نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

سی و نهمین نامه


ماه آسمونم سلام! شما امروز اصلا این طرفا نیومدی عمرم... من دلم خیلی واسه شما تنگ شد امروز. البته اس ام اس تون فوق العاده بودا! خیلی خیلی خوشحالم کرد؛ اصلا فکرشو نمیکردم... ولی خب این چند روزه دیگه بد عادت شدم، شما نظر نذاشتی، دلم تنگ شد. اگه بدونی چقققققد دلم واسه حرف زدن با شما لک زده! اگه بدونی چققققققد کنجکاوم بدونم تو خونتون چه خبرا هس؟ دکتر چیکارا کرده؟ مهندس اینا چی میگن؟ ولی خب شما همون کاری که صلاح میدونی بکن فدات شم! کاری به دل من نداشته باش!

امروز که دیگه عید بود دیگه. ما ساعت 7 بیدار شدیم و حاضر شدیم و وسایل صبحونه رو هم آماده کردیم و رفتیم نشستیم دور سفره. البته آبجی وسطی کلی حاضر شدنش طول کشید و لحظات آخر اومد سر سفره، بابای رضا هم دقیقا لحظه سال تحویل که نقاره رو زدن حاضر شد از در اتاق اومد بیرون! سال تحویل شد... ولی من خیلی دلم گرفته بود سر سال تحویل؛ بغض گلومو گرفته بود؛ خودمم نمیدونستم چرا؟ بعد موقعی که داشتیم با هم روبوسی می کردیم دیدم مامانم و آبجی وسطی و آبجی دوقلو هم دارن گریه میکنن... دیدم مث که فقط من بغضمو قورت دادم، همه دارن گریه میکنن! اصلا نمیدونم چه سریه همه لحظه های اتفاقای خوب انقد غم انگیز و دلگیره؟

دیگه دو ساعتی به عکس گرفتنا و عیدی دادنا گذشت. بعد که سفره صبحونه رو پهن کردیم و خواستیم کله پاچمونو بیاریم، آبجی وسطی هم زنگ زد گفت داریم میایم اونجا. دیگه قرار شد منتظرشون بمونیم، منم از فرصت استفاده کردم و اومدم برای شما پست گذاشتم تو این فاصله. بعدشم رفتیم نشستیم سر سفره و بنده واسه دومین بار تو عمرم، بعد از سالها، کله پاچه خوردم!!! مزه ش بد نبود ( البته به غیر از سیرابی؛ چون نخوردمش! ) ولی خب خیلی چندش آور بود قیافه ش. من سعی میکردم به شکل و شمایلش نگاه نکنم و به این فکر نکنم که دارم چی میخورم!

بعد از اینکه هممون تلفنی عید رو به مامان بزرگم تبریک گفتیم، تصمیم گرفتیم که بریم اونجا یه سر. تا خونه رو جمع و جور کردیم و ظرفا رو شستیم و خواهرا تبریکای تلفنی رو به خانواده های شوهرشون تبریک گفتن و منم چند دقیقه ای با مهسا و مامانش تلفنی حرف زدم و جواب اس ام اس پر محبت شما رو هم دادم، دیگه نزدیکای ظهر بود. رفتیم خونه مامان بزرگ و دایی و خاله کوچیکه م رو هم اونجا دیدیم و برگشتیم. البته فقط من و آبجی دوقلو و آقاداداش و مامان برگشتیم؛ آبجی بزرگه و شوهرش واسه ناهار و استراحت رفتن خونشون، آبجی وسطی و شوهرش و مامان رضا و شوهرش و نازی و رضا هم رفتن باغ عفیف آباد و ناهار رو هم تو رستوران خوردن. ما هم اومدیم خونه و چون هنوز کله پاچه رو دلمون مونده بود، نون و ماست خوردیم واسه ناهار. یه برنامه طنز هم نگا کردیم و خوابیدیم که عصر بیدار شیم بریم عید دیدنی، ولی خواب موندیم و دیگه عید دیدنی رفتن کنسل شد! فقط مامانم و آقاداداش رفتن خونه خاله مامانم و مادرشوهر خالم "جاخالی". اینم جزء رسمای ماست... خانواده ای که کسی رو از دست میدن اولین نوروز رو جایی نمیرن عید دیدنی، مردم میرن خونشون ( اغلب هم خود روز نوروز میرن ) واسه عرض تسلیت، بهش میگن جاخالی! آبجی وسطی و مامان رضا و متعلقاتشون هم که دیگه خسته برگشتن و همشون خوابیدن.

