نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...


عزیزدلم... جواد کوچولوی من... گل ناز من... قربون دردای اون دل قشنگت بشم... ماه خوبم! کار خوبی میکنی که برام درددل می کنی عشقم. ببخش که من اون بیت رو بولد کردم، شما ناراحت شدی... درباره خودت اینجوری نگو فدات بشم! دور از جون شما! خدا نکنه شما خار به پات بره! امید دل تنگ پریسا... عشق مهربونم... من بمیرم برا چشمای معصومت که همیشه پر از غم بود... دل منم پر از حسرته. اونقدر کسایی رو می بینم که با شرایط خیلی مشکل تر از ما، توکل کردن و زندگی شونو شروع کردن؛ ولی ما رو متهم کردن که چون شناسنامه هاتون صادره از یه شهر نیست، زندگی تون جزء محالاته!اونقدر حسرت میبرم و دلم میگیره که خدا میدونه...

اصلا شاید هیچ نیازی نباشه که ما از حال خودمون واسه هم بگیم... چون حالمون عین همه! دلامون پیش همه! اصلا هردو یه نفریم! هردومون تو دلامون یه عالمه غم و حسرته. هردومون حالمون خرابه. هردومون سعی می کنیم باهاش کنار بیایم و به زندگیمون ادامه بدیم. هردومون یه روزایی حالمون بهتره و حس میکنیم کم کم داریم خوب میشیم، ولی توی همون حال غصه اینکه اون یکی هنوز حالش خوب نشده و غصه داره، نمیذاره حالمون خوب بشه. هردومون درست و حسابی نمیدونیم دقیقا آرزومون چیه این روزا؟ نمیدونیم بیشتر غصه دار خودمون هستیم یا اون یکی؟ هردومون یه جاهایی کم میاریم، میبریم، کمر خم می کنیم. هردومون غیر از خودمون کسی رو واسه درددل کردن نداریم، ولی دلمونم نمیاد همدیگه رو ناراحت کنیم. هردومون آخر طاقت نمیاریم و دردای دلمونو میگیم واسه هم، ولی پشت بندش معذرت خواهی می کنیم که حرفای ناراحت کننده زدیم. هردومون وقتی حرفای تلخ اون یکی رو میخونیم کلی دلگیر میشیم و غصه میخوریم، ولی نمیدونیم چی باید بگیم؟ بگیم خواهش می کنم، عیب نداره، ناراحت نمیشم، هرچقد دلت میخواد درددل کن تا عذاب وجدان اون کمتر شه؟ یا حال واقعی مونو بگیم و سفره دلمونو واکنیم، بگیم حال من از تو بدتره (که حالش از قبل هم بدتر بشه!)؟ هردومون خودمون آشفته ایم، ولی دنبال یه حرفی میگردیم که اون یکی رو آروم کنیم... هیچوقتم اون حرف رو پیدا نمی کنیم! حال هردومون عین همه...


پی نوشت: ببخشید که اینقدر دیر جواب نظرتون رو دادم... مهمون داشتیم، نظرتون رو تایید کردم، نصف این پست رو هم نوشتم، ولی فرصت نشد کاملش کنم تا الان!


برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و بازپسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو برمیخورم اما!
در تو شده ام گم، به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی ست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست...


هوشنگ ابتهاج



سلام آقا سید مهربونم!

عرضم به خدمت شما که اینم از تیم فوتبال ما! کلاه بوقی های دست ساز دوقلوها... چطوره؟

عرضم به خدمتتون که امشب قراره جشن تولد آقا رضا باشه. البته رضا یک ماه پیش دو ساله شد، ولی چون نازنین تا الان کلاس زبان داشته، تصمیم گرفتن الان بیان شیراز و جشن تولد بگیرن. قرار امشب با خاله ها جمع بشیم تو پارک، جشن تولد بگیریم به صرف کیک و شام مورد علاقه شما... سالاد الویه!

من یکی که خیلی کسل شده بودم، خیلی دلم یه تنوعی میخواست... دو سه هفته بود منتظر امروز بودم که رقیه و نازی و رضا بیان و جشن تولد بگیریم. بقیه هم همین قدر ذوق زده و خوشحالن. دیشب رفتیم برا کادوش یه پازل آموزشی و یه سری عروسکای دستی و یه دونه هواپیما براش خریدیم که الان از وقتی دیدتش روانی شده! خیییییلی خوشش اومده...

