلم میخاد بیهوش نکنم! مگه دلبخواهیه؟ گفتم خب ما میخواستیم کل ادبیات رو مرور کرده باشیم که کارمون جامع باشه، نه فقط یه مدل. گفت شما بیخود کردین! مث اینه که داروی سرماخوردگی درست شده، یکی بگه من میخام از اول همه چیز سرماخوردگی رو بررسی کنم که جامع کار کرده باشم! گفتم خب اگه بگیم آکر فقط 4 تا شاخص رو گفته، ما میخایم 10 تا شاخص مهم رو بدونیم چی؟ میگه اونجوری ارزش علمی کار میاد پایین! هرچی شاخص ها بیشتر بشن، خطا بیشتر میشه و اهمیت شاخص ها کم میشه... وقتی آکر 4 تا رو گفته، یعنی 80% تغییرات مال همیناست؛ اونایی که تو اضافه میکنی هر کدوم مثلا 2 درصد اهمیت دارن! هرچی ما گفتیم، این یه جوابی داد! تهشم گفت اگه سوال نظری داری، بپرس، ولی اینو من نباید جواب بدم، چون من اصلا وقتی میرم بازار برندها رو از هم تشخیص هم نمیدم!!! گفتم خب خدا شفات بده!

ساعت 12 از دفترش اومدیم بیرون. بازیارم گفت این حالا مثلا میخواست تواضع کنه بگه من خبره نیستم، یا از کار ایراد بگیره؟ گفتم خودشم نمیدونست؛ فقط میخواست پر نکنه! بازیارم گفت آره، این همینه... فقط میخاد یه حرفی بزنه! سر کلاساشم اصن نمیذاره ما ارائه بدیم، همش خودش حرف میزنه!

دیگه رفتیم مسجد، نمازامونو خوندیم. مسجدشونم خیلی خوشگل بود و یه جور جالبی هم ساخته بودنش. خوشم اومد. حاجی پور و اخوان هنوز مونده بودن، که ساعت 1 تا 3 میشد پیداشون کرد. به بازیار گفتم ناهار بخوریم، دوباره بریم دنبالشون؟ گفت نه، تو دیگه برو، من خودم براشون میبرم. گفت نگران نباش، همه اینا رو برات میبرم و پر شده تحویل میگیرم. گفتم به علویجه دانشگاه علامه زنگ نزدی؟ گفت نه، ولی میدونم که فردا کامل از صبح تا شب تو دانشگاهه. گفتم خیلی خوبه، منم فردا میخام برم علامه پیش ترکستانی، ولی ظهر قراره برم. تو یه زنگ بهش بزن ، ببین اگه ساعت بیکاریش صبحه بهم بگو که از صبح برم. گفت باشه، خبرت میدم. دیگه خداحافظی کردیم، اون رفت سلف منم رفتم رستوران. بعد از ناهارم، تو راه برگشت زنگ زدم به منشی ترکستانی که قرار فردا رو اوکی کنم. گفت برات ساعت 1 وقت گذاشتم. گفتم برنامه صبح دکتر مشخص نشد؟ بیکار نیست؟ گفت چرا، 9 تا 10 هم بیکاره. گفتم پس همون 9 میام. با خودم گفتم صبح برم بهتره! اگه یه تعدادی از استادا هم باشن، میتونم ببینمشون؛ از وقتم بیشتر استفاده میکنم.

اینم از امروز ما که در معیت آقای بازیار گذشت... بازیارم عین همون وقتاش بود، هیچ تغییری نکرده بود. همونجوری ساده و مهربون. غیر از اینکه اون وقتا یه جورایی توی صحبت کردن و ارتباط برقرار کردنش انگار خجالتی بود، ولی حالا که دیدمش بزرگتر شده بود؛ راحت تر صحبت میکرد و ارتباط برقرار میکرد...

دیگه بعدشم برگشتم خوابگاه و خورد و خسته ساعت 4 رسیدم اتاق. از اون موقع تا حالا هم تنهام تو اتاق. زورکی خودمو نگه داشتم که به این زودی خوابم نبره، 11 اینا بخوابم. یه قسمت سریال دیدم، رفتم نماز جماعت، الانم که خدمت شمام. میخام برم سایت خوابگاه چند سری پرسشنامه مو باز پرینت بگیرم بیارم. دیگه کم کم شام بخورم و بخوابم...