نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...


آقا سید قشنگم... ماه مهربونم... من بازم دارم تنهایی سفر میکنم... بازم دلم گرفته از توی اتوبوس نشستن و زل زدن به جاده، تک و تنها و بی همسفر...

دارم برمیگردم تهران عمرم؛ اگه خدا بخواد... دیروز و امروز که اینجا بودم نتونستم پرسشنامه به کسی بدم. ظاهرا ۴ تا استاد هستن که به کار من میان. یکیشونو امروز دیدیم، ولی گفت تا ۱۰ روز دیگه فرصت هیچ کاری رو ندارم! سه تای دیگه هم گویا آخر هفته ها هستن. حالا دارم برمیگردم که فردا صبح اول وقت برم بهشتی، پسفردا هم برم علامه ان شاءالله... ظاهرا قراره کار این پرسشنامه ها بیشتر از اونی که فکر میکردم طول بکشه... ولی شایدم خودم داده سازی کردم، زدم سر هم رفت! چیکار کنم دیگه وقتی همکاری نمیکنن اساتید محترم؟؟؟

دلم خیلی تنگته آقای جواد مهربونم... امروز تو اتاق مهسا اینا یکی یه دونه از این اس ام اس های سامانه ای درباره تحکیم خانواده خوند، گفته بود حرفای احساسی بزنین به همسرتون... مثلا بگین تو بهترین نعمت زندگی من بودی، تو قشنگ ترین آرزوی من بودی... اینو خوند و خندید و مسخره کرد، اون یکی هم گفت اینا چیه دیگه؟ کی اینجوری میگه؟ کی ازین حرفا میزنه؟  ولی من همش صدای شما توی گوشم میپیچید... تو دلم میگفتم شما مرد ندیدین هنوز! عاشق ندیدین که بدونین... من ۳ سال یه مرد عاشق داشتم که روی هرچی جمله عاشقونه س کم کرده بود! حتی توی سکوت، نگاهش خلاصه همه حرفای عاشقونه دنیا بود... همه این حرفایی که شنیدنش به نظر شما فقط مال تو قصه هاست! اما سید مهربون من حسرت شنیدن هیچ کلمه عاشقونه ای رو به دل من نذاشت؛ حتی با اینکه بودنش خیلی کوتاه بود...

آرزو...



سه تا پست عاشقونه پشت سر هم گذاشتم که بدونی چه بی اندازه دلتنگتم! اونقدر که اگه تموم شعرهای عاشقونه دنیا رو هم برات بفرستم، بازم دلم آروم نمیشه... اصلا تموم شعرها و قصه ها و ترانه های عاشقونه دنیا جای یه لبخندتو نمیگیره! دلم هیچی نمیخاد جز دیدن و شنیدن دوباره ی خنده هات... فقط و فقط چشمامو میبندم و تو خیالم توی آغوشت زندگی میکنم... چند ماهه که تو رویاهام جام فقط همون جاست... یه گوشه کوچیک از آغوشت، یه لحظه لمس دستات، یه بار دیگه شنیدن صدات، شده همه آرزوم! ببین به کجا رسیدیم که ته ته آرزومون این یه ذره ها و یه لحظه هاست...!

همیشه فکر میکنم اون یه لحظه بالاخره میرسه... قصه ما نمیتونه به این راحتی تموم شده باشه! نمیشه که دنیا انقد نامردی کنه در حقمون... نمیتونه یه عشق به همین زودی و به همین آسونی زنده به گور شده باشه... نمیشه که اون جمعه لعنتی آخرین دیدار ما بوده باشه... همیشه فکر میکنم حتما یه دوباره ای در کار هست! باید که باشه! مهسا هم به شوخی میگه اینا آبشون با هیچکس تو یه جو نمیره؛ آخرشم باید بیان خودتو بگیرن! حتی بقیه هنوز باورشون نشده که جدی جدی همه چیز تموم شده باشه! انگار که همه هنوز منتظر آخر قصه ن...

جواد... از دستم عصبانی نشو! تمام کارایی که میکنم، تمام آرزوهایی که واسه خوشبختی ت میکنم، همه شون تلاش و دست و پا زدنم هستن واسه اینکه حقیقت رو باور کنم؛ ولی... تو اینو بدون که دروغه! هنوز حتی یه ذره این واقعیت لعنتی برای من جا نیفتاده! میدونم که الان که دارم اینو مینوسم درست 6 ماه داره میگذره از اون روز، ولی برای من هیچ چیز عوض نشده... گمونم دکتر لاور دوران نقاهت شو یکمی کم تخمین زده بود!

نمیدونم که کی مقصر بود یا هست...؟ میدونم که با این کارم به خودم کمکی نمیکنم... میدونم که بیشتر از اونی که به فکر کمک کردن به خودم باشم، دارم لجبازی می کنم... ولی گوربابای همه چی! تنها چیزی که برام مهمه اینه که هنوز دیوونه وار دوستت دارم! هنوز یاد خاطره هات کمرنگ نشده؛ هنوز یادگاریات از یادم نرفتن؛ هنوز هیچی عوض نشده... هیچی! همه دنیا بیان جمع بشن بگن این کارم غلطه؛ ولی من حتی یادت و دلتنگیتو به تموم عالم نمیدم!

جواد... مث اینکه این عکسه راست میگه واقعا! من قرار نبود هیچی بنویسم... میخواستم فقط بنویسم دلتنگتم! ولی این حرفا یهو خودش اومد! ببخش اگه حرفام ناراحت یا ناامید یا نگرانت کرد... دیگه خودت که میدونی... نباید نگران حال خراب من بشی... دیگه با دلتنگیام رفیق شدیم؛ چیز مهمی نیست...

به قول اون بنده خدا : این همه آدم... چرا فقط تو باید نباشی؟!

کاش میدونستم...

دلم...



جای پای نفست

                                 مانده به صحرای خیال


ای فراسوی تجسم،

                                  به دلم جا داری...


حزین لاهیجی

اگر تو نبودی...




اگر تو نبودی

عشق نبود


همین طور

اصراری برای زندگی


اگر تو نبودی،

زمین یک زیر سیگاری گِلی بود

جایی برای خاموش کردن

بی حوصلگی ها


اگر تو نبودی،

من کاملا بیکار بودم


هیچ کاری در این دنیا ندارم...

جز دوست داشتن تو!


رسول یونان

فضا...!


آقا سید گلم... عشق نازم... شما چرا انقد ساکتی فدات شم؟ ماه قشنگم... شما چیزی نمیگی دل من میگیره ها!

عزیزدلم... من همچنان قمم، ولی اونقدی که دلم میخواست خوش بگذره و دلم باز بشه، نشد... البته امشب با مهسا بیرون بودیم، یه چرخی زدیم و یه هوایی به سرمون خورد و کلی گپ زدیم باهم؛ ولی خب بدون شما دیگه هیچی رنگ و بوی قبل رو نداره!

آقا جواد... این دو سه روزه یه سریالی دیدم، توش آدم فضاییا اومدن یه زن و شوهره رو بردن... با خودم میگفتم کاش ما رو هم یکی میومد میبرد... میبرد یه جایی که دست هیچکس بهمون نرسه! هیچکس نتونه دیگه مزاحممون بشه... یه جایی که چشمات فقط مال خودم باشه! یه جایی که دستات بجز نوازش من کار دیگه ای نداشته باشه... یه جایی که هیچوقت لبات برام آرزو نشه... یه جایی که هیچکس نشناسدمون... یه جایی که فقط من مال تو باشم، تو مال من! کاشکی میشد...