نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

چهل و یکمین نامه


عشق من سلام. حال ماه قشنگ من چطوره؟ میگم به نظر شما چطوره که شما هم مختصرا یکمی واسه من بگین که یومیه چیکارا میکنین؟ منم خوشحال میشم بدونم شما در چه حالین؛ ولی شما انقد که مهربونی همه پیاماتون فقط پر از  ابراز محبته...

ما امروز عید دیدنیامون رو شروع کردیم بالاخره... صبح با اینکه خیلی خسته بودم و شبم دیر خوابیده بودم، ولی مجبور شدیم ساعت 8.5 بیدار شیم! ( نخند دیگه آقا سید! 8.5  تو شهر ما خیلی صبح زوده...! ) پاشدیم به اتفاق مهسا صبحونه خوردیم و حاضر شدیم و به حول و قوه الهی با سلام و صلوات بالاخره ساعت 10.5 زدیم بیرون!

اول رفتیم خونه عمه بزرگم. یه پسرعمه دارم که ماشالله خیلی خوش صحبت و پرحرف و شوخه. اونجا با وجود ایشون کلی حرف زدیم و خندیدیم... بعدش رفتیم خونه خاله بزرگم که چندتا کوچه فقط با خونه عمم فاصله داره. اونجا هم جز خالم کسی رو ندیدیم... شوهرخالم رفته بود دندون پزشکی، اون دوتا پسرخالم هم که طبقه بالا و پایین خالم اینا هستن، یکیشون نبود اون یکی هم نیومد؛ فقط ملیکا پیش خالم بود و داشت کارتون نگاه میکرد. خلاصه اونجا هم با ملیکا سرگرم شدیم. بعدش رفتیم خونه خاله دومی. اونجا هم یکمی نشستیم و موقع اذان زدیم بیرون. اول میخواستیم برگردیم خونه، ولی بعد تصمیم گرفتیم خونه خاله کوچیکه هم بریم؛ آخه اونم نزدیک بود به همونجا. زنگ زدیم بهشون و گفتیم میایم ولی ناهار نمیخوریم. خالم گفت خاله سومی با دامادش مهمونشن واسه ناهار، ما هم بریم ناهار بمونیم... ما هم هی گفتیم نه، ولی آخر دیگه حریف آقای نامی نمیشدیم. ساعت 1.5 بود، خالم هم ناهارش آماده بود، ولی از خاله سومی و دامادش هنوز هییییییچ خبری نبود! آقاداداش که دیشب سرما خورده بود و تب و لرز کرده بود حال نداشت، منم خیلی خسته بودم... ساعت 2 جفتمون با خیال راحت رفتیم تو اتاق خوابیدیم؛ چون میدونستیم تا یکساعت دیگه هم نمیان مهمونا! ساعت 3 بود که تازه مهمونا اومدن و ناهار پهن شد و ما رو بیدار کردن. ناهار جای شما خالی چلو جوجه بود، مرغ خورشتی هم بود به اضافه استانبولی؛ اونم دستپخت خوشمزه خاله کوچیکم! خیلی چسبید... ولی من تمام مدت داشتم به این فکر میکردم که یه بار باید با هم یه سفر بریم شما یه جوجه مشتی به ما بدی... شک ندارم شما جوجه بزنی محشر میشه! انگشتامم میخورم!خلاصه من چون خیلی شکموام، در عین حال که داشتم جوجه میخوردم همزمان دلمو صابون میزدم واسه جوجه مخصوص دستپخت آقا سید!

