نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

دومین نامه

خب عشقم... قرار بود روزمره هامو بنویسم... به قول بقیه خاطره نویسی! ولی اینا که خاطره نیست... خاطره ینی روزایی که باهم گذروندیم... وگرنه روز فراق را که نهد در شمار عمر؟

دیروز دیر از خواب بیدار شدم... چون شبش کلی گریه کرده بودم، بعدشم تا صبح خواب شما رو دیده بودم... صبح رو اصلا دلم نمیخواست ببینم! ولی به خودم انرژی دادم که باید بلند شم و خودمو به یه کاری بزنم تا زودتر بگذره... مخصوصا که مهسا هم از شبش پیله کرده بود که چرا ناراحتم؟ اگه از تو لاکم بیرون نمیومدم، کچلم میکرد... این شد که چشمامو باز کردم بلند شدم سر جام نشستم و گفتم امروز ناهار چی بپزم؟

مهسا گفت: بپزم؟؟؟ مگه قراره تو بپزی؟ گفتم: آره دیگه... تو بشین پای درسات

تصمیم گرفتم ته چین گوشت درست کنم... یادش بخیر... اون ته چین و اون روز سرد و پرخاطره خودمون... یادته چقد از ته چینم خوشت اومده بود؟

ولی بعد دیدم ته چین تکراری شده، تصمیم گرفتم قیمه نثار درست کنم... البته با یه ذره تغییر!!! اول این که باید با گوشت قیمه درست میشد، ولی گوشت ما چرخی بود! منم با پیاز و آرد نخودچی و ادویه مخلوطش کردم  شروع کردم تند تند کوفته قلقلی درست کردن. دومم اینکه قیمه نثار با خلال بادوم و پسته هس ولی ما مغز گردو داشتیم! سومم اینکه قیمه نثار باید شکر داشته باشه و یه کم شیرین باشه، ما بومی سازیش کردیم، زرشکشو بیشتر ریختیم ترشش کردیم!

خلاصه تا ظهر سرم گرم بود... البته یاد شما از ذهنم نرفتا... با اینکه سرگرم بودم، ولی اون یه نصف روز بدون شما یه سال گذشت!

حاصل کارمون که ساعت 3 حاضر شد، این بود...

موقعی که داشتم آشپزی میکردم مدام تو دلم با شما حرف میزدم و به شما فکر می کردم... مهسا هم اومد گفت عصر با هم بریم بیرون یه چرخی بزنیم... اصلا حوصله جایی رفتن نداشتم، دوس داشتم زودتر شب بشه و برم... ولی میدونستم که هنوز تو فکر دیشبه و منظورش از این پیشنهاد اینه که روحیه منو عوض کنه و دوباره سوال پیچم کنه که چته؟ و میدونستم که اگه قبول نکنم ناراحت میشه و میره تو هزارتا فکر و دیگه درسشو هم نمیخونه و دلمو خون میکنه! این شد که گفتم چشم!

بعد از ناهار فقط ولو شدم رو تخت و خوابیدم... حوصله هیچی رو نداشتم... اصلا بدون شما تو دنیای من هیچی نیست! همش به خودم می گفتم زهرا... تازه روز اولشه! اینجوری میخوای دووم بیاری؟ ولی فایده ای نداشت... اصلا دلم سر جاش آروم نمیگرفت؛ واسه همین خودمو فقط زدم به خواب.

 ساعت 6 زدیم بیرون... رفتیم یه پاساژ رو دور زدیم و لباس و بدلیجات نگاه کردیم... منم همش داشتم به این فکر میکردم که شما چقد از بدلیجات بدت میاد و چقد از اون لباسای رنگارنگ دوس داری... بعدشم گوشه همون پاساژ رفتیم تو یه کافی شاپ و دوتا لیموناد خوردیم.

مهسا شروع کرد سوال پرسیدن که از چی ناراحتی؟ گفتم ناراحت نیستم... گفت از من ناراحتی؟ راستشو بگو... گفتم نه. دیگه خلاصه هرجوری بود پیچوندمش!

ساعت 8 برگشتیم و بعد از نماز و شام زدم بیرون... ساعت 9 سوار اتوبوس شدم و خیلی خوشحال شدم از اینکه تنها شدم... تمام مدت چشم دوخته بودم به جاده و خاطرات شما رو مرور میکردم... از همون اولای اولا... از روضه خوندنای آقای مهندس... تو انجمن...  خاطره تعریف کردنا...  کافه کندو... کادوهای کربلایی و شلمچه ای... حرم رفتنا... اشک ریختنا... دعا کردنا... عاشق شدنا...  اشکامم که دیگه دست خودم نبود...