با اجازتون من بعد از دو سه ساعت که استراحت کردم، ساعت 6 بلند شدم و شروع کردم به کار کردن. چون آشپزخونه و هال و اتاق خودمون خیلی به هم ریخته بود و منم میخواستم تا قبل از برگشتن مامانم همه جا رو تمیز کرده باشم. بعد از دو ساعت و نیم که همه جا تمیز شد و ظرفا هم شسته شد، تازه رفتم سراغ شام! و تمام این مدت هم هیچکس نیومد کمکم... مامان رضا که مشغول رضا بود، آبجی وسطی حمام بود، آبجی دوقلو هم نشسته بود سخنرانی گوش میکرد! تصمیم گرفتم سالاد الویه درست کنم. ( یادش بخیر! یه آقا مهندسی بود میگفت سالاد الویه که غذا نیس! آدم که جلوی مهمون سالاد الویه نمیذاره! سالاد الویه فقط واسه یه وقنیه که غذا نباشه، بخوای گشنه نمونی! ) سیب زمینی و تخم مرغ و مرغ رو گذاشتم آب پز بشه. بعد آبجی وسطی گفت امروز سالگرد ازدواج ماست، میخوام شیرموز بستنی درست کنم. دیگه کمکش موزا رو پوره کردم و با شیر مخلوط کردم ( و چقدم یاد شما افتادم... یاد شیرموزای تخصصی شما که جونمون تازه میشد وقتی میخوردیم! یادته؟ ) دیگه بقیه ش رو خودش انجام داد و من رفتم سراغ درست کردن سالاد الویه. اینجاهای کار دیگه آبجی دوقلو هم اومد کمکم و مامانم و آقا داداش هم از راه رسیدن. بعد از اینکه شیرموز بستنی خوشمزه آبجی وسطی رو خوردیم ( جای شما خیلی خالی بود ) سفره شام رو پهن کردیم. بعد از شام هم که طبق معمول جام تو آشپزخونه بود... البته مامانم ظرفا رو شست، ولی منم تمام مدت بیکار نشدم و مشغول جمع و جور کردن بودم. نمیدونم این آشپزخونه و اتاق وسطی ما چرا هیچوقت تمیز نمیمونه؟! اصلا عجیبه! دیگه واقعا تن و بدنم در گرفته از فرط جمع و جور کردن... همش باید از این طرف و اون طرف رخت و لباس و بالش و پتو جمع کنی یا ظرف و گاز و دستمال سفره بشوری!

دیگه تا اومدم تو اتاق ساعت 12 شده بود که البته تبدیل شد به 1... میخواستم واسه شما نامه بنویسم و شوق هم داشتم چک کنم ببینم شما برام نظر گذاشتی یا نه، ولی اینترنت راه نمیرفت... یه چهل دقه ای طول کشید تا راه افتاد و تا الانم که خسته و خوابالو در خدمت شما هستم.

دیگه میخوام برم بیفتم... فقط اینو بگم که امروز عجیب عجیب عجیب یاد شما افتادم... و خیلی خیلی خیلی به حضورتون احتیاج داشتم... وحشتناک دلم میخواست فقط واسه جند دقیقه تو بغل شما آروم بگیرم... خیلی تو فکرت بودم آقا سید! و میدونم که شما هم فکرت پیش من بود... امیدوارم امروز که اینجا سر نزدی، علتش عید دیدنی و روستا رفتن و به مامان بزرگ و خاله و دایی ها سر زدن بوده باشه دلم خیلی تنگته... خیلی خیلی مواظب خودت باش مهربونم

شبت بخیر ماه قشنگم...

