نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

علامه طباطبایی


سلام آقا سید مهربونم

قربون این نوشته های پر احساست بشم ماهم!

وقتایی که آقا سید این شکلی دست به قلم میشه، ینی دیگه خییییییلی دلش تنگ شده! الهی من بمیرم برا دل کوچیکت عمرم...

آقا سید خیلی شرمندم که امشب پست نذاشتم. میدونم که حتما کلی اومدین سر زدین. باورتون نمیشه، تا الان خواب بودم!!! امروز رفته بودم علامه، خیلی خیلی خسته شدم...

عرضم به حضورتون که من امروز ( در واقع دیگه میشه دیروز!) ساعت ۹ با ترکستانی قرار داشتم و خواب موندم! میخواستم ۶.۵ بیدار شم، ۷:۱۵ بیدار شدم! بدو بدو و صبونه نخورده زدم بیرون. وای که چققققد دانشگاه علامه دور و بد مسیره! همه از راهش مینالن... نمیدونم چرا اونجا ساختنش؟؟؟ نمیدونم مگه دانشگاه شیراز ما که وسط شهر بود، بهترین نقطه شهر بود، چش بود؟ چرا میرن تو بیابونا و جاهای مزخرف دانشگاه میسازن؟؟؟

خلاصه با کلی دوندگی ساعت ۹:۲۰ رسیدم. بدو بدو رفتم تو دفتر دکتر، منشی ش گفت هنوز نیومده! گفت باید میومد، ولی لابد چون هوا بارونیه تو ترافیک مونده. گفتم چه بهتر! ۵ دقه بعد اومد و منو فرستادن داخل. رفتم بهش پرسشنامه رو دادم، سوالمو هم پرسیدم. گفت نه، تکنیک دلفی لازم نیست واسه شما که ارشدی... اگه دکترا بودی، اون کار لازم بود. بعدش پر کرد و بهم داد، ۱۰ دقه هم نشد زدم بیرون. رفتم دانشکده مدیریت، برنامه استادا رو نگاه کردم. یکی از استادا همون موقع تو دفترش بود، گیرش انداختم گفتم اینو برام پر کن! خیلی جوون بود، فت من برند کار نکردم و اینا، ولی پر کرد برام. بعد دوباره گشتم گشتم تا یکی دیگشونو پیدا کردم، از سن بالاهاشون بود. گفت من خبره برند نیستم پر نمیکنم. برو سراغ اساتیدی که بازاریابی تدریس میکنن. دوتای دیگشونم همینو بهم گفتن. دوتا خانوم دکتر داشتن، یکی جوون بود، اون یکی پیشکسوت. جفتشون تخصص بازاریابی داشتن. رفتم سراغشون، اون جوونه برام پر کرد، ولی اون یکی تا ساعت ۱ کلاس داشت. دیگه تا ۱۰:۴۰ چرخیدم و این دوتا پرسشنامه رو هم علاوه بر ترکستانی پر کردم و جلوی اسم همشون نوشتم که کیا رو ساعت ۱۲ باید بیام ببینم، کیا ۱، یا ۲... کریمی علویجه هم زده بود ۱۲ تا ۲ هستش. دوتا از استاداشون خیلی بد بود تایمشون. یکی ناصحی فر بود که ساعت ۵ عصر دفترش بود! اون یکی هم محمدیان بود که قاضی تاکید بود حتما برم پیشش و مثلا آشنا هم بود با قاضی، که کلا فردا روز حضورش بود! همینجوری ناراحت این دوتا بودم، میگفتم ینی تا ۵ اینجا بمونم؟؟؟ ینی فردا هم دوباره بکوبم بیام؟؟؟

