نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

شب چهلم


از سردی دست های من

تا گرمی آغوش تو

کوچ چند پرنده مانده؟

بهار

پشت دیدار تو

معطل است...                   نیلوفر ثانی

چهل و یکمین نامه


عشق من سلام. حال ماه قشنگ من چطوره؟ میگم به نظر شما چطوره که شما هم مختصرا یکمی واسه من بگین که یومیه چیکارا میکنین؟ منم خوشحال میشم بدونم شما در چه حالین؛ ولی شما انقد که مهربونی همه پیاماتون فقط پر از  ابراز محبته...

ما امروز عید دیدنیامون رو شروع کردیم بالاخره... صبح با اینکه خیلی خسته بودم و شبم دیر خوابیده بودم، ولی مجبور شدیم ساعت 8.5 بیدار شیم! ( نخند دیگه آقا سید! 8.5  تو شهر ما خیلی صبح زوده...! ) پاشدیم به اتفاق مهسا صبحونه خوردیم و حاضر شدیم و به حول و قوه الهی با سلام و صلوات بالاخره ساعت 10.5 زدیم بیرون!

اول رفتیم خونه عمه بزرگم. یه پسرعمه دارم که ماشالله خیلی خوش صحبت و پرحرف و شوخه. اونجا با وجود ایشون کلی حرف زدیم و خندیدیم... بعدش رفتیم خونه خاله بزرگم که چندتا کوچه فقط با خونه عمم فاصله داره. اونجا هم جز خالم کسی رو ندیدیم... شوهرخالم رفته بود دندون پزشکی، اون دوتا پسرخالم هم که طبقه بالا و پایین خالم اینا هستن، یکیشون نبود اون یکی هم نیومد؛ فقط ملیکا پیش خالم بود و داشت کارتون نگاه میکرد. خلاصه اونجا هم با ملیکا سرگرم شدیم. بعدش رفتیم خونه خاله دومی. اونجا هم یکمی نشستیم و موقع اذان زدیم بیرون. اول میخواستیم برگردیم خونه، ولی بعد تصمیم گرفتیم خونه خاله کوچیکه هم بریم؛ آخه اونم نزدیک بود به همونجا. زنگ زدیم بهشون و گفتیم میایم ولی ناهار نمیخوریم. خالم گفت خاله سومی با دامادش مهمونشن واسه ناهار، ما هم بریم ناهار بمونیم... ما هم هی گفتیم نه، ولی آخر دیگه حریف آقای نامی نمیشدیم. ساعت 1.5 بود، خالم هم ناهارش آماده بود، ولی از خاله سومی و دامادش هنوز هییییییچ خبری نبود! آقاداداش که دیشب سرما خورده بود و تب و لرز کرده بود حال نداشت، منم خیلی خسته بودم... ساعت 2 جفتمون با خیال راحت رفتیم تو اتاق خوابیدیم؛ چون میدونستیم تا یکساعت دیگه هم نمیان مهمونا! ساعت 3 بود که تازه مهمونا اومدن و ناهار پهن شد و ما رو بیدار کردن. ناهار جای شما خالی چلو جوجه بود، مرغ خورشتی هم بود به اضافه استانبولی؛ اونم دستپخت خوشمزه خاله کوچیکم! خیلی چسبید... ولی من تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که یه بار باید با هم یه سفر بریم شما یه جوجه مشتی به ما بدی... شک ندارم شما جوجه بزنی محشر میشه! انگشتامم میخورم!خلاصه من چون خیلی شکموام، در عین حال که داشتم جوجه میخوردم همزمان دلمو صابون میزدم واسه جوجه مخصوص دستپخت آقا سید!