بی تابم این شب ها...




با تو نگفته بودم از گریه های هر شب

عشقت نشسته بر دل جانم رسیده بر لب


من بی تو سرگردان من بی تو حیرانم

شرحی ز گیسویت حال پریشانم


بی تابم این شب ها... بی خوابم ای رویا!

از تو چه پنهان من گم کرده ام خود را


پیدایم کن! شیدایم کن!

آزادم کن از این سکوت بی پروا...

سال تحویل...


فال لحظه سال تحویل...


هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وان که این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می همه رخت

دلق ما بود که در خانه خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد

قصه ماست که در هر سر بازار بماند

هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند

جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت

جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند

گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس

شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدن خوشتر

یادگاری که در این گنبد دوار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می پوشید

خرقه دهن می و مطرب شد و زنار بماند

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند...    حافظ


پی نوشت:

آقا سید... میدونی چیه؟ هیشکی مث حافظ قد من و شما عاشق نیست! دمش گرم! فقط حافظه که غزلای وصف حال ما رو میده، روحمونو تازه میکنه



عیدت مبارک آقا سید



پرم از تو آقا سید...

لبریزِ لبریز
مثل شب از ماه
مثل این تُنگ ماهی از آب
مثل ساعت از تک و تای ثانیه ها
مثل دل قشنگت از عشق
مثل نگاهم از ناگفته ها...
مشتاقتم... محتاجتم...
مث ماهی به آب
مثل این شمعدونیا به خاک
مثل پرنده به آسمون
مثل غزل به واژه
مثل تنم به نوازش...
ببخش که امسال هم از پشت فاصله ها تحویل شد...
به قول سایه
ارغوان!
این چه رازی ست که هر سال بهار
با...
بگذریم...
عیده... به سفره نگاه می کنیم و همه سین ها
سایه ان...
سایه هفت سینی که باید جای دیگه ای و جور دیگه ای پهن میشد
و پریم از چرا...؟ و ای کاش...! و...
و یه دعا تو دلمون غلغل میکنه
و فال می گیریم؛ به یه نیت مشترک...
و قبل از همه تبریک ها، یه تبریک رو آروم تو دلمون میگیم
بگذریم...
سین های راه دوری هم زیادن
سین های پیامی, تلگرافی...
سین هایی که حتما لازم نیست باهم تو سفره بچینیمشون
از پشت فاصله ها هم میشه چیدشون...
سلامت
سعادت
سرسبزی
سرمستی...
کاش یه صاحب نفسی هم برات دعا کنه:
سرمه چشم یار!!!

سبز باش سید من!
تازه شو بهار هزار رنگ من!
از پشت فاصله ها...
از پسِ روزها و شب ها و هفته ها و ماه ها...
با صد بغل شکرخند و نسیم بهار نارنج سراغم بیا!
قول میدهم شراب هفتاد ساله شیراز شده باشم برایت
اما تو تازه باش!

پی نوشت:
این شعر نیست آقا سید! فقط یه درددله... ویرایشش نکردم؛ به دل نگیر اگر بی سر و ته هس. همیشه دم عیدا به هم میریزم، این عیدم که دیگه تکلیفش معلومه!

سی و هشتمین نامه


خب... سلام ماه مهربونم! عرضم به خدمت شما که من امروز مردم از خستگی... الان از اون دنیا براتون مینویسم. البته مامانم میگه خیلی کاری نکردم، ولی خستگی مزمن دارم اصن حوصله ندارم. کلا از سال تحویل خوشم نمیاد هیچوقت! مخصوصا که مهمونم خونمون باشه و نتونیم راحت باشیم و همش باید با چادر یه گوشه بشینیم و کلی هم کار کنیم و تو آشپزخونه بپلکیم... تازه لباسمم آماده نشد که لااقل یه کم از اون ذوق کنم... حالا اینا رو میگم تو ذوقت نخوره فکر کنی خیلی داغونما! منو که میشناسی، از خستگی همینجوری پنچر میشم یهو...چیزیم نیس، یکمی حوصله مهمون ندارم کسلم. دلمم که برات تنگ شده، دیگه خودت خبر داری وقتی دلم تنگ میشه چی میشه...