ساعت ۱۰:۴۰ بود که دیگه رفتم بوفه یه چیزی بخورم تا ساعت ۱۲ بشه. بوفه شون یه گوشه از سلفشون بود. سلفشونم خیلی جالب بود. ۴ طبقه بود، دو طبقه واسه سرو غذای نوع ۱، خواهران و برادران، دو طبقه دیگه واسه سرو غذای نوع ۲ که نمیدونم چرا مختلط بود! بوفه شونم انقد خوراکیای متنوع داشت! حتی شیرینی خامه ای هم داشت!!! منم نشستم یه دونه تیرامیسو خوردم. در همون حین به دکتر ابراهیمی بزرگ ( عبدالحمید ابراهیمی ) زنگ زدم، چون قاضی اونو هم تاکید کرده برم پیشش، با اینکه بازنشسته شده دیگه تدریس نمیکنه! ولی بهم گفته برو شرکتش ببینش. اونم گوشیش خاموش بود. بعد یه سر رفتم پیش شهید گمنامشون. بعدم رفتم نمازخونه، نمازمو به جماعت خوندم و ساعت ۱۲:۱۵ دوباره برگشتم دانشکده. ولی هیچکدوم از اونایی که زده بودن ۱۲، تو دفتراشون نبودن. با اجازتون دفتر استاداشونم تو سه تا طبقه مختلف بود، من انقد این سه طبقه رو بالا پایین کردم که دیگه صدای جیر جیر کفشم درومده بود! خیلی رفتم و برگشتما... خیلی!

اونایی رو که توقع داشتم ۱۲ ببینمشون نبودن، ولی محمدیان که قرار بود کلا فردا بیاد، یهو اتفاقی دیدم تو دفترشه! البته اینو بگم... اینا چون ماشالله خیلی استاداشون زیادن، هر دو سه تا استاد باهم یه دفتر دارن. منم که چهره هاشونو نمیشناختم، شده بود مکافات برام! هی باید میرفتم تو دفترا، میگفتم تو کدوم یکیشونی؟ من با فلانی کار دارم...! محمدیان و ناصحی فر هم دقیقا جفتشون تو یه دفتر بودن. من یهو دیدم اتاقه بازه و یکیشون داخله د یه دانشجو هم پیششه. گفتم هر کدوم که هست باید گیرش بندارم! یه دقه بیشتر معطل نشدم که اون دانشجوه رفت. استاده هم میخواست پشت سرش بره، کتشو دستش گرفت تا دم در اومد یهو منو دید. گفت شما با من کار دارین؟ یه آقای میانسال مهربون بود، ولی قیافه جدی ای داشت. منم همینجوری مضطرب گفتم بعله... انگار فهمید که نمیشناسمش، گفت من محمدیان هستم، با من کار دارین؟ گفتم آره. گفت فقط اگه در حد ۵ دقه باشه! گفتم چشم. رفت پشت میزش نشست، به منم کلی اصرار کرد که بشینم. بعدم تا نشست سریع دست کرد از کشوی میزش یه جعبه نون خرمایی درآورد گذاشت رو میز. بهش گفتم منو قاضی فرستاده، گفت خیلی سلام برسونید. گفتم پرسشنامه دارم، گفت به خدا نمیرسم... شرمنده م، اصلا نمیرسم. اینجا کلی پرسشنامه هس، مال اساتید پیشکسوت خودمونم هس، ولی به خدا نمیرسم. گفت شما دکتری هستین؟ گفتم نه، ارشد. گفت ارشد واسه چی میرید دنبال خبرگان؟ ازشد که این چیزا نمیخاد! گفتم چی بگم؟ راهنمام گفته! گفت به خدا شرمندم... نمیرسم... برو سراغ همکارای جوون ترمون. گفتم دارم میرم... از صبح اومدم دارم سراغ همشون میرم. کلی عذرخواهی کرد گفت نمیرسم، بعدشم گفت ناصحی فر هم میدونم که نمیرسه، منتظر اونم نباش! تو دلم گفتم چه بهتر، این دوتا که تایمشون خیلی بد بود، کنسل شدن. آخرشم بهم گفت بذار حالا که تا اینجا اومدی من اینو بهت تعارف کنم به عنوان عذرخواهی... نون خرمایی رو گرفت جلوم، کلی هم اصرار کرد که دو سه تا بردارم.

