نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

سلام آقا سید... شرمنده که من دیروز پیدام نشد. آخه مریض شده بودم دیروز... حال نداشتم. البته حالم خیلی از همیشه بهتر بودا؛ اصلا عجیب بود برا خودم... یه جورایی هیچ بود در برابر اون دفه ها. ولی خب یه مقدار کسل بودم. یه دوش گرفتم و افتادم خوابیدم تا غروب، بعدشم رفتیم مهمونی تا آخر شب. شب تا برگشتیم خونه دیگه خیلی دیر بود. ولی من که خوابم نبرد تا صبح! دیگه این شد که امروزم تا ۱۱ ظهر خواب بودم. ولی عوضش از وقتی بیدار شدم واسه خودم یه مانتو بریدم که بعد از ناهار بدوزمش ان شاءالله... مانتوی محرمی هست اگه خدا بخواد. اولین باره که قراره لباس مشکی گیرم بیاد. اینم توفیق اجباری شد... چندوقت پیش یه پارچه مشکی گرفتم برا شلوار، ولی مامانم گفت لخته به درد شلوار نمیخوره. خودش رفت یه پارچه کرپ برا شلوارم گرفت، منم گفتم پس این یکی رو میکنم مانتوی محرمی...

غصه م شده که این هفته هم گذشت و من هنوز ۴ تا پایان نامه نخوندم! اصن هیییییچ کاری نکردم! باید دو سه روز دیگه برم تهران، هیچ کاری هم نکردم! حوصله کار کردن اصلا ندارم... هر روز همش ول میچرخم... هی هم نیت میکنم که امروز کار میکنما، ولی باز هی ول میچرخم تا میبینم شب شده! باز میگم فردا... حالا امروز روز خوبی شروع شده؛ مانتو هم بریدم سرحالم... ان شاءالله که امروز دیگه یه کاری بکنم... شمام دعا کن...

نشد آخر...


فال من خوب نیامد...


سخنِ بی تو مگر جای شنیدن دارد؟

نفسِ بی تو کجا نای دمیدن دارد؟


علت کوری یعقوب نبی معلوم است

شهرِ بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟


شهریار


شهرِ یار...


سلام آقا سید... عید شما مبارک! خوش میگذره ان شاءالله؟

اینم شام پریشب ما... سالاد الویه های جشن تولد که من و پروانه و نجمه و نازنین زحمت تزیینشونو کشیدیم. البته من فقط دوتاش گیرم اومد؛ همون دوتایی که وسط حلقه دیس ها محاصره شدن؛ اونی که سه تا گل داره و اون مشبکه. و توی یکی ش هم به نازنین کمک کردم.

دیشبم باز آشپزی کردم. آخه دیشب خواستگار خونمون بود، منم دوباره تو آشپزخونه حبس شده بودم. این شد که تصمیم گرفتم یه غذای جدید که تو اینستاگرام دیده بودم درست کنم واسه شام؛ شِپِردزپای! البته خودش اصلا به سختی اسمش نبود یه مایه گوشتی دلخواه داشت مثل مایه ماکارونی و یه پوره سیب زمینی. من مایه گوشتی مو با پیاز و گوشت چرخی و قارچ و فلفل دلمه ای و سس کچاپ و آویشن زیاد درست کردم. پوره مو هم با سیب زمینی آبپز و کره و شیر درست کردم. بعد مایه مو ریختم تو سینی فر، یه لایه پنیر پیتزا هم روش ریختم، بعدم پوره رو با قالب ماسوره به شکل شکوفه ای روی سطح غذام ریختم. البته نصف شو که زدیم قیفمون پاره شد! مجبور شدیم بقیه شو ساده با دست گلوله گلوله کنیم بچینیم روش. میشه کلا پوره رو ساده بریزیم روش فقط. بعدم گذاشتمش تو فر تا هم پنیرش آب بشه هم روی سیب زمینی ها یکمی طلایی بشه. میشه بجای فر، روی گاز گذاشتش که فقط پنیرش آب بشه. ترکیب جالبی بود... جای شما خالی، خیلی خوشمزه شده بود. همه دوست داشتن. مخصوصا بخاطر پوره م که خیلی خوشمزه شده بود... خودم و نجمه تا داشتیم غذا رو آماده میکردیم نصفشو خالی خوردیم!!! میخواستم عکسم بگیرم واسه شما، ولی چون دیگه شام دیر شده بود، فرصت نشد عکس بگیرم...

