نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

گوارا!


سلام آقا سید مهربونم! عید شما مبارک! ان شاءالله که امشب و فردا و همه شبا و روزاتون پر از خیر و برکت و حاجت روایی باشه... ان شاءالله که امروز منو هم از دعای خیرتون فراموش نکردین! واسه فردا خونه تشریف نمیبرین؟ امسالم مراسم قربونی برقراره ان شاءالله؟

بالاخره ایام عرفه و قربان و غدیر امسالم رسید... چه فکرا که من در مورد این ایام تو سرم نداشتم... یادش بخیر! اون موقع که قرار گذاشته بودیم 27 رجب، عقد کنیم، با خودم فکر میکردم آخرای شهریور که آموزشی شما تموم شده باشه و منم دفاع کرده باشم، عروسی مونه! تقویم رو نگاه کرده بودم، با خودم میگفتم عید قربان و غدیر بهترین موقعس! با خودم میگفتم جالب میشه... توی سالگرد عقد فاطمه اینا عقد میکنیم، توی سالگرد عروسی نجمه اینام عروسی! ولی...

یادش بخیر عید قربان های سال های پیش... از قربونی کردن تو خونه تون برام عکس میفرستادی و خاطره تعریف میکردی...چقققققد اون عکسا داستان داشت! چقد برا من تازگی داشت... میگفتم از بچگیام به اینطرف دیگه حیوون قربونی کردن ندیدم! میگفتی حالا تو خونه ما زیاد میبینی! میگفتم من میترسم! هی میگفتی ترس نداره که... بهم میگفتی هرجا که باشیم باید عید قربان بابل باشیم خونه بابام اینا، تو قربونی کردن کمکشون کنیم. بهم میگفتی باید کله پاچه تمیز کردن یاد بگیری، به مامان و فاطمه کمک کنی. میگفتی اگه بلد نباشی از چشمشون میفتی، خوششون نمیاد بشینی یه گوشه تماشا کنی! چقققققد از این صحبتا و خاطره ها و رویاها داشتیم درباره عید قربان...

دیشب بازم خواب خواستگاری دیدم... نمیدونم چرا این خوابای عجیب غریب رو می بینم؟ البته خواستگاری خواستگاری هم نبودا... خواب دیدم تو یه جایی که نمیدونم کجا بود، خانواده شما همه دور هم نشسته بودن و با یه آقایی که نمیدونم کی بود (شاید دکتر لاور بود، شایدم کس دیگه ای بود) درباره ازدواج من و شما صحبت میکردن. انگار میخواستن تصمیم گیری کنن... البته من از بین جمعیت فقط فاطمه رو دیدم و صدای بابات و اون آقاهه رو شنیدم... منم همونجا بودم، ولی تو جمع ننشسته بودم. انگار که داشتم دورادور صدای صحبتا رو می شنیدم. دل تو دلم نبود؛ با خودم میگفتم اینا که دیگه آب پاکی رو ریخته بودن رو دستمون! ینی میشه نظرشون عوض بشه؟ خیلی ذوق زده بودم تو خواب... آخرای خوابمم انگار زنگ زدم به فاطمه و پرسیدم که چی میگن؟ میخواستم یه جوری باخبر بشم از ماوقع؛ بهش گفتم یکم گوشی رو نگه دار ببینم چی میگن؟ فاطمه هم عین همون دفعه خیلی باهام مهربون حرف میزد و ژست خواهرانه داشت... دیگه بقیه شو یادم نیست، بیدار شدم...

امروز جای شما خیلی خالی بود. با پروانه و مهسا رفتیم شلمچه... چققققد خاطره اون روزی که رفتیم تو معراج بالاسر شهید گمنام، پیش چشمم زنده شد... یادش بخیر! سخنرانی انجوی و مداحی حاج مهدی سلحشور. خوب بود، خوش گذشت... بعد از تموم شدن مراسم، به یاد روز عرفه سال 92 گفتم بریم حرم زیارت، بعدشم افطار بریم گوارا... یادش بخیر عرفه سال 92 تو دانشگاه... عجب سالی بود سال 92... قبل از تموم شدن مراسم بهم زنگ زدی گفتی پاشین بریم حرم! با مهسا سه تایی زدیم بیرون رفتیم زیارت؛ بعدشم رفتیم گوارا شام خوردیم. حسسسسسابی به من خوش گذشت. با این پیشنهادای یهویی ت دیوونه م میکردی همیشه!

