نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

آشپزی 7


اینم از دسر ما... اسم نداشت دسرمون! یه لایه هلوی کمپوتی هست با ژله هلو، یه لایه ژله هلو که با بستنی درست شده (به جای آب سرد، بستنی میریزیم)، یه لایه هم بیسکویت پتی بور ( که البته توی عکس معلوم نشده!)

جای شما خالی... خوشمزه شده بود، بچه ها دوست داشتن... ولی خب واسه من که بدون شما هیچی خوشمزه نیست! واسه بچه ها درست میکنم، فقط به عشق اینکه یاد قدیما بیفتم که واسه شما دسر درست میکردم، و یه عکس بگیرم بذارم اینجا واسه شما... همین! وگرنه اگه تمام عالم هم جمع بشن از خوراکیام تعریف کنن و به به و چه چه بگن، به پای یه لبخند رضایت شما نمیرسه واسه من... همون لبخند رضایتی که اگه نون و پنیر هم بهت میدادم، رو لبات بود... همون عشقی که همیشه تو چشمات بود... همون حرص و ولعی که واسه خوردن خوراکیام داشتی و هنوز لقمه اول رو قورت نداده، سریع میگفتی عجب چیزی شد! همون ذوق و شوق بچگونه ت که خستگی تک تک لحظه هایی رو که پای گاز وایساده بودم از تنم درمیاورد... یاد همشون بخیر! چقدر از آشپزیای دست و پا شکسته من تعریف میکردی شما... چقدر غذا خوردنای دو نفره مون می چسبید! چقد حس عشق و قدردانی توی هر نگاه شما موج میزد... آقا جواد یه دونه خودم! ماه قشنگم! عشق نازنینم!

آقا جواد مهربونم... ببخش اگه هی اومدی سر زدی و پست جدید نذاشته بودم... شرمندتم!

پریسا خیلی دوستت داره دورت بگردم! تو بیداری و خواب، دلش هر لحظه پیشته... خیلی مراقب خودت باش!


سلام آقا سید گلم! عشق نازم! ماه مهربونم! 

احوال شما چطوره؟ در چه حالید آقا سید خوبم؟ همچنان دانشگاه مشغولید؟ خونه تشریف نبردین قربان؟ اگه من نپرسم شما اصلا هوس نمی کنید چیزی از اوضاع و احوال خودتون بگیدا...

عزیزدلم... من با اجازه شما دوباره اومدم قم! پریشب اومدم... ینی فقط سه روز تهران بودم! یکشنبه غروب برگشته بودم تهران، چهارشنبه غروب دوباره راه افتادم اومدم!

آخه میدونید چی شد؟ اونجا کاری نداشتم واقعا... حوصلم خیلی سر میرفت... میخواستم چهارشنبه یه سر برم پیش قاضی بهش گزارش بدم که چیکارا کردم، ولی گفتم برم که چی؟ مگه اون اصلا براش مهمه که من دارم چیکار میکنم؟؟؟ از خداشه که ریخت منو نبینه! شب قبلشم که تا اذان صبح نخوابیده بودم، دیدم اصلا حوصله شو ندارم... دوباره میخواد دو ساعت بشینه قصه بگه، حرفای صدمن یه غاز بزنه، سرمو بخوره، گفتم ولش کن، نمیرم!

غیر از اون، چندتا کار دیگه باید انجام میدادم. اول اینکه باید برم دانشگاه تهران. چون از معتمدم خبری نشد، نمیدونگ چرا پیامام بهش نمیرسه؟ گفتم دیگه اینم کار خودمه اول و آخر! مث همون علامه که تنها رفتم، اینو هم خودم میرم.

دیگه همون صبح چهارشنبه پیام دادم به بازیار، گفتم پیامای من به معتمد نمیرسه. تو یه زنگ بهش بزن الان، بگو نمیخاد هیچ کاری کنه، فقط بهمون بگه استاداشون چه روزی تو هفته بیشتر هستن؟ اونم گفت چشم. چند دقیقه بعدشم زنگ زد گفت خانم توکلی پرسشنامه هایی که دست استادامونه، هنوز برات جمع نکردم، همین روزا جمع میکنم برات. معتمدم گفته هیچ پیامی از خانم توکلی به من نرسیده، الانم شیرازم فعلا. بعدم گفته استادامون بیشترشون سه شنبه ها هستن.

از تربیت مدرس هم که خبری از مسلم هاشمی نشده هنوز... گفتم بهش پیام بدم، اگه نتونسته ببره، اونجا رو هم خودم ببرم. تربیت مدرس و دانشکده مدیریت تهران که پیش همن. گفتم یا از هاشمی بپرسم تایم استادا رو، یا از خود خانوم منصوری. ولی احتمال زیاد اونا هم همون دوشنبه و سه شنبه هستن... دو نفرم بیشتر نیستن که...

این شد که دیدم عملا تا هفته دیگه، یه سه چهار روزی بیکارم. گفتم بمونم تو خوابگاه، تک و تنها که چی بشه؟ برم پیش مهسا خیلی بهتره. البته دانشکده خودمونم باید برما... هم یزدانی قرار بوده پرسشناممو پر کنه، هم به سرداری هنوز پرسشنامه ندادم. حالا اونا رو هم تو هفته دیگه میرم یه روزی... دیگه جمع کردم اومدم قم...

دیشب واسه دعای کمیل رفتیم حرم؛ جای شما خیلی خالی بود... نایب الزیاره تون بودم عشقم. یه کار مفید هم که دیشب کردم، این بود که نشستم spss رو روی سیستمم نصب کردم. یه فایل آموزشیشو هم دانلود کردم، خوندم. در اون حدی که باهاش کار دارم یادش گرفتم. دوتا از پرسشنامه هامو هم امتحانی واردش کردم، درست شد. حالا ایشالا برگردم تهران بقیه پرسشنامه هامو هم وارد کنم. اون چندتایی هم که کم میارم، خودم بسازم، تموم شه بره... امروزم ظهر یه ناهار من درآوردی درست کردم که خیلی خوششون اومد بچه ها. سبزی پلو درست کردم، کنارشم یه خوراک تن ماهی با سویا با زرشک و گردو، کنارشم سیب زمینی سرخ کرده. جای شما خالی، خوشمزه شده بود... بعد از ناهارم پاشدیم چهارتایی با مهسا و مرجان و هم اتاقیشون رفتیم هایپر، یه عالمه خوراکی خریدیم و اومدیم. مرجان واسه شام پاستا با سس آلفردو درست کرد، منم یه دسر با ژله و بستنی و میوه و بیسکویت درست کردم که هنوز تو یخچاله. هنوز نخوردیم... وقتی حاضر شد حتما عکسشو براتون میذارم و تعریف میکنم براتون که چجوری از آب دراومد... حالام میخایم با مهسا بریم دوچرخه سواری.

تن تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوستت دارم


شعبده باز بود،

گفت دوستت دارم؛

و من

پرنده شدم...!


زهره میرشکار

ماجرا


دیگر به بخشی از تو قانع نیستم

آرى

با هر چه دارى 

دوست می دارم مرا باشی


یک فصل از یک قصه؟

نه!

این را نمی خواهم

می خواهم از این پس تمام ماجرا باشی...


حسین منزوی