نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

خواب 2


آقا سید... من دیشب این همه پرحرفی کردم واسه شما... هیچی نگفتی شما...

میدونی دیشب چی شد جوادم؟ من دیشب خواب شما رو دیدم! البته نمیدونم شب بود یا صبح شده بود...؟ خواب دیدم رفته بودیم با همدیگه یه جایی که انگار زیارتگاهی چیزی بود... جای بزرگ و مهمی هم بود. ولی نمیدونم کجا بود؟ زمانش انگار همین الان بود که بعد از چند ماه همدیگه رو دیده بودیم. ولی انگار اونجایی که بودیم برامون مهم تر از دیدن همدیگه بود! فقط بدو بدو داشتیم میرفتیم... بعد انگار بین مسیر، مثلا یه جایی مث وسط صحن، یه چیزی شبیه نمازخونه یا یه همچین چیزی بود، پله میخورد میرفت بالا، خواهران و برادران هم جدا بود. انگار باید میرفتیم اونجا یه نمازی یا اعمالی رو انجام میدادیم بعد ادامه مسیر رو میرفتیم تا برسیم به اون جای اصلی.

من اونجا معطل شدم و نماز خوندنم طول کشید... وقتی اومدم بیرون دیدم چنان جمعیتی اونجا جمع شده و انقد شلوغ شده که اصلا نمیشه جلوتر رفت! شما زودتر از من زده بودی بیرون و رفته بودی...  انگار که از قبل هم به من گفته بودی که فلان ساعت اینجا شلوغ میشه، باید تا قبل از اون موقع رفته باشیم! ولی من بازم گیج بازی درآوردم و دیر کردم، شما هم ولم کردی رفتی...

من اومدم بیرون و پشت جمعیت موندم و هی اون دورا رو نگاه میکردم میدیدم هیچ راهی نیست که برم... همینجوری ناراحت و نگران اونجا موندم تا غروب شد. غروب دوباره راه باز شد. راه افتادم و تند تند خودمو رسوندم. مهم تر از اینکه رسیده بودم، دیدن شما بود برام! زود پیدات کردم دیدم داری شال و کلاه میکنی که بری... گفتم آقا سید بیا با هم بریم؛ یه دقیقه وایسا من نمازمو بخونم باهم بریم. گفتی من میخام برم خونه مون. گفتم باشه، باهم بریم، تهران پیاده شیم، بعدش شما برو خونه. میگفتی نه، دیرم میشه! هرچی التماست کردم که بذار تو راه رو باهم باشیم قبول نکردی. خندیدی گفتی باز میخوای تو اتوبوس شیطنت کنی؟ گفتم نه به خدا! هیچ کاری نمیکنم... فقط میشینم کنارت... بیا باهم بریم. اخمات رفت تو هم گفتی من واسه چی الکی تا تهران بیام؟ فلان موقع شب میشه تا برسم خونه! از فلان راه میرم خیلی زودتر میرسم خونه. الکی راه خودمو چرا دور کنم؟ دستتو از تو دستم درآوردی و رفتی... منم دیگه اصرار نکردم؛ گفتم باشه، هرجور که خودت صلاح میدونی...

بعد از رفتنت، از یه طرف داشتم مث همیشه خودمو فحش میدادم که چرا گیج بازی درآوردم؟ از یه طرفم تو دلم میگفتم ینی جواد براش مهم نبود که بعد از این همه مدت منو ببینه و باهام باشه؟ دلش برام تنگ نشده بود؟ با خودم میگفتم من اگه تو جهنمم باشه، واسه دیدن جواد میرم، ولی جواد حاضر نیست بخاطر دیدن من یکمی برنامه ش اینور اونور بشه، یکمی دیرتر برسه خونه...

خیلی بد بود! البته اینکه دیدمت، دستتو گرفتم، مخصوصا اینکه خنده ت رو دیدم خیلی خوب بود... ولی بقیه ش اصن خوب نبود! دلم خیلی گرفت...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 21:31

خوب وقتی بهت گفتم ساعت فلان باش باید گوش کنی

وقتی منو تنها میزاری منم تنها میزارمت

من سر وقت حساسم، نباید بد قولی میکردی

آقا جواد... شما چرا انقد عصبانی هستی عشقم؟ چیزی شده؟ از من ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟
من که عمدا کاری نکردم، قصدم تنها گذاشتنت نبود... کارم طول کشید... منم که از تنها رفتنتون ناراحت نشدم. خب شما زودتر از من رفتین، به کارتونم سر موقع رسیدین، خوب کاری هم کردین. ولی من از این دلم گرفت که برنامه خونه رفتنتون رو بخاطر من عوض نکردین. بعدشم... اصن همه اینا خواب بود... آقا جوادی که من میشناسم، هیچوقت اشتباهای منو تلافی نکرد! همیشه ترسش از این بود که با بی احتیاطیای من، اتفاق بدی براش بیفته، ولی با این وجود هیچوقت فرار نکرد به این بهونه که اگه میموند براش بد میشد! عشق من همیشه منتظر موند که پریسای گیج و دست و پا چلفتی بهش برسه...
چی شما رو انقد به هم ریخته که با پریسا دعوا میکنید آقا جواد...؟ چیزی شده که نمیخواید به من بگید؟
دلم گواهی بد میده جواد... توی هردوتا خوابام عصبی و ناراحت بودی! حالام که اینجوری صحبت میکنی... حس میکنم باز یه اتفاق بدی افتاده که خیلی به هم ت ریخته! خدا کنه حسم درست نباشه...
میدونم که بی فایده س اگه اصرار کنم بهم بگی که چی شده... فقط امیدوارم که خودت صلاح بدونی بهم بگی، یا اینکه اصلا اتفاقی نیفتاده باشه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.