نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

سی و هشتمین نامه


خب... سلام ماه مهربونم! عرضم به خدمت شما که من امروز مردم از خستگی... الان از اون دنیا براتون مینویسم. البته مامانم میگه خیلی کاری نکردم، ولی خستگی مزمن دارم اصن حوصله ندارم. کلا از سال تحویل خوشم نمیاد هیچوقت! مخصوصا که مهمونم خونمون باشه و نتونیم راحت باشیم و همش باید با چادر یه گوشه بشینیم و کلی هم کار کنیم و تو آشپزخونه بپلکیم... تازه لباسمم آماده نشد که لااقل یه کم از اون ذوق کنم... حالا اینا رو میگم تو ذوقت نخوره فکر کنی خیلی داغونما! منو که میشناسی، از خستگی همینجوری پنچر میشم یهو...چیزیم نیس، یکمی حوصله مهمون ندارم کسلم. دلمم که برات تنگ شده، دیگه خودت خبر داری وقتی دلم تنگ میشه چی میشه...

امروز از صبح که پاشدم تصمیم داشتم بشینم پای خیاطی، ولی مامانم گفت من بیکار نیستم مهمون دارم خیلی کار دارم. آبجی وسطی ماشالله این مدت کلی لباس دوخت! امروزم داشت لباس نازی رو تموم میکرد و گفت بیا خودم برات میدوزم. گفتم قرار بوده خودم یاد بگیرم مثلا! گفت باشه، یادت میدم... دامن که کاری نداره! لباسمو که آوردم، گفت اوه! اینکه هیچ کاریشو نکردی، من فکر کردم دامنش مونده، اینکه آستیناشم مونده! باهم دامنشو بریدیم، ولی من مجبور شدم برم پلو دم کنم. چون آبجی بزرگه کلا کسل و بیحوصله نشسته بود یه گوشه ( به علت اینکه جاکفشی و صندلیشو قرار بود جمعه براش بیارن ولی نیاورده بودن )؛ مامان رضا هم پای تلویزیون نشسته بود، آبجی دوقلو هم که همراه آقا داداش رفته بودن که واسه صبحونه فردا کله پاچه بگیرن و واسه لباس من و نازی دکمه بگیرن و دو سه تا هم جا حوله ای و یه مشت هم ظرف یه بار مصرف بگیرن. مامان هم مشغول شستن حیاط بود. منم خیاطی رو دیگه سپردم به آبجی وسطی و رفتم تو آشپزخونه. دیگه کلی ظرف شستم و سالاد درست کردم و تا ظهر فقط به یه دونه پرو رسیدم، نه هیج کار دیگه ای! ظهرم که دامادا رسیدن و رفتیم ناهار. بعد از ناهار دیگه اصن حوصله ندشتم و یه راست رفتم خوابیدم... البته قبلش واسه شما یه یادداشت نوشتم. زمانی که من خواب بودم جاکفشیمون رسیده بود و پسرعمم هم اومده بود خونمون که دسته های میز و کابینت رو وصل کنه. دسته های کابینت رو وصل کرده بود و میخواست بیاد تو اتاق دسته های میز رو وصل کنه که آبجی وسطی اومد بیدارمون کرد که اتاق رو تخلیه کنیم. منم چادرمو سرم کردم و رفتم همینجوری کسل بالا نشستم تا کار پسرعمم تموم شد و رفت. مامانم باقلا پخته بود ولی من و آبجی دوقلو که دوس نداشتیم رفتیم یه کمی دنبال جمع و جور کردن آشپزخونه. دیگه سر شب شده بود؛ مامان رضا با شوهرش و نازی و رضا و شوهر آبجی وسطی رفتن بیرون. آبجی وسطی بنده خدا نشست پای دوختن لباس من ولی بهم گفت آماده نمیشه امشب! مامان و آقا داداش داشتن کله پاچه رو آماده میکردن. من و آبجی دوقلو هم ظرفا رو شستیم، کابینت جدید رو تمیز کردیم و چیدیم، جاکفشی رو سر جاش گذاشتیم و تمیزش کردیم و کفشا رو توش چیدیم، راهرو رو واسه بار پنجم تمیز کردیم! میز خیاطی جدید رو تمیز کردیم و کشوهاش رو چیدیم، عیدی ها رو روبان پیچی کردیم و در نهایت سفره هفت سین رو چیدیم. آخر شب هم نشستیم شام خوردیم و تلویزیون نگاه کردیم و الان هم دیگه میخوایم بریم بخوابیم...

سال نوی شما مبارک ماه ترین عشق دنیا... ولی عید بدون شما لطفی نداره آقا سید خوب من! باغ و بهارم...

دلم میخاد تمام شعرای عاشقانه دنیا رو به پات بریزم... ولی نمیشه! پس بدون همیشه دوستت دارم! عاشقتم بهترینم!

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.