از اونجا هم که زدم بیرون، با توجه به اینکه دوتای دیگشونم همکاراشون گفتن کلا نمیان، و اگرم میومدن امیدی نداشتم پر کنن، چون بازاریابی نبودن، مونده بود دو نفر دیگه. یکی همون کریمی علویجه، یکی هم همون خانوم دکتره. کریمی که نوشته بود ۱۲ تا ۲ هست، استاد هم اتاقیشم میگفت سه شنبه ها همیشه هست، حتما میادش، ولی خبری ازش نبود. ولی خانوم دکتره سر همون ساعت ۱ که نوشته بود، اومد. رفتم سراغش گفتم اینو پر کن. یکمی قیافش رفت تو هم و گفت الان باید برم جلسه و اینا، ولی ازم گرفت گفت پر میکنم بعد بیا ببر. بعد که به پرسشنامه نگاه کرد، گفت آها! مال دانشگاه خودمون نیستی؟ گفتم نه دیگه، گفتم که شاهدم. گفت دانشگاه خودتون استاد نداشت؟ گفتم ۳۰ تا استاد لازم دارم. گفت اووووه! گفتم چقد جالبه واقعا! خود اساتید محترم خودشونو میشناسن که پرسشنامه پر نمیکنن! خودشون میدونن ۳۰ تا استاد پیدا کردن چقد کار سختیه! خودشون میدونن که یا وقت ندارن یا حوصله ندارن که پرسشنامه پر کنن، همشون میگن من معمولا پرسشنامه پر نمیکنم! خودشون خودشونو میشناسنا، بعد بیخودی سنگ جلوی پای دانشجو میندازن میگن خبره! مریضن انگار!

دیگه خلاصه خانوم دکتره هم برام پر کرد. فقط موند کریمی علویجه... بهش زنگم زدم، بازم جواب نداد. تا ۱.۵ هم منتظرش موندم نیومد. با خودم قرار گذاشته بودم برم سلف ناهار بخورم. مث خوشحالا همون ساعت ۱۲ آمار غذاهاشونم گرفته بودم، جوجه بود و خورش کرفس. انتخابم کرده بودم واسه خودم که برم طبقه چهارم، خورش کرفس بخورم! واسه غذای آزادم پرسیده بودم بهم گفتن ۱ به بعد میدن... یهو دیدم ای وای ساعت ۱.۵ شده، الان سلفشون تعطیل میشه. پاشدم اومدم پایین، با خودم گفتم ببینم کلاس ساعت ۲ کریمی کجا تشکیل میشه، لااقل بعد از ناهارم بیام شاید دم کلاسش دیدمش. رفتم از مسئول کلاساشون پرسیدم، گفت اصلا دکتر امروز نیومده، کلاسشم کنسله!