دیگه بعد از ناهارم رفتیم ظرفا رو شستیم و رفتیم تو اتاق با دخترخاله ها نشستیم دور هم. من اول یه پست واسه شما گذاشتم، بعدشم تا ساعت 5 دور هم تعریف میکردیم. بعدش هممون خوابمون برد و  حوالی ساعت 6 از شدت صدای جل جل بارون و تلق تلوق تگرگ از خواب بیدار شدیم. آقا داداش گفت چراغ ماشین سوخته و نمی تونه توی شب رانندگی کنه، بنابراین زودتر باید برگردیم خونه. دیگه یکمی نشستیم چایی و شیرینی خوردیم و برگشتیم. وقتی رسیدیم، آبجی دوقلو یه راست رفت تو اتاق خوابید ( چون خوابش نیمه کاره مونده بود ) آبجی وسطی هم بعد از اینکه نیم ساعتی استراحت کردن، با شوهرش شال و کلاه کردن رفتن کافی شاپ. منم یکمی دراز کشیدم و به وبلاگم سر زدم و یه آهنگ دانلود کردم و گوش دادم و دیگه غروب شد پاشدم رفتم آشپزخونه رو مرتب کنم که همون موقع پسرعمم زنگ زد گفت داره با خانومش و دوتا دختراش میان خونمون. دیگه منم همینجوری تو آشپزخونه بودم؛ ظرف شستم و مرتب کردم و میوه و شیرینی چیدم تو ظرف؛ مامان هم رفت کف سالن رو یه جارو زد. وقتی مهمونا رسیدن من تازه کارم تموم شده بود و هنوز حاضر نشده بودم. سریع رفتم تو اتاق و حاضر شدم، آبجی دوقلو رو هم بیدار کردم گفتم پاشو مهمون اومده. ساعت 8.5 نشده بود که اومدن... ما یکساعتی تا ساعت 9.5 مشغول پذیرایی بودیم و مهمونا هم همچنان مشغول نشستن و نرفتن! باهاشون خوش میگذشتا... زنشم خیلی شوخه، میخندیدیم دور هم... ولی مشکل اینجا بود که من عصری که برگشتیم به مامانم گفتم بشین این آستین و مچ لباس منو وصل کنیم دیگه تموم شه. اونم گفت باشه. ولی همین که رسیدیم و نفسی تازه کردیم و مامانم نمازشو خوند، اومدم دهنمو واکنم بگم حالا برو سراغ لباس من، اینا زنگ زدن! منم بخاطر همین همش منتظر بودم زودتر برن... ولی وقتی ساعت 9.5 شد و نرفتن مامانم بهم گفت برو یه شام حاضری درست کن! و از اونجایی که ما اصصصصصلا با پسرعمه هام تعارف نداریم و برعکس شما تو این موقعیتا سخت نمیگیریم و سفره خیلی ساده میندازیم، من و آقا داداش رفتیم املت و ماست خیار درست کردیم. البته مهمونا ساعت 10 پاشدن برن، ولی دیگه مامانم با اصرار نگهشون داشت. بعد پسرعمم رفت تو کوچه لاستیک ماشینشو عوض کرد، ما هم مجبور شدیم منتظرش بمونیم و شام رو دیر آوردیم. بعد از شامم طبق معمول مرتب کردن آشپزخونه و شستن ظرفا... بعدشم در حالی که منتظر بودم هر لحظه پاشن خداحافظی کنن، ولی باز مهمونا تا یه نیم ساعتی تشریف داشتن و یه دست چایی دیگه هم خوردن و... شاید باورت نشه؛ ولی مهمونایی که ساعت 8 اومده بودن ساعت 12 بود که رفتن! خوش گذشتا... کلی از اون قدیما تعریف کردیم و خندیدیم، ولی خب دیگه دوختن لباس من مالیده شد! وقتی رفتن مامانم یه نیم ساعتی داشت میزایی که بچشون با دست چکنه ش دسمالی کرده بود تمیز میکرد، منم رفتم مچ آستینامو دوختم که مامانم بیاد بدوزیمشون، ولی مامانم بعد که اومد گفت این خورده کاری داره من الان خوابم میاد... بذار واسه فردا!

دیگه همه رفتن که بخوابن و فقط منم که هنوز بیدارم... آخه قرار گذاشتیم فردا صبح زود بیدار شیم همگی صبحونه بریم دروازه قرآن اگه خدا بخواد.