دیگه بعد از ناهارم رفتیم ظرفا رو شستیم و رفتیم تو اتاق با دخترخاله ها نشستیم دور هم. من اول یه پست واسه شما گذاشتم، بعدشم تا ساعت 5 دور هم تعریف میکردیم. بعدش هممون خوابمون برد و  حوالی ساعت 6 از شدت صدای جل جل بارون و تلق تلوق تگرگ از خواب بیدار شدیم. آقا داداش گفت چراغ ماشین سوخته و نمی تونه توی شب رانندگی کنه، بنابراین زودتر باید برگردیم خونه. دیگه یکمی نشستیم چایی و شیرینی خوردیم و برگشتیم. وقتی رسیدیم، آبجی دوقلو یه راست رفت تو اتاق خوابید ( چون خوابش نیمه کاره مونده بود ) آبجی وسطی هم بعد از اینکه نیم ساعتی استراحت کردن، با شوهرش شال و کلاه کردن رفتن کافی شاپ. منم یکمی دراز کشیدم و به وبلاگم سر زدم و یه آهنگ دانلود کردم و گوش دادم و دیگه غروب شد پاشدم رفتم آشپزخونه رو مرتب کنم که همون موقع پسرعمم زنگ زد گفت داره با خانومش و دوتا دختراش میان خونمون. دیگه منم همینجوری تو آشپزخونه بودم؛ ظرف شستم و مرتب کردم و میوه و شیرینی چیدم تو ظرف؛ مامان هم رفت کف سالن رو یه جارو زد. وقتی مهمونا رسیدن من تازه کارم تموم شده بود و هنوز حاضر نشده بودم. سریع رفتم تو اتاق و حاضر شدم، آبجی دوقلو رو هم بیدار کردم گفتم پاشو مهمون اومده. ساعت 8.5 نشده بود که اومدن... ما یکساعتی تا ساعت 9.5 مشغول پذیرایی بودیم و مهمونا هم همچنان مشغول نشستن و نرفتن! باهاشون خوش میگذشتا... زنشم خیلی شوخه، میخندیدیم دور هم... ولی مشکل اینجا بود که من عصری که برگشتیم به مامانم گفتم بشین این آستین و مچ لباس منو وصل کنیم دیگه تموم شه. اونم گفت باشه. ولی همین که رسیدیم و نفسی تازه کردیم و مامانم نمازشو خوند، اومدم دهنمو واکنم بگم حالا برو سراغ لباس من، اینا زنگ زدن! منم بخاطر همین همش منتظر بودم زودتر برن... ولی وقتی ساعت 9.5 شد و نرفتن مامانم بهم گفت برو یه شام حاضری درست کن! و از اونجایی که ما اصصصصصلا با پسرعمه هام تعارف نداریم و برعکس شما تو این موقعیتا سخت نمیگیریم و سفره خیلی ساده میندازیم، من و آقا داداش رفتیم املت و ماست خیار درست کردیم. البته مهمونا ساعت 10 پاشدن برن، ولی دیگه مامانم با اصرار نگهشون داشت. بعد پسرعمم رفت تو کوچه لاستیک ماشینشو عوض کرد، ما هم مجبور شدیم منتظرش بمونیم و شام رو دیر آوردیم. بعد از شامم طبق معمول مرتب کردن آشپزخونه و شستن ظرفا... بعدشم در حالی که منتظر بودم هر لحظه پاشن خداحافظی کنن، ولی باز مهمونا تا یه نیم ساعتی تشریف داشتن و یه دست چایی دیگه هم خوردن و... شاید باورت نشه؛ ولی مهمونایی که ساعت 8 اومده بودن ساعت 12 بود که رفتن! خوش گذشتا... کلی از اون قدیما تعریف کردیم و خندیدیم، ولی خب دیگه دوختن لباس من مالیده شد! وقتی رفتن مامانم یه نیم ساعتی داشت میزایی که بچشون با دست چکنه ش دسمالی کرده بود تمیز میکرد، منم رفتم مچ آستینامو دوختم که مامانم بیاد بدوزیمشون، ولی مامانم بعد که اومد گفت این خورده کاری داره من الان خوابم میاد... بذار واسه فردا!

دیگه همه رفتن که بخوابن و فقط منم که هنوز بیدارم... آخه قرار گذاشتیم فردا صبح زود بیدار شیم همگی صبحونه بریم دروازه قرآن اگه خدا بخواد.

آقا سید... یه چیز جالب... شب قبل از سال تحویل من دیدم یه نفر دیگه غیر از شما اومده دوتا نظر تو وبلاگ گذاشته. از اونجایی که وبلاگ خودشو نوشته بود و رفتم یه سری زدم، حدس زدم که یه دختر دبیرستانیه احتمالا. ظاهرا منو با کس دیگه ای اشتباه گرفته بود... تو پیام اولش نوشته بود تا اول پستتونو خوندم فهمیدم که وبلاگ شماست! ولی پیام دومیش جالب بود... نوشته بود چه بسا افرادی که تو این وبلاگ نیومدن و این مکالمات رو نخوندن و چه حسادت ها که نکردن!!!

راستی یه خبر خوبم از فامیلامون رسید... اون پسرعمم یادته که عقد کرده بود ولی داشتن جدا میشدن، 4-5 سال بود همینجوری کشمکش داشتن و داشت مهریه میداد؟ ظاهرا روز عید با هم آشتی کردن و دیگه کم کم عروسیشونه

خب دیگه امشب خیلی حرف زدم... دلم میخاد بیشتر تعریف کنما، ولی دیگه خیلی دیره باید بخوابم که صبح خواب نمونم. فعلا شما رو به خدا میسپارم... شما هم سعی کن خیلی مراقب بهترین آقا سید دنیا باشی و اگرم حوصله داشتی واسه من بنویسی که عشق من این روزا چیکارا میکنه...

دوستت دارم ماه مهربونم یا علی


پی نوشت:

1- آقا سید... چهل روز از اون روزی که قرار گذاشتیم با هم تماس نداشته باشیم میگذره... و 25 روزه که نه دیدمت و نه صدات رو شنیدم ماهم... باورت میشه؟

2- الهی من قربون دل کوچولت برم! باور کن من هر شب وقتی بیکار میشم و وقت خوابمه میام مینویسم... ولی چه کنم که ساعت خواب ما دیروقته برعکس شما! شرمندتم عمرم... اگر میدونستم منتظری حتما زودتر مینوشتم تاج سرم! شما که گفتی قبل صبحونه چک میکنی خدا کنه الان هنوز بیدار باشی و بخونی که من شرمندت نشم! از این به بعد سعی میکنم زودتر بنویسم... قول!

نظرات 1 + ارسال نظر
سید چهارشنبه 4 فروردین 1395 ساعت 02:31

سلام بهترینم
منم میگذرونم
همش خونه ایم
خبری نیست...
خیلی خوبه انقد سرتون گرمه.
الحمدلله

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.