امروزم بدون شما، با جای خالی شما، بازم رفتیم حرم... رفتیم سر مزار دکتر احمد... رفتیم گوارا... چلو کباب و باقالی پلو با گوشت سفارش دادیم... بازم مث اونوقتا یه دونه ماست سفارش دادیم تا قبل از آوردن غذا، یه پرس نون و ماست خوردیم، ولی شما نبودی که نون و پیاز بخوری قبل غذات... بازم آقای قدومی رو دیدیم... اصلا فکر نمیکردم که منو بشناسه! تا جلوی صنودق ایستاده بودیم و داشتیم غذا انتخاب میکردیم، آقای قدومی اومد. یه نگاهی به مهسا و پروانه انداخت، اما همین که منو دید خندید و شروع کرد به سلام و احوالپرسی و کلی تحویل گرفت! بعدم گفت بفرمایید بشینید همونجا سر میز میام سفارش تون رو میگیرم. وقتی رفتیم سر میز، اومد گفت اون طرف کولر روشنه، خنک تره! میخاین اونطرف بشینین. یا اگرم میخاین اینجا بشینین، کولر اینطرفو براتون روشن کنم. به بچه ها گفتم ما انقد اینجا اومدیم که میشناسه منو... ولی خودمم اصن باورم نمیشد که منو یادش بیاد. فقط حیف که شب بود برامون ته دیگ آبگوشتی نیاوردن وقتی میخواستم یه قاشق اضافه تر واسه سالاد کثیف کنم، یاد اون روزی افتادم که خواراک کوبیده گرفتیم. یه جفت قاشق چنگال از تو پلاستیکش درآوردم، شما هم چشمت خیره رو دست من بود، میخواستی بگی دو جفت قاشق و چنگال کثیف نکنیم. ولی قبل از اینکه بگی، من قاشق رو برداشتم و چنگال رو دادم به شما. چشمات برق زد از خوشحالی! گفتی دقیقا میخواستم بگم بیا یه جفت قاشق چنگال استفاده کنیم، حیفه... بعدم با ذوق گفتی میدونستی که من با چنگال راحت ترم؟ گفتم بعله! گفتی از کجا؟ گفتم دیگه... گفتی زن به این میگن! نگفته خودش بدونه شوهرش چی میخاد! هیچوقت این خاطره رو یادم نمیره آقا سید... موقع رفتنم آقای قدومی مث همیشه کلی تحویل گرفت و گفت قابل شما رو نداره! وای که هر لحظه دیدن آقاس قدومی چقققققد منو یاد شما مینداخت و چقد خاطره برام زنده شد امشب... فقط به عشق خاطره همون عرفه 92  امشب این پیشنهادو دادم. میخواستم براتون عکسم بگیرم، ولی انقد گشنمون بود که یادم رفت! آخرشم که چلو و کبابم اضافه اومد، یاد این افتادم که اونوقتا همیشه تیکه آخر غذام سهم شما بود... شمام کلی تعارف میکردی و اصرار میکردی که بخورم، ولی آخر راضیت میکردم که سیر شدم، تند تند بقیه غذامو میخوردی، منم نگات میکردم عشق میکردم! عین همون وقتا یه دوغ بزرگ گرفتیم و سه سوت تمومش کردیم! پشت بندشم عین همون موقعا یه دونه آب معدنی بزرگ گرفتیم؛ اونو هم تموم کردیم! مهسا گفت بچه ها چقد دوغ میخورین! گفتم مهسا زیاد نخوردیم که... یه دوغ خانواده خوراک دو نفره، ما که تازه الان سه نفرم هستیم! گفت چه خبرههههه؟ گفتم چرا... من تجربه شو دارم! دو نفر یه دوغ خانواده رو تموم میکنن! و صدای خنده شما تو گوشم پیچید که ماه رمضون تو شب پره میخندیدی و میگفتی خودمونیم، دوتامونم بخور هسیما! جدی جدی یه دوغ خانواده رو دوتایی خوردیم! تعجب کرده بودی، ولی خب خیلی ذوق میکردی که من انقد شکموام، پا به پات میخورم...

خلاصه که امروز و امشب، شب شما بود... هممممه چیز منو یاد شما انداخت و کللللللی خاطره های ناز عاشقونه برام زنده شد... حتی صدای حرف زدنا و خنده هاتو هم میشنیدم! همه چیز رنگ و بوی شما رو داشت؛ فقط جای خودتون خالی بود...