آقا سید... یه چیز جالب... شب قبل از سال تحویل من دیدم یه نفر دیگه غیر از شما اومده دوتا نظر تو وبلاگ گذاشته. از اونجایی که وبلاگ خودشو نوشته بود و رفتم یه سری زدم، حدس زدم که یه دختر دبیرستانیه احتمالا. ظاهرا منو با کس دیگه ای اشتباه گرفته بود... تو پیام اولش نوشته بود تا اول پستتونو خوندم فهمیدم که وبلاگ شماست! ولی پیام دومیش جالب بود... نوشته بود چه بسا افرادی که تو این وبلاگ نیومدن و این مکالمات رو نخوندن و چه حسادت ها که نکردن!!!

راستی یه خبر خوبم از فامیلامون رسید... اون پسرعمم یادته که عقد کرده بود ولی داشتن جدا میشدن، 4-5 سال بود همینجوری کشمکش داشتن و داشت مهریه میداد؟ ظاهرا روز عید با هم آشتی کردن و دیگه کم کم عروسیشونه

خب دیگه امشب خیلی حرف زدم... دلم میخاد بیشتر تعریف کنما، ولی دیگه خیلی دیره باید بخوابم که صبح خواب نمونم. فعلا شما رو به خدا میسپارم... شما هم سعی کن خیلی مراقب بهترین آقا سید دنیا باشی و اگرم حوصله داشتی واسه من بنویسی که عشق من این روزا چیکارا میکنه...

دوستت دارم ماه مهربونم یا علی


پی نوشت:

1- آقا سید... چهل روز از اون روزی که قرار گذاشتیم با هم تماس نداشته باشیم میگذره... و 25 روزه که نه دیدمت و نه صدات رو شنیدم ماهم... باورت میشه؟

2- الهی من قربون دل کوچولت برم! باور کن من هر شب وقتی بیکار میشم و وقت خوابمه میام مینویسم... ولی چه کنم که ساعت خواب ما دیروقته برعکس شما! شرمندتم عمرم... اگر میدونستم منتظری حتما زودتر مینوشتم تاج سرم! شما که گفتی قبل صبحونه چک میکنی خدا کنه الان هنوز بیدار باشی و بخونی که من شرمندت نشم! از این به بعد سعی میکنم زودتر بنویسم... قول!

مهمونی ام!

سلام عشق خوبم

ما خونه خالم هستیم، ظهرم که نظر قبلی شما رو چک کردم خونه اون یکی خالم بودیم... دلم که طاقت نمیاره! روزی چننننند بار هرجا که باشم هی نظرات شما رو چک میکنم و میخونم. لپ تابم ندارم ولی یه وقتایی مث دیروز و الان دیگه انقد ذوق زده میشم که گوشی دخترخالمو قرض گرفتم این پست رو واسه شما بنویسم...

الهی قربون دلت برم عزیزکم. من فقط و فقط به عشق شما مینویسم گلم! خیلی خوشحالم که شما اونجا نت دم دستته انقد زود به زود سر میزنی و زحمت میکشی نظر میذاری... منم کیفور میشم میام سر میزنم میبینم نظر جدید هس!D: عالیه! دسای خوشگل شما درد نکنه...

آدرس وبلاگ رو هم محض احتیاط عوض کردم... وبلاگم رو با گوشی یه نفر باز کرده بودم بعد ازش خارج نشده بودم اکانتم باز مونده مونده بود. وقتی متوجه شدم علاوه بر اینکه از اکانتم خارج شدم آدرس رو هم عوض کردم محض احتیاط! حس کردم یکی داره به اینجا سرک میکشه...

دوستت دارم نور چشمم... تا شب به خدا میسپرمت!

چهلمین نامه


سلام گل قشنگم... میشه قبل از همه چی یه خواهش بکنم؟ اگه هروقت شما دیگه حوصله نداشتی روزمره های منو بخونی، بهم میگی که دیگه ننویسم؟ یا لااقل به این طول و تفصیل و جزئیات ننویسم...