عرضم به خدمت شما که این خواستگار دیشبیه انگار داره جدی میشه کم کم... پسره اسمش سید علی محمده، همسن شماست، فوق دیپلم عکاسیه، از 18-19 سالگیش کار کرده و مستقل شده، الانم خونه جدا داره واسه خودش. گویا یه مدت کافی نت داشته، بعدش عکاس مجالس بوده، بعد آتلیه زده واسه خودش، ولی اخیرا تعطیلش کرده میخاد دوباره یه آتلیه کودک بزنه. شیرازی ان، خونشون تو فرهنگ شهره، ولی اینام مث ما یه مدت بوشهر زندگی میکردن. باباش رییس کل آموزش و پرورش بوشهر بوده، الانم بازرسه، مامانشم معلم دبستان بوده. پسره از دوستای صدیقه هست. چند وقت پیش صدیقه به پروانه گفته بود یکی از بچه هامون دنبال دختر میگرده، ولی مدل ماها نیست، گرایشای مذهبی داره، منم تو رو معرفی کردم. گفته بود خیییییلی ازت تعریف کردم پیشش، اونم گفته میخاد ببیندت، منم گفتم باشه به دوستم میگم ولی شایدم قبولت نکنه ها! چون سطح دوست من خیلی بالاست! خلاصه که صدیقه کلی از پروانه تعریف کرده بود پیش پسره، اونم هفته پیش زنگ زده بود یه قرار گذاشته بود که برن بیرون باهم حرف بزنن. تو همین شهرک، توی اون پارکه که کنار مسجد و مزار شهید گمناممون هست، باهم حرف زدن و پسره هم حسسسسابی از پروانه خوشش اومده بود. پروانه دقیقا نگفت که نظرش چیه، فقط به شوخی میگفت مزیتش اینه که خودشم چاقه، مجبور نیستم لاغر شم! بهش گفته بوده من خودمم دنبال زن هیکلی بودم همیشه نه لاغر! خلاصه این هفته زنگ زده بود که قرار خواستگاری بذارن، اون موقع که پروانه اجازه خواستگاری داد بالاخره ما متوجه شدیم که نظر پروانه هم مثبته... دیگه دیشب اومدن و خانواده ها هم همدیگه رو دیدن. مامان و بابای پسره گویا کلا عادت ندارن ایراد بگیرن، از اون مادر و پدرایی هستن که هر ناتخابی پسرشون بکنه موافقت میکنن. مامانش دیشب همون وسط جلسه گفت کی زنگ بزنیم قرار بعدی رو بذاریم؟ بعدم میگفت من باید واسه زایمان دخترم برم تهران، عجله دارم که تا قبل از رفتنم، توی همین هفته تکلیف شون معلوم بشه. مامانمم بهشون گفت حالا دو سه روز دیگه بهتون زنگ میزنم.

امروزم حرفش بود، پروانه گفت ما یه جلسه دیگه حرف بزنیم دیگه من نظر قطعی مو میگم. من پیشنهاد دادم تو همین هفته تحقیق کنین و یه جلسه دیگه بیان و مهریه مشخص کنین و برن آزمایش خون و نامزدی بگیرین. ولی مامانم موافق نبود، گفت من اینقد عجله ای کاری نمیکنم! فعلا فقط قراره مامانم بهشون زنگ بزنه بگه کلیت نظرشون مثبته و آدرس بگیره برن تحقیقات تا قرار بعدی...

من که خییییییلی دلم میخواد پروانه ازدواج کنه... ازدواج شما، عظیم، پروانه، بعدشم مهسا همش شده دغدغه فکری من! هر کدومتون که ازدواج کنید برید، من یه ور خیالم راحت میشه... ایشالا که به حق مولود امروز، به حق شادی دل امام جواد واسه تولد پسرش، هرچه زودتر و زودتر...

آواز قو


قو تنها پرنده ایه که یک بار عاشق میشه،

و برای همیشه پای عشقش میشینه،

و تو تمام زندگی هر کاری برای راحتی عشقش انجام میده...

قو تنها پرنده ایه که زمان مرگش رو میدونه؛

قو یک هفته مونده به مرگش میره جایی که برای اولین بار عشقش یعنی جفتش رو دیده و عاشقش شده؛ اونجا می مونه تا زمان مرگش فرا برسه،

و یک روز مونده به مرگش یه آوازی برای عشقش از خودش سر میده و میخونه که بهترین و زیباترین آواز بین پرنده هاست،

و بعد سرش رو روی بال هاش میذاره و می میره...


شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد

فریبنده زاد و فریبا بمیرد

شب مرگ تنها نشیند به موجی

رود گوشه ای دور و تنها بمیرد

در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب

که خود در میان غزل ها بمیرد

گروهی بر آنند کاین مرغ شیدا

کجا عاشقی کرد؟ آنجا بمیرد

شب مرگ از بیم آنجا شتابد

کز مرگ غافل شود تا بمیرد

من این نکته گیرم که باور نکردم

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد


چو روزی ز آغوش دریا برآمد

شبی هم در آغوش دریا بمیرد

تو دریای من بودی آغوش واکن

که می خواهد این قوی زیبا بمیرد...


مهدی حمیدی شیرازی