پی نوشت: ببخشید که بازم خیلی پرحرفی کردم... تقصیر خاطره هاست که تمومی نداره؛ و تقصیر خودم که از قصد بعد از مدتها رفتم توی کندوی خاطراتمون!

چقد خوبه وقتایی که میام میبینم یه نظر طولانی برام نوشتید! خیلی لذت داره... دم شما گرم! دست و پنجه هاتون طلا! خستگی از تنم درمیره... تموم اون غذاها یه ذره هم قابل شما نبود... من دستم نمیرسید، وگرنه دلم میخواست جونمو تقدیم شما کنم! من همیشه بیقرار این بودم که کاری در خور شما براتون انجام ندادم.

منم همیشه به همین فکر میکنم که کدوم کلام یا تصویر یا صدایی میتونه تموم عشق ما رو نشون بده؟ هیچکدوم!

عاشقانه


ای شب از رویای تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادی ام بخشیده از اندوه بیش

همچو بارانی که شوید جسم خاک

هستی ام ز آلودگی ها کرده پاک


ای تپش های تن سوزان من

آتشی در سایه ی مژگان من

ای ز گندمزارها سرشارتر

ای ز زرین شاخه ها پربارتر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر، جز درد خوشبختی م نیست


این دل تنگ من و این بار نور؟

های هوی زندگی در قعر گور؟


ای دو چشمانت چمنزاران من

داغ چشمت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر کسی را تو نمی انگاشتم


درد تاریکی ست درد خواستن

رفتن و بیهوده تن را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش، نیش ماران یافتن

زهر در لبخند یاران یافتن

زر نهادن در کف طرارها

گم شدن در پهنه بازارها


آه، ای با جان من آمیخته

ای مرا از گور من انگیخته

چون ستاره، با دو بال زرنشان

آمده از دوردست آسمان

از تو تنهایی م خاموشی گرفت

پیکرم بوی هم آغوشی گرفت

جوی خشک سینه ام را آب تو

بستر رگ هام را سیلاب تو

در جهانی این چنین سرد و سیاه

با قدم هایت قدم هایم به راه


ای به زیر پوستم پنهان شده

همچو خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هام از هُرم خواهش سوخته

آه، ای بیگانه با پیراهنم

آشنای سبزه زاران تنم

آه، ای روشن طلوع بی غروب

آفتتاب سرزمین های جنوب

آه، آه ای از سخر شاداب تر

از بهاران تازه تر، سیراب تر

عشق دیگر نیست این، این خیرگی ست

چلچراغی در سکوت و تیرگی ست

عشق چون در سینه ام بیدار شد

از طلب پا تا سرم ایثار شد


این دگر من نیستم، من نیستم

حیف از آن عمری که با من زیستم


ای لبانم بوسه گاه بوسه ات

خیره چشمانم به راه بوسه ات

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم

آه می خواهم که بشکافم ز هم

شادی ام یک بیالاید به غم

آه، می خواهم که برخیزم ز جای

همچو ابری اشک ریزم های های

این دل تنگ من و این دود عود؟

در شبستان، زخمه های چنگ و رود؟

این فضای خالی و پروازها؟

این شب خاموش و این آوازها؟


ای نگاهت لای لایی سحربار

گاهوار کودکان بیقرار

ای نفس هایت نسیم نیم خواب

شسته از من لرزه های اضطراب

خفته در لبخند فرداهای من

رفته تا اعماق دنیاهای من


ای مرا با شور شعر آمیخته

اینهمه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

لاجرم شعرم به آتش سوختی...


فروغ فرخزاد

اخبار!


سلام آقا سید... صبح جمعه تون بخیر! چه خبرا؟ خوش میگذره به شما؟ اینجا که باز همه رفتن گردش و تفریح، به صرف صبحونه، و طبق معمول من تنها تو خونه موندم...

ما دیشب یه جشن کوچولو داشتیم و من بعد از مدتهاااااا بالاخره شیرینی خامه ای خوردم! مناسبت ش این بود که پروانه دیروز واسه اولین بار امتحان شهری گواهینامه داد و قبول شد. کلی خوشحال بود که یه ضرب گواهینامه گرفته و مامانم اینا هم براش شیرینی گرفته بودن و خوشحال بودن همه...