امروز ما مهمون بودیم. واسه ناهار خونه آبجی بزرگه دعوت بودیم. صبح که خیلی دیر بیدار شدم؛ دیگه ظهر شده بود... آخه خیلی خسته بودم، شبم دیر خوابیده بودم. بیدار که شدم یکمی به رضا غذا دادم، یکمی کمک مامانم برچسبای قرنیز رو چسبوندم، یه دور هم لباسمو پرو کردم که آبجی وسطی برام اندازش کنه و دیگه حاضر شدیم رفتیم خونه آبجی بزرگه. اونجا هم که دیگه من مشغول پست نوشتن واسه شما بودم تا موقع ناهار. ناهارم جای شما خالی آبجی بزرگه سبزی پلو با ماهی قزل آلا و زرشک پلو با مرغ برامون درست کرده بود. بعد از ناهار یکمی به آبجی کمک کردیم و آشپزخونه رو جمع کردیم. بعدشم یکمی برنامه طنز نگاه کردیم و آقاداداش و دوتا داماد بزرگا و مامان رفتن خوابیدن، ولی من همین که تصمیم گرفتم برم بخوابم، داماد کوچیکه گفت بشینیم کاتان بازی کنیم. ما هم دلشو نشکستیم و رفتیم نشستیم پای بازی. تا بازی تموم شد دیگه ملت بیدار شده بودن و از اونجایی که عقد پسرعمم بود و عقد محضری بود و فقط مامان و آقا داداش دعوت بودن، پاشدیم شال و کلاه کردیم هممون برگشتیم خونه، مامان و آقا داداش لباس عوض کردن و رفتن. ما هم قرار بود بریم عید دیدنی، ولی مامان رضا و شوهرش و نازی و رضا یهو تصمیم گرفتن برن خونشون و جمع کردن رفتن. آبجی وسطی و شوهرشم رفتن استراحت کنن. من و آبجی دوقلو هم مشغول تعریف کردن و همزمان من مشغول دوختن دوختن لباسم بودم. دقایقی بعد هم آبجی وسطی اومد کمکم.

یهو عمم زنگ زد گفت داریم بعد از محضر میریم سوله جشن داریم، مامانتون داره باهامون میاد، شما هم پاشید آژانس بگیرید بیاید. ولی من و آبجی دوقلو از اونجایی که کلا حوصله جشن نداریم و مهسا هم زنگ ده بود گفته بود داره میاد پیشمون، گفتیم نمیایم. آبجی وسطی هم دوس داشت با آبجی بزرگه دوتایی برن، ولی اون خونه مادرشوهرش دعوت بود و نتونستن برن.

دیگه منم خیاطی رو تعطیل کردم و طبق معمول رفتم دنبال جمع و جور کردن خونه واسه مهمون و شستن ظرفا!!! دیگه مهسا رسید و نشستیم دور هم مشغول تعریف کردن شدیم. بعدشم شام خوردیم و شهرزاد نگاه کردیم و دیگه وقت خواب بود.

آقا سید گل من... الهی زهرا قربون دلت بره... خودتو ناراحت نکن! همه چی درست میشه ان شاءالله... خدا که بخواد گرهی باز کنه کسی نمیتونه جلوشو بگیره! خیره... شما نذار دلت آشوب بشه! ما صبوری می کنیم، ان شاءالله که گره ها باز میشه فدات بشم...

مواظب خودت خیلی باش! دوستت دارم مهربونم

5 D:


سلام بهترینم! وااااااییییییی... چقد خوبه 5 تا نظر باهم! اصن باورم نمیشه... ما الان مهمونی هستیم آقا سید؛ ناهار خونه آبجی بزرگه دعوتیم. ولی وقتی با گوشیم چک کردم و دیدم لطف کردین پنننننننج تا نظر برام گذاشتین، انقد ذوق زده شدم که اصن دلم طاقت نیاورد... از شانسم آقا داداش لپ تابش همراهش بود، منم در جا گفتم من یه کاری دارم نت میخام. البته اینجا هنوز خط تلفن و نت هم نیست، ولی نت گوشی آقا داداش رو  هات اسپات کردم، دارم واسه عشقم پست میذارم.