دیگه با ۴ تا پرسشنامه پر شده زدم بیرون رفتم سلف. دیدم انگار تعطیله و آخرین نفرات دارن میرن. زودی رفتم طبقه چهارم، گفتم آزاد بهم میدین؟ مسئولش گفت میدیم، ولی باید بری پایین با عابربانک فیش بگیری. رفتم پایین، بهم گفتن مسئولش این آقای بهرامیه. بهش که گفتم، گفت غذامون تموم شده. خواستم برم بوفه ساندویچ بگیرم، یهو یکی از خدمتکارا بهم گفت شما غذای آزاد میخواستی؟ گفتم آره. گفت اینا این آقای بهرامی... گفتم بعله، بهشون گفتم، گفتن تموم شده... ولی یارو به حرفم اصن گوش نداد، همینجوری رفت جلو گفت آقای بهرامی این خانوم غذای آزاد میخاد. گفتم آقا بهشون گفتم، میگن تموم شده! دیگه بهرامی گفت باشه، بیا بریم طبقه چهارم. یه پسر دیگه هم غذا میخواست، سه تایی رفتیم بالا. گفت فقط خورش کرفس مونده، گفتم خوبه. گفت ۵ تومن میشه، گفتم کارت دارم. گفت کارتخوان نداریم، گفتم خب منم نقد ۲-۳ تومن بیشتر ندارم! گفت عب نداره، نمیخاد، برو غذاتو بگیر! دوتا پسر دیگه هم دانشجوی خودشون بودن اومدن گفتن ما جوجه رزرو داشتیم، بهمون غذا میدین؟ گفتن آره، کرفس بجاش میدیم. بهرامی به یکی از خدمتکارا گفت برو طبقه اول کارتاشونو بزن و بیا. باز یه خانوم دیگه هم اومد به اونم غذا دادن. یه پیرمرد مهربونی مسئول غذا بود، بهرامی بهش گفت بهشون غذا بده، گفت چششششششم! باورت نمیشه جواد، ساعت کاریشون تموم شوه بود، همه چیزو جمع کرده بودن که برن، سالن رو مرتب کرده بودن و همه چی... ولی ما که رفتیم قشنگ با روی خوش بهمون غذا دادن، تازه پیرمرده بنده خدا رفت ۴ تا پارچ هم آب خنک پر کرد با لیوان آورد جلوی تک تک مون گذاشت. گفتم نگا کن... مردم دانشگاه میرن مام دانشگاه میریم! سلف ما مث سگ رفتار میکنن باهامون! یه ذره ارزش و احترام به دانشجوها نمیذارن! تازه الان ما دانشجوی اینا هم نیستیم... سلف ما ساعت بشه ۱:۳۱ دیگه پاتو بذاری تو پاچه تو میگیرن! زمینو هم گاز بگیری عمرا بهت غذا بدن! میگن ساعت کاریمون تموم شده! تازه آخرای وقت هم که میشه سالن رو که مرتب میکنن، دیگه میگن خانوما پخش نشین تو سالن، همتون یه طرف بشینین، مرتب کردیم میخایم بریم!

بعدشم مثلا اومدیم تو هزینه صرفه جویی کنیم، گفتیم با اتوبوس برگردیم مترو به جای تاکسی. اومدنی از مترو تا اونجا ۱۰ دقه راه بود... گفتم خب چیزی که نیست، با اتوبوس میرم. ولی چشمت روز بد نبینه! اولا که یه ربع نشستم تا اتوبوس اومد. بعدشم دقیقا ۱ ساعت تو راه بودیم تا رسیدیم متروی صادقیه! البته من که تمام مسیر رو خوابیدم، ولی خب خیلی طولانی بود... زمانی هم که همینجوری تو چرت بودم، هی با خودم میگفتم چقد طول کشید، نکنه مترو رو رد کرد من پیاده نشدم؟ ولی انقد که خوابم میومد، چشمام وانمیشد! میگفتم به درک! فوقش اینه که باید یه مسیری رو برگردم دیگه... بذار الان یه دل سیر بخوابم، بعدش بخوام برگردمم مهم نیس! الان خوابم مهم تره!!! البته خب قبلش پرسیده بودما... تقریبا مطمئن بودم که مترو ایستگاه آخره. انقدام بیخیال نبودم. ولی خب واقعا اگرم ایستگاه رو رد میکرد برام مهم نبود؛ خوابم مهم تر بود!