آقا سید یکشنبه ای که گذشت عقد دوتا همکلاسیای پروانه، مونا و محمدحسین بود. یادتون هست براتون تعریف کرده بودم که محمدحسین شیرازیه، مونا خورموجی؟ گفته بودم خیلی باهم تفاوت دارن و اینا... محمدحسین متولد 73، مونا متولد 74!!! تو اتاق عقد شاهچراغ عقد کردن. وقتی پروانه برام تعریف میکرد، هرچی سعی میکردم به عقد خودمون فکر نکنم، نمیشد...

غیر از پروانه، دوتا دیگه از دوستای خوابگاهی شونم رفته بودن عقد. یکی از نی ریز، یکی هم از بوشهر با مامانش اومده بود. اون بوشهریه همونی بود که اون سری براتون تعریف کردم گفتم رفتم خوابگاهشون، منو دید کلی ذوق کرد و هی به پروانه گفت این خیلی از تو باکلاس تره و فوق لیسانس داره، تو هنوز تو لیسانست موندی و بعدم میگفت این وقتی روسری میپوشه مث زن سیدا میشه، تو مث زن سیدا نمیشی و اینا... اسمش فاطمه س. از پروانه هم خیلی خوشش میاد. پروانه یه چندبار بهم گفت یه داداش داره به اسم بهروز، خیلی دلش میخاد منو واسه بهروزشون بگیره. منم به پروانه میگفتم خب چرا بهش فکر نمیکنی؟ میگفت نمیشه... اینا خیییییلی روستایی ان! به درد ما نمیخورن.

وقتی عقد تموم شده بود، پروانه به هر سه نفرشون تعارف زده بود بیان شب خونه ما بمونن، صبح برن خونه هاشون. وقتی زنگ زد به من و مامانم خبر بده که مهمون داریم، گفته بود دوتا از دوستام با مامان یکیشون باهامن، ولی من اشتباهی فکر کردم میگه دوتا از دوستام با «مونا» همرامن! خیلی هم تعجب کردم که عروس چرا بعد از عقدش نمیره خونه داماد، میخاد بیاد خونه ما؟؟؟ ولی به هرحال با این تصور که عروس داره میاد خونمون، پاشدم رفتم دوش گرفتم و موهامو خوشگل بستم و لباسای نو که اوندفعه بوشهر خریدم پوشیدم و اون نیم ست کادوی سالگرد ازدواجمونم انداختم و خلاصه واسه اولین بار تو عمرم، جلوی مهمونای زنونه، حوصله م شد و خوشگل موشگل کردم!

وقتی مهمونا اومدن، فاطمه بازم مث اون سری هی ذوق منو میکرد و نگام میکرد می خندید و دوباره هی به پروانه میگفت این خیلی از تو بهتره و اینا... مامانم از مامان فاطمه پرسید که دقیقا اهل کجان و من تازه فهمیدم که اینا مال یه روستا از توابع یکی از بخش های توابع یکی از شهرستان های استان بوشهرن! حرف ازدواج جوونا شد، مامانش سر درددلش واشد، به مامانم گفت پسرم درسشو تموم کرده سربازیشم تموم کرده، هرچی بهش میگیم زن بگیر میگه اول باید شغل داشته باشم. پروانه آروم به فاطمه گفت مامانت همون بهروزتونو میگه که میخای منو براش بگیری؟ اونم خندید گفت آره...

خلاصه اون شب کلی دور هم حرف زدیم و ما هم کلی با لهجه بوشهری شون حال کردیم و خندیدیم، فرداشم رفتن... حالا پروانه میگه فاطمه بهم پیام داده میگه از روزی که از خونه شما اومدیم مامانم کچلم کرده میگه پریسا رو بگیریم واسه بهروز! پروانه به شوخی بهش گفته بود چی شد؟ مامانت از من خوشش نیومد؟ پریسا رو پسندید؟ اونم گفته بود ها، هی میشینه پامیشه میگه به پروانه بگو بریم واسه پریسا صحبت کنیم!

پروانه هم دیگه بهش گفته بود پریسا به درد شما نمیخوره... فوق لیسانس داره، راه دور هم نمیره... بیخیالش بشید کلا، به بهروز نمیخوره...

یه اتفاق دیگه هم که تو این هفته افتاد این بود که ملیحه غلامی عروسی کرد. من و مهسا هم دعوت بودیم، میخواستیم بریم، ولی بازم مهسا خانوم گل کاشت و نتونستیم بریم! به من گفت عروسی پنجشنبه س، ولی چهارشنبه که شام خونه ما دعوت بود، یه زنگ زد با ملیحه هماهنگی کنه ملیحه گفت مهسا تو چته؟؟؟ عروسی امشبه! من الان از آرایشگاه اومدم، مهمونا هنوز نیومدن. مهسا خانومم کپ کرده میگه نه، الکی میگی! اگه راست میگی یه عکس بفرست همین الان! اونم عکسشو فرستاد برامون... اینم از کارای مهسا! دلمونو خوش کرده بودیم یه مجلس شادی بریم یکمی دلمون واشه مثلا!