یه چیز جالب اینکه بغل دستیم تو اتوبوس یه دختربچه 6-7 ساله بود به اسم ریحانه... ریحانه نصف شب سرشو گذاشتم رو پام و راحت خوابید... انقد موهاشو ناز کردم که خوابم برد... یاد ریحانه کوچولوی خودمون افتادم

ریحانه کوچولو با مامان و باباش بین راه پیاده شدن... و صندلی کناری من تا آخر راه خالی موند تا همش جای خالی شما رو ببینم و خاطره همه سفرای دونفریمون تو ذهنم مرور بشه...

گلایه


اجازه هست یه گلایه بکنم قربان؟ شما دلخور نشو... ولی دل من از یه چیزی خیلی گرفته... من به شما گفتم فکراتو بکن یه تصمیمی بگیر! باید بیخبر میذاشتی و میرفتی؟ حوصله زهرای کوچولوتو نداشتی؟ من نخواستم سد رویاهات بشم، حتی اگه رویاهاتو بیشتر از من دوست داشته باشی... ولی خوش انصاف یه توضیح کوتاه، یه خبر خشک و خالی از تصمیمی که گرفتی، سهم من نمیشد؟ حقم این بود که بی خداحافظی بری؟ من گفتم خداحافظت باشه، یه جواب ساده نداشت؟ تو که میدونی همیشه حرفات مایه آرامشم بوده... دوتا جمله کوتاه به عنوان آخرین پیام که با خوندنش یکمی دلم آروم بشه، حقم نبود؟ مگه من همون زهرای همیشگیت نبودم...؟ مگه همه کس من شما نبودی؟ اینجوری بی حرف و مقدمه، بی طول و تفصیل، بی خداحافظی...؟

حالا کارم شده روزی صدبار مرور کردن آخرین پیامات... "من برم؟ خیلی داغونم، روانم پریشونه" همین! تو که عادت منو میدونی... از همون قدیما عادتم بود پیاماتو نگه دارم و چندبار با ذوق بخونمشون... هنوزم همون کار رو میکنم... فقط هربار دلم میگیره از خوندنشون... کاش زودتر بیای و یه حرف تازه بزنی... دل زهرا داره میترکه!

اولین نامه

سلام

این اولین نامه ست عزیزکم... آخه هنوز چیزی نگذشته... ولی دل من اندازه هزار سال تنگ شده! خودت که میدونی... خودت که منو میشناسی...

دلم برات تنگ شده... به همه این کارام بخند؛ اصلا دعوام کن! آخه دلم برا دعواهاتم تنگ شده... میدونم همه اینا بچگانه و احمقانه ست... می دونم شاید هنوز خیلی زود باشه؛ ولی دلم تنگه... زدم به سیم آخر از دلتنگی!

می دونی... نمیدونم قراره چند روز دیگه اینجوری بگذره؟ ولی میدونم که اینجوری دووم نمیارم! یعنی تازگی فهمیدم... گفتم حال و روزگارمو اینجا بنویسم، شاید کمکی بهم بکنه... شاید یه روزی به درد بخوره... شاید یه روزی بیای بخونی... شاید یه روزی دلت بخواد بدونی این روزا چجوری گذشت؟ شاید... نمیدونم... تو که نباشی، من هیچی نمیدونم...

با اینکه خیلی وقته دیگه ننوشتم، ولی تصمیم گرفتم بنویسم؛ فقط واسه خودم و خودت! حال و احوالم که تعریفی نداره... تعریف که چه عرض کنم؟ اصلا گفتنی نیست... خیلی بدم! خیلی بد... میدونم توم خوب نیستی... فقط روزمره هامو می نویسم، شاید یه روز ازم پرسیدی این روزام چجوری گذشته؟ وای... چقد از این کلمه شاید متنفرم! دلم میخواست میشد به جاش بگم حتما... ولی... قبلا گفتنش راحت بود، ولی این اتفاقا داره می ترسوندم... کاش میدونستی بیشتر از این که غصه دار باشم، ترسیدم! کاش می دیدی دیشب تمام راه رو چقد اشک ریختم... یه بغضی گلوم رو چنگ میزنه که از غم دوری نیست؛ از ترس آخر ماجراست...

حقیقتشو بگم؛ ترسیدم! نمیکشم تحمل بیخبری رو عمرم! نمیکشم... غلط کردم اگه پیشنهادی دادم... کاش بتونی یه راهی پیدا کنی، از حال هم خیردار بشیم... کاش به همین جا گاهی سری بزنی و نظری بفرستی برام... کاش...