امروز از صبح که پاشدم تصمیم داشتم بشینم پای خیاطی، ولی مامانم گفت من بیکار نیستم مهمون دارم خیلی کار دارم. آبجی وسطی ماشالله این مدت کلی لباس دوخت! امروزم داشت لباس نازی رو تموم میکرد و گفت بیا خودم برات میدوزم. گفتم قرار بوده خودم یاد بگیرم مثلا! گفت باشه، یادت میدم... دامن که کاری نداره! لباسمو که آوردم، گفت اوه! اینکه هیچ کاریشو نکردی، من فکر کردم دامنش مونده، اینکه آستیناشم مونده! باهم دامنشو بریدیم، ولی من مجبور شدم برم پلو دم کنم. چون آبجی بزرگه کلا کسل و بیحوصله نشسته بود یه گوشه ( به علت اینکه جاکفشی و صندلیشو قرار بود جمعه براش بیارن ولی نیاورده بودن )؛ مامان رضا هم پای تلویزیون نشسته بود، آبجی دوقلو هم که همراه آقا داداش رفته بودن که واسه صبحونه فردا کله پاچه بگیرن و واسه لباس من و نازی دکمه بگیرن و دو سه تا هم جا حوله ای و یه مشت هم ظرف یه بار مصرف بگیرن. مامان هم مشغول شستن حیاط بود. منم خیاطی رو دیگه سپردم به آبجی وسطی و رفتم تو آشپزخونه. دیگه کلی ظرف شستم و سالاد درست کردم و تا ظهر فقط به یه دونه پرو رسیدم، نه هیج کار دیگه ای! ظهرم که دامادا رسیدن و رفتیم ناهار. بعد از ناهار دیگه اصن حوصله ندشتم و یه راست رفتم خوابیدم... البته قبلش واسه شما یه یادداشت نوشتم. زمانی که من خواب بودم جاکفشیمون رسیده بود و پسرعمم هم اومده بود خونمون که دسته های میز و کابینت رو وصل کنه. دسته های کابینت رو وصل کرده بود و میخواست بیاد تو اتاق دسته های میز رو وصل کنه که آبجی وسطی اومد بیدارمون کرد که اتاق رو تخلیه کنیم. منم چادرمو سرم کردم و رفتم همینجوری کسل بالا نشستم تا کار پسرعمم تموم شد و رفت. مامانم باقلا پخته بود ولی من و آبجی دوقلو که دوس نداشتیم رفتیم یه کمی دنبال جمع و جور کردن آشپزخونه. دیگه سر شب شده بود؛ مامان رضا با شوهرش و نازی و رضا و شوهر آبجی وسطی رفتن بیرون. آبجی وسطی بنده خدا نشست پای دوختن لباس من ولی بهم گفت آماده نمیشه امشب! مامان و آقا داداش داشتن کله پاچه رو آماده میکردن. من و آبجی دوقلو هم ظرفا رو شستیم، کابینت جدید رو تمیز کردیم و چیدیم، جاکفشی رو سر جاش گذاشتیم و تمیزش کردیم و کفشا رو توش چیدیم، راهرو رو واسه بار پنجم تمیز کردیم! میز خیاطی جدید رو تمیز کردیم و کشوهاش رو چیدیم، عیدی ها رو روبان پیچی کردیم و در نهایت سفره هفت سین رو چیدیم. آخر شب هم نشستیم شام خوردیم و تلویزیون نگاه کردیم و الان هم دیگه میخوایم بریم بخوابیم...

سال نوی شما مبارک ماه ترین عشق دنیا... ولی عید بدون شما لطفی نداره آقا سید خوب من! باغ و بهارم...

دلم میخاد تمام شعرای عاشقانه دنیا رو به پات بریزم... ولی نمیشه! پس بدون همیشه دوستت دارم! عاشقتم بهترینم!