من و پروانه طبق معمول هی سعی کردیم پیشنهادای خلاقانه بدیم، ولی همه مخالفت کردن. من غذاهای جدید با تزیینای خوشگل خوشگل پیشنهاد دادم، پروانه هم گفت کیک شو خودمون بپزیم و تزیین کنیم... ولی همه گفتن ما دنبال دردسر نیستیم، میخوایم کارمون کم و بی زحمت باشه. ولی خب ما که دلمون طاقت نمیاره مهمونی باشه و ما از خودمون هنر و خلاقیت تراوش ندیم! گفتن کیک از قنادی، ما هم رفتیم کیک هواپیما سفارش دادیم. گفتن ساندویچ سالاد الویه، ولی ما گفتیم سالاد الویه توی دیس باشه که بتونیم تزیینش کنیم؛ مردم خودشون ساندویچ بگیرن. پریشبم من به پروانه گفتم اینجوری که نمیشه... لااقل بیا کلاه بوقیاشو خودمون با طرحای خوشگل درست کنیم... با وجودکمبود امکانات و محدودیت رنگ مقواها دست به کار شدیم... حیوونایی که پیدا میکردیم تو اینترنت، می دیدیم مقوای اون رنگ نداریم! با همون رنگایی که داشتیم کلاه ها رو بریدیم، بعد نشستیم فکر کردیم که چه حیوونی نقره ایه؟ چه حیوونی قرمزه؟ چه حیوونی آبیه؟ اونقدر فکر کردیم و تو اینترنت گشتیم و خلاقیت به خرج دادیم تا بالاخره فهمیدیم از رنگای موجود چه حیوونایی دربیاریم... پریشب فقط کلاهها رو بریدیم و تصمیمات اتخاذ شد. دیشب بعد از اینکه ساعت 10 شب خسته و کوفته از خرید برگشتیم، رفتیم و مشغول ساختنشون شدیم. مامانمم صد بار هی گفت این کارا چیه؟ چرا به خودتون دردسر میدین؟ اینهمه کلاه های خوشگل تو بازار هست برید بخرید! کی میخواید بزرگ شید؟ کی میخواید از این کاردستی و مقوا بازیا دست بردارید؟ خسته نشدید؟ ولی گفتم مامان اینی که ما درست می کنیم  تو هیچ بازاری نیست... حالا می بینی، حرفتو پس میگیری!

با اجازه گل شما تا ساعت 3 صبح مشغول ساختن بودیم! البته تا نصف شونو که ساختیم دیگه خسته شدیما... چون طرح از جایی نداشتیم، خودمون باید طرح میدادیم و هی قیچی میکردیم، کار خسته کننده ای بود. گفتم نصف دیگه شو بذاریم واسه فردا صبح تا قبل از ظهر که رقیه میرسه. ولی ساعت 12 رقیه زنگ زد گفت ما شبونه راه افتادیم، 4 صبح میرسیم! این شد که دیدبم مجبوریم همشونو همون شبونه درست کنیم. 3 صبح بالاخره خسته و کوفته اینا تموم شد، تا خواستیم چشمامون گرم خواب بشه مهمونا رسیدن! خلاصه من دیشب فقط دو سه ساعت خوابیدم! 8.5-9 صبحم بیدار شدم و در حالی بقیه همه هنوز خواب بودن، با نجمه شروع کردیم به درست کردن سالاد الویه. تا بقیه بیدار شدن و مشغول صبحونه خوردن شدن، دیگه ما سالاد الویه رو تموم کرده بودیم. بعدشم همه ظرف کثیفا رو شستم، بعدم دوتایی نشستیم گوجه و کاهوها رو خرد کردیم.

دیشب وقتی کلاه ها تموم شدن، انقد ذوق داشتم که سریع چیدمشون رو طاقچه و این عکس رو ازشون گرفتم که به شما نشون بدم. مامانم و نجمه و رقیه و سمیه هم از لحظه ای که دیدنشون کللللللی تعریف کردن و اونقدر خوششون اومده که هی بهمون میگن از اینا درست کنین بفروشین! قراره اینا رو بدیم به رضا و 5 تا بچه دیگه که داریم... من میگفتم پروانه بدیمشون ببرن؟ من دلم براشون تنگ میشه...!