خبر دیگه هم اینکه من تو این دو هفته که فصل دومم رو تموم کردم، همش ول چرخیدم و هیچ کاری نکردم! چون مرحله بعدی اولویت بندی هست که من بلد نیستم. نه ANP بلدم، نه فازی، نه نرم افزار! باید با کمک صفری انجامش بدم. امیدوار بودم که نیمه شهریور برم تهران و اولویت بندیمو سریع تر انجام بدم، برسم به پرسشنامه، ولی از شانس من، امسال شروع ترم رو گذاشتن از 27 شهریور! دیگه منم فعلا موندگار شدم تا آخر شهریور. البته میخوام چندتا پایان نامه و اینا بخونم که ANP و فازی رو یاد بگیرم، ولی همونو هم تو این دو هفته هنوز حوصله م نشده... خدا کمک کنه، یه تکونی به خودم بدم تو این هفته...

آشپزی 6



اینم افطاری دیشب ما... میرزا قاسمی البته این دفعه دستپخت من نیست؛ من فقط تزیینش کردم!

دیشب مهسا مهمون ما بود. قرار بود کتلت درست کنیم، ولی دیدیم سیب زمینی نداریم، فقط بادمجون داشتیم... این شد که من پیشنهاد میرزا قاسمی دادم که سالی یه بارم تو خونه ما پخته نمیشه! اما کار داشتم و قرار شد پروانه درستش کمه. دستور پختشو همون مدلی که شما تو خوابگاه یادم دادی براش توضیح دادم و رفتم. اما از اونجایی که از وسطای کار مامانمم اومد و دست اندر کار شد، و منم نتونستم برم دخالت کنم، نهایتا همون مدلی پخته شد که مامانم خودش همیشه درست میکرد!

وقتی رفتم تو آشپزخونه دیگه غذا تقریبا تموم شده بود و مامانم داشت عین کشک بادمجون با گوشت کوب میکوبیدش! گفتم مامان میرزاقاسمی که اینجوری نیست! نباید بکوبیش که! این که شد همون گوجه بادمجون همیشگی خودمون!!! مامانمم گفت خب میرزاقاسمی عین گوجه بادمجونه دیگه! ما همیشه اینجوری درست میکنیم... گفتم نه! من از خود شمالیا پرسیدم مدلشو... اصلا رنگ و روش اینجوری نباید باشه...

خلاصه که من فقط به مرحله تخم مرغ شکوندنش رسیدم و بعدم تو ظرف تزیینش کردم. بد نبود، ولی دوتا چیز اصل کاریش کم بود. اول اینکه بادمجونش کبابی نبود، سرخ شده بود؛ بخاطر همینم اون طعم و بوی اصیل دود رو نداشت. دومم اینکه سیرمون کم بود؛ درست و حسابی طعم سیر نمیداد. ولی در مجموع خوب بود. مهسا جزء معدود دفعاتی بود که دیدم خیلی خورد. عظیمم واسه اولین بار تو عمرش بدون اینکه هیچ ایرادی بگیره یه عالمه خورد، با اینکه مامانم براش استانبولی هم آورده بود، ولی اصلا استانبولی نخورد.

مخصوصا با نون سنگک داغ و ریحونای تازه باغچه نجمه، خیلی چسبید... جای شما خیلی خالی بود. یاد این افتادم که کلی غذاهای خوشمزه و شمالی رو شما واسه من پختی، ولی میرزاقاسمی جا افتاد! میرزاقاسمی رو هیچوقت با دستپخت شما نخوردم. ولی حتی همون میرزاقاسمی ای که تو خوابگاه با دستور پخت شما درست کردم، خیلی عالی شد. کلا نمیشه که یه چیزی، خصوصا غذاهای خوشمزه، منو یاد شما نندازه که...!


نیستی...


تو نیستی که ببینی

چگونه عطر تو

در عمق لحظه ها جاری ست


چگونه عکس تو

در برق شیشه ها پیداست


چگونه جای تو

در جان زندگی سبز است...


فریدون مشیری