با اجازه شما دقیقا ساعت ۲ از دانشگاه زدم بیرون، دقیقا ساعت ۵ اتاق بودم! راه برگشتنی رو هم تو مترو تمام مسیر وایساده بودم، با لپ تاب رو دوشم، خرد شده بودم دیگه! وقتی رسیدم دیدم نزدیک اذانه نمیرسم بخوابم. یکمی اتاقمو جمع و جور کردم و نمازمو خوندم. بعدشم مهسا زنگ زد بهم گفت دوتا از استاداشون پرسشناممو پر کردن بهش دادن. بعدشم گفتم بشینم یکمی فیلم نگا کنم، بعد برم ماکارونی بپزم واسه شام امشب و ناهار فردام. از ۶.۵ تا ۹.۵ سه تا قسمت از سریالمو نگاه کردم. بعد دیدم خیلی خستم، گفتم بیخیال آشپزی! امشب نودل میخورم، فردا ماکارونی رو میپزم. هی خواستم پاشم برم نودل درست کنم، ولی انقد سرم سنگین بود که همونجا پای لپ تابم خوابم برد. با اجازه شما از ۹.۵ تا ۱.۵ خوابیدم!!! هم اتاقیمم دیده بود خوابم، چراغا رو خاموش کرده بود رفته بود اتاق دوستاش. ساعت ۱.۵ بالای سرم جلوی آینه وایساده بود داشت واسه خودش بند مینداخت، بندش پاره شد، از صدای پاره شدن بند اون من یهو بیدار شدم. پاشدم گیج تو جام نشستم. بهم گفت پریسا خوابیدیا!!! گفتم آره، خیلی خسته بودم! نمیدونی علامه چقد دور و بدمسیره! خرد شدم! گفت چرا تو هی میری این دانشگاه اون دانشگاه؟ گفتم چمیدونم... بدبختم! استاد راهنمام مریضه!

انقد گیج بودم میخواستم دوباره بیفتم بخوابم، ولی دیدم گشنمه. ساعت ۲ پاشدم رفتم نودل درست کردم خوردم. بعدشم که دیگه رسیدم خدمت شما که پست بذارم. الانم دیگه خوابم پریده، منتظر میمونم اذان بگه، بعد از نماز میخوابم. قصد داشتم که فردا برم دانشکده به قاضی بگم چیکارا کردم، ولی نمیدونم اصلا لزومی داره یا نه؟ و الان با این وضعیت اصلا صبح از خواب پامیشم یا نه؟ نمیدونم... فردا باید یه پیگیریایی هم بکنم. مسلم هاشمی که خبری ازش نشد. بازیار هم از دیروز ه بهم خبر نداده که چیکار کرده. معتمدم که کلا پیامام بهش دلیور نمیشه! نمیدونم چرا؟ هنوز دانشگاه تهران رو هیچ کاریش نکردم. ببینم اگه شد هفته دیگه برم تهران و اگه لازم بود مدرس. البته با احتساب دانشگاه مدرس و تهران، بازم به ۳۰ تا نمیرسم! الان ۱۳ تا پرسشنامم پر شده، اگه اون ۴ تایی که بازیار قرار بود برام تحویل بگیره واقعا پر بشن، میشه ۱۷ تا. در بهترین حالت با احتساب مدرس و تهران میشن ۲۳-۴ تا. نمیدونم دیگه بقیه رو باید چیکار کنم؟ فعلا ایده م اینه که خودم پر کنم. میخواستم واسه ابی هم بفرستم، ولی دیدم روم نمیشه. گفتم ولش کن، حالا دوباره مث اون سری واسه پروپوزالم دوتا سوال درباره کارم و موضوعم میپرسه دوتا حرف میزنه دوتا ایراد میگیره، دوباره مث اوندفه اعتماد به نفسم از بین میره...

فکر میکردم توی دو هفته، ینی تا آخر این هفته بتونم این پرسشنامهه رو جمعش کنم. ولی داره وارد هفته سوم میشه... خیلی ناراحتم. خیلی زورم میاد که الکی الکی قاضی زاده ۵ هفته کار منو انداخت عقب! منی که اینهمه عجله داشتم خیر سرم! تازه امشب غصه م شده بود گفتم من که الان واسه این پرسشنامم رفتم دم همه استادا رو دیدم و التماسامو کردم، حالا واسه مرحله بعدیم اون ۱۵ تا خبره رو چه خاکی به سرم بریزم؟ واسه اون کیو پیدا کنم؟ شیرازم کسیو ندارم... همینجوری تو فکرم که آخر عاقبت ما با این کاره به کجا ختم میشه؟ خدا خودش به خیر کنه!