حالا میخوام مختصرا به پیامای شما جواب بدم تا بعد شب دوباره واسه نفسم نامه بنویسم.

اولا که این نوشته های بی سر و ته من اصلا قابل شما نیست و در حدی نیست که شما مبهوت بشی... به گرد پای نوشته های ناب شما هم نمیرسه. دیگه من این مدلی ام دیگه... دلم که تنگ میشه اینجوری میشم میفتم رو حرف زدن با خودم...

ثانیا در مورد فال هم آره دیگه... لسان غیب هم هوای ما رو داره، البته وقتی با نیت شما باشه خیلی خوشگل تر حرف میزنه... میدونه طرفش خودش اوستاس

ثالثا این آهنگ و این کلیپ رو مهسا برام فرستاد. خودمم وقتی شنیدمش مبهوت شدم! صدای سالار که سالاره؛ کلیپه هم یه جور عجیبیه اصلا... چندین بار گوشش کردم و نگاهش کردم و هر بار از دیدن و شنیدنش فقط و فقط یاد شما افتادم. نهایتا دیدم بهترین کار اینه که برای شما بفرستمش... یا در واقع به شما پیشکشش کنم نفسم اصلا قابل شما نیست... اینم بشه یکی از همون آهنگای خاطره انگیز مشترک ما که کم هم نیستن...

رابعا من که گفتم آدرس جدید رو... بعدش گفتم اگر چیز دیگه ای گذاشتم، خبر میدم. اما دقیقا وقتی دیدم دو روزه سر نزدین، دقیقا حدس زدم که آدرس رو باید براتون بفرستم. و میخواستم اگه امروز هم خبری نشد بهتون اس ام اس بدم. دکتر هم فکر نمیکنم با مامانم حرف زده باشه؛ اصلا مگه ایشون شماره مامان رو داره؟؟؟ فقط تنها اتفاقی که افتاده اینه که دوتا از همسایه ها به مامانم گفتن چند وقت پیش یکی اومده واسه امر خیر درباره دخترت تحقیق کرده. اما نمیدونم منظورشون از جند وقت پیش کی بوده؟ اگر نزدیک بوده باشه، من مشکوک شدم که از طرف شما بوده باشه. ولی اگر دور بوده باشه شاید یکی از همون دوتا خواستگارای آبجی دوقلو  بودن که فامیلای  شوهر آبجی بزرگه بودن. که البته من هر دوتا احتمال رو هم بعید میدونم مامانم میگفت حتما همون خواستگار آخریه بوده ( همون که مال سازمان اسناد بودا ) میگفت چقد زرنگ بودن، هنوز هیج کار نکرده اول اومدن تحقیق! منم دقیقا به همین خاطر که اونا هنوز کارشون به مرحله تحقیق نرسیده بود، شک دارم که از طرف اونا بوده باشه. بعدشم اون مال دو ماه پیش بود، نه الانا! به مامانم گفتم همسایه ها نگفتن کی بوده دقیقا؟ گفت نه... فقط گفتن چندوقت پیش... چطور مگه؟ گفتم هیچی... ولی داشتم با خودم فکر میکردم اگر دو ماه پیش بوده، چرا الان به مامانم گفتن؟ هرچند احتمال این که کسی از طرف شما بوده باشه هم خیلی به نظرم بعید میومد! به هر حال همسایه ها به مامانم گفته بودن ما که جز خوبی چیزی ازتون ندیدیم، به اون بنده خدا هم همینو گفتیم... 

من دیگه برم ناهار عشقم... ان شاءالله مهندس هم به زودی تغییر موضع میده، به امید خدا گره ها باز میشه... برام عجیبه که دکتر چرا هیچ خبری به شما نداده؟ هیچ تماسی نداشتین ینی؟ مگه میشه؟؟؟

دوستت دارم بهترینم