اصلا فکر نمیکردم بعد از مدتها دست به قیچی و مقوا شدن و کاردستی درست کردن اینقدر لذتبخش باشه، ولی خیلی روحیه مو بهتر کرد. از صبح که بیدار شدم خیلی سرحال شدم... دیشب کلی با پروانه حرف زدیم و مسخره بازی درآوردیم و به خرابکاریا و کثیف کاریامون تو کار خندیدیم و همدیگه رو مسخره کردیم و... رضا هم که دیگه به حرف افتاده و همه چیزو کج و کوله میگه و شده یه گوله نمک! کلی از صبح تا حالا بهش خندیدیم... خدا رو شکر که امروز خوبم؛ تا فردا هم خدا کریمه...



من مدتی ست ابر بهارم برای تو

باید ولم کنند ببارم برای تو


این روزها پر از هیجام تغزّلم

چیزی به جز ترانه ندارم برای تو


جان من است و جان تو، امروز حاضرم

این را به پای آن بگذارم برای تو


از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند

اصلا نمی شود بشمارم برای تو


این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت

دریا نداشت دل بسپارم برای تو


من ماهی ام تو آب، تو ماه ی من آفتاب

یاری برای من تو و یارم برای تو


با آن صدای ناز برایم غزل بخوان

تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو...


مهدی فرجی


پی نوشت: الهی من بمیرم برا دلت... باور کن تو که نباشی گوشی من ماه به ماه زنگ نمیخوره! خودت که میدونی همیییییشه دیوونه صدات بودم. ولی منم با همه لجبازیا و کله شقیام بالاخره کم کم قبول کردم که به نفع هیجکس نیست ما با هم حرف بزنیم به هم ریخته م جواد... حال و روزم خوش نیست... الهی من برات بمیرم که انقد تنهایی... دل منم عین خودت، جز پیش تو هیچ جایی نمیره... جز فکر و خیال تو هیچ کار دیگه ای ندارم... از صبح تا شب هییییچ کاری نمیکنم؛ فقط ول دور خونه میچرخم... تو اینستاگرام شعر و قصه های عاشقونه میخونم و از همشون یاد تو میفتم، آه میکشم و حسرت میخورم... همه شب و روزم شده همین!

تو غصه مو نخوریا... خودت که منو میشناسی؛ یهو به هم میریزم، چند روز بعدش دوباره درست میشم. مهم نیست... دیگه عادت کردیم... خودت میدونی که وقتی میگم حال و روزم خوش نیست، منظورم این نیست که رو به قبله افتادم! تو نگران نشو عزیز دل نازکم... ای کاش جواد... ای کاش میشد ازدواج تو زودِ زود سر میگرفت...

سیستم مغز و اعصاب!



آقا سید... همین الان تو دورهمی، لیندا کیانی رو آورده بودن... یادته یه بار بهم گفتی به فاطمه میگن شبیه لیندا کیانی هستی؟ هربار لیندا کیانی رو می بینم یاد فاطمه میفتم و شما... چندوقت پیشم آی فیلم سریال تا ثریا رو میذاشت. ما هرشب این سریالو نگاه میکردیم، منم هرررربار هررررلحظه که میدیدمش تو فکر فاطمه و شما بودم. شاید باورت نشه، ولی حتی اون دقایقی که فاطمه رو از نزدیک می دیدم، یه فکرم پیش این مساله بود که ببینم حالا واقعا شبیه لیندا کیانی هست؟ لیندا کیانی رو هم که میبینم هی به چهره فاطمه فکر میکنم و همش تو این فکرم که شبیه فاطمه هست یا نه؟

لیندا کیانی که خیلی گرم و صمیمیه... فاطمه هم همینطوره. شاید شما یا بقیه فکر کنن من باید از فاطمه بدم بیاد... شاید فکر کنین حرفام دروغه... ولی من که از فاطمه بدی ندیدم. به نظر من که فاطمه گرم و مهربونه، به شرط اینکه از طرفش بدش نیاد!

اصلا نمیدونم چرا دارم این حرفا رو میزنم؟ اگه جلوی روت بودم و اینا رو میگفتم، به هم میریختی و اخمات میرفت تو هم و بعد از یکمی غرغر، میگفتی اصن ولش کن! واسه چی حرفشو میزنی؟ الانم احتمال میدم که به هم ریخته باشی از حرفام... معذرت میخوام... فقط میخواستم بگم تو ذهن من به طرز جنون واری هر چیزی و هر کسی، یه جوری مستقیم یا غیرمستقیم، با هر چندتا واسطه، به شما میرسه... خودمم نمیدونم چرا سیستم مغزم اینجوریه همه چی رو به همه چی ربط میده؟