آقا سید... ماه مهربونم... ببخش خیلی حرف زدم. سرتو درد آوردم. شرمنده... خیلی دوستت دارم نفسم! نوشته امروزت جونمو تازه کرد. ممنون دست و پنجه پرمهرتم عمرم! خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دلم تنگته... خیلی مواظب خودت باش عشق خوبم!

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 09:09

پریسا...

چجوری دلتنگ نباشم؟

چجوری دلتنگ کسی نباشم که همه چیز رو برا من تحمل کرد؟؟؟

دوری هامون

خستگیهامون

دلتنگیهامون

هممممممه چیز رو فقط برا من تحمل کرد و در کنار همه این صبوری ها قوت قلبی بود برا من...

هیچوقت نگفت جواد خسته شدم! کی تکلیف ما روشن میشه؟ هیچوقت به روم نیاورد سنم چقده و کار و درآمد درست و درمون ندارم...

پریسا تو واقعا منو با تموم وجود از ته دلت دوس داشتی...

من این عشق خالص رو کجا پیدا کنم؟ کجا دنبالش بگردم؟

پریسا تو بی نظیرترین جلوه عشق تو زندگی من بودی و هستی و خواهی بود

الهی قربونت برم من ماه خوبم!
چی رو به روت میاوردم؟ مگه تو عیب و ایرادی داری که من بخام بگم عمرم؟ مگه آدم وقتی عاشق میشه عاشق شغل و درآمد میشه؟ من داشتم با عشق تو زندگی میکردم... تکلیف روشن تر از این؟ حتی همین الانشم زندگیم با عشق تو میگذره... اونایی که به اصطلاح تکلیفشون روشنه، نصفِ منم خوشبخت نیستن! خودت که میدونی، حاضر بودم تا آخر عمرم زنت بمونم، با همین وضعیتی که شما میگی تکلیف روشن نیس! ولی واسه من عین صبح صادق پر از روشنایی بود... تو همون مردی بودی و هستی که هر زنی آرزوشو داره... تو همون فرشته ای بودی و هستی که مایه خیر دنیا و آخرت من شدی... تو همونی هستی که همیشه مایه افتخارم بود و هست که حتی اگه شده یه مدت کوتاه، همسرت بودم... همونی که وقتی شونه به شونه ت راه میرفتم، روی ابرا بودم... از چی گله کنم؟؟؟ از چی خسته بشم؟ از خوبی هات؟ از عشقت؟ از خوشبختیم؟
آقا جواد... مگه شما خیلی چیزایی که میدونستی، به روی من آوردی؟ مگه شما چشمتو رو همه عیب و ایرادای من نبستی؟ مگه شما دخترای فابریک، خانواده های اسم و رسم دار، دختر حاج فلانی و مهندس فلانی رو بخاطر من رد نکردی؟ عشق شما هم از ته ته دلت بود...
من وقتی بهت محبت کردم که زنت بودم، ولی تو بدون هیچ قول وقراری، بدون هیچ چشمداشتی، بدون اینکه حتی خودم ازت خواسته باشم، خودتو درگیر مشکلات من کردی... بهم کمک کردی... لیاقت تو خیلی بیشتر از اینا بود... من چی بگم؟ من لنگه عشق تو رو کجا پیدا کنم؟
جواد خوبم! تو با همه وجودت منو دوس داشتی؛ حتی بیشتر از خودت! با عشق تو و بخاطر عشق تو، تحمل کردن جهنم هم کاری نداره جواد... تو لیاقتشو داری... باور کن! عشق خالصی که تو داری، محبت عجیبی که تو قلب توه، تموم بدیا و سختیا رو جبران میکنه...
زندگی من با تو بهشت بود و هست... هیچوقت هیچکس دیگه شبیه تو، عاشق من نخواهد بود... دل منم هرگز دیگه مثل این بار، برای کسی نخواهد تپید...

[ بدون نام ] چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 05:32

نگران نباش...
تو مرحلا بعد بشین داده سازی کن...
قشنگ 3 هفته ای جمع میشه...
الکی سخت نگیر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.