نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

چهلمین نامه


سلام گل قشنگم... میشه قبل از همه چی یه خواهش بکنم؟ اگه هروقت شما دیگه حوصله نداشتی روزمره های منو بخونی، بهم میگی که دیگه ننویسم؟ یا لااقل به این طول و تفصیل و جزئیات ننویسم...

امروز ما مهمون بودیم. واسه ناهار خونه آبجی بزرگه دعوت بودیم. صبح که خیلی دیر بیدار شدم؛ دیگه ظهر شده بود... آخه خیلی خسته بودم، شبم دیر خوابیده بودم. بیدار که شدم یکمی به رضا غذا دادم، یکمی کمک مامانم برچسبای قرنیز رو چسبوندم، یه دور هم لباسمو پرو کردم که آبجی وسطی برام اندازش کنه و دیگه حاضر شدیم رفتیم خونه آبجی بزرگه. اونجا هم که دیگه من مشغول پست نوشتن واسه شما بودم تا موقع ناهار. ناهارم جای شما خالی آبجی بزرگه سبزی پلو با ماهی قزل آلا و زرشک پلو با مرغ برامون درست کرده بود. بعد از ناهار یکمی به آبجی کمک کردیم و آشپزخونه رو جمع کردیم. بعدشم یکمی برنامه طنز نگاه کردیم و آقاداداش و دوتا داماد بزرگا و مامان رفتن خوابیدن، ولی من همین که تصمیم گرفتم برم بخوابم، داماد کوچیکه گفت بشینیم کاتان بازی کنیم. ما هم دلشو نشکستیم و رفتیم نشستیم پای بازی. تا بازی تموم شد دیگه ملت بیدار شده بودن و از اونجایی که عقد پسرعمم بود و عقد محضری بود و فقط مامان و آقا داداش دعوت بودن، پاشدیم شال و کلاه کردیم هممون برگشتیم خونه، مامان و آقا داداش لباس عوض کردن و رفتن. ما هم قرار بود بریم عید دیدنی، ولی مامان رضا و شوهرش و نازی و رضا یهو تصمیم گرفتن برن خونشون و جمع کردن رفتن. آبجی وسطی و شوهرشم رفتن استراحت کنن. من و آبجی دوقلو هم مشغول تعریف کردن و همزمان من مشغول دوختن دوختن لباسم بودم. دقایقی بعد هم آبجی وسطی اومد کمکم.

یهو عمم زنگ زد گفت داریم بعد از محضر میریم سوله جشن داریم، مامانتون داره باهامون میاد، شما هم پاشید آژانس بگیرید بیاید. ولی من و آبجی دوقلو از اونجایی که کلا حوصله جشن نداریم و مهسا هم زنگ ده بود گفته بود داره میاد پیشمون، گفتیم نمیایم. آبجی وسطی هم دوس داشت با آبجی بزرگه دوتایی برن، ولی اون خونه مادرشوهرش دعوت بود و نتونستن برن.

دیگه منم خیاطی رو تعطیل کردم و طبق معمول رفتم دنبال جمع و جور کردن خونه واسه مهمون و شستن ظرفا!!! دیگه مهسا رسید و نشستیم دور هم مشغول تعریف کردن شدیم. بعدشم شام خوردیم و شهرزاد نگاه کردیم و دیگه وقت خواب بود.

آقا سید گل من... الهی زهرا قربون دلت بره... خودتو ناراحت نکن! همه چی درست میشه ان شاءالله... خدا که بخواد گرهی باز کنه کسی نمیتونه جلوشو بگیره! خیره... شما نذار دلت آشوب بشه! ما صبوری می کنیم، ان شاءالله که گره ها باز میشه فدات بشم...

مواظب خودت خیلی باش! دوستت دارم مهربونم

نظرات 2 + ارسال نظر
سید سه‌شنبه 3 فروردین 1395 ساعت 15:07

راستی چرا آدرس وبلاگ رو عوض کردی؟
انقددکیف داره هی من میام چک میکنم میبینم نظرم رو خوندی...
عالیه

سید سه‌شنبه 3 فروردین 1395 ساعت 09:31

مهربون من...
تو اگه بدونی من از خوندن این مطالب چقد کیف سوز میشما، پلک زدنت هم مینوشتی.
من کلا قبل صبحانه صفحه شما رو چک میکنم، انقد کیف میده که حد نداره
دوستت دارم سوی چشمنام
دوستت دارم توان زانوانم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.