نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

چهارمین نامه

سلام عشقم، خوبی شما؟ بهتون خوش میگذره ایشالا؟ اوضاع بر وفق مراده؟ عیدتون چطور گذشت؟ کارا چطور پیش میره؟

به قول نامه نویسای قدیم اگر از احوال زهرای کوچولوی خودتون جویا باشید... من امروز خیلی سعی کردم که بهتر از دیروز باشم... صبح با آبجی دوقلو خونه تنها بودیم، ولی از دیشب تصمیم گرفته بودیم بریم عیادت مامان بزرگ به همراه خواهر بزرگتر.

بیدار که شدم تصمیم گرفتم ناهار بپزم، ولی آبجی دوقلو خودش رفت تو آشپزخونه مشغول ماکارونی پختن شد... منم گفتم یه کار مفید کرده باشم، نشستم پای اینترنت یه فایل آموزش نرم افزار Expert Choice دانلود کردم و خوندم. یکمی هم تو اینترنت گشتم و بعدشم رفتم تو آشپزخونه با آبجی دوقلو مشغول تعریف شدیم تا موقع اذان شد و نماز خوندیم. بعدشم ناهار خوردیم و سمت خدا نگاه کردیم... بحث جالبی داشت حاج آقا رنجبر در مورد تفسیر یه غزل ناب از حافظ...


دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند                          و اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند                                باده از جام تجلی صفاتم دادند

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی                   آن شب قدر که این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینه وصف جمال                           که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

"من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب     مستحق بودم و این‌ها به زکاتم دادند

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد          که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد     اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند"

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود                                که ز بند غم ایام نجاتم دادند


تفسیر خیلی خوب و پرمعنایی بود برای من و این روزام خصوصا! من یه سری به قول شما کدهایی ازش گرفتم که ایشالا وقتی ازشون جواب گرفتم و شما هم خودتون برگشتید حتما عرض میکنم خدمتتون

بعد از ناهار دیگه شال و کلاه کردیم و عازم خونه خاله شدیم برا عیادت مامان بزرگ؛ چون ده دوازده روز پیش چشمشو عمل کرده ولی من که نبودم... دیدنش نرفته بودم. رفتیم و با یه تیر دو نشون زدیم و هم مامانبزرگ رو عیادت کردیم هم خاله رو بعد از مدتها دیدیم و جای شما خالی خیلی خوش گذشت... محمدجواد و ملیکا چقد بزرگ شدن؛ ملیکا دیگه کمرویی نمیکرد انقد باهام حرف زد و نقاشی کشیدیم. بعدم دیدیم هنوز وقت داریم تا شب که آقاداداش بیاد دنبالمون؛ رفتیم خونه خاله کوچیکه و اوشون رو هم بعد از مدتهاتر(!) دیدیمشون. داماد اومد دنبال خواهر و بردش ولی من و آبجی دوقلو و آقاداداش واسه شام موندیم و یه خوراک قارچ خوردیم که تا حدودی دستپخت خودمم بود.

برگشتیم خونه... بازم یه قسمت از دید در شب رو دیدیم... هنوزم من چشم و گوشم به گوشیمه... هنوزم با هر صداش از جام میپرم و منتظر شمام... فعلا کار خاصی ندارم جز سر و سامون دادن پرسشنامه هام؛ منتظرم مامان از سفر بیاد و آموزش خیاطی رو شروع کنیم ان شاء الله...

یک نفر...!




نظم اعداد به هم ریخته از رفتن تو

یک نفر رفته ولی هیچکسی اینجا نیست...

شب بخیر...

وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است

شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من...


پی نوشت:

رد پاهامو میبینی عزیزکم...؟

سومین نامه

دیشب تو راه بی اندازه با شما حرف زدم، با خدا درد و دل کردم، اشک ریختم، نذر کردم... اولین بار بود که سفر میرفتم و هیچکس نبود که بهش خبر بدم... هیچکس نبود که بهم تاکید کنه زود راه بیفتم تا به موقع برسم... هیچکس نبود که چند نوبت بهم زنگ بزنه (حتی وقتی رسیدم هیچکس بهم زنگ نزد) یهو خواهرم زنگ زد؛ نمیدونی چطور از جام پریدم گوشیمو برداشتم! با خودم گفتم ینی عشقم زنگ زد؟ ولی شما نبودی...

بالاخره صبح شد... رسیدم خونه... فکر میکردم اینجا برسم سرم گرم میشه حالم بهتر میشه؛ ولی حتی خونه هم بدون شما غریبه س...

از وقتی رسیدم چشمام داشت از خستگی میسوخت، ولی از فکر و ناراحتی خواب به چشمم نمیومد... گاه و بیگاه یهو بغض گلومو میگرفت! هرجوری بود خودمو با لپ تاب و فیلم سرگرم کردم تا ظهر...

یادمه آخرین بار یه چیزی تو ذهنم بود بهت بگم ولی یادم رفت و دیگه قسمت نشد... اونم این بود که میخواستم بهت بگم میدونی چقد از دیدن لپ تابم یاد شما میفتم و ذوق میکنم؟ بعد از اینهمه وقت هنوز برام تکراری نشده و وقتی میگیرمش دستم و بازش میکنم عین بچه ها ذوق میکنم و تو دلم قربون صدقه شما میرم... یه چیز دیگه هم اینکه فیلم دیدنم بدون شما نمی چسبه... با هم که می نشستیم و تخمه می شکستیم یه حال دیگه ای داشت فیلم دیدن...

بعد از نماز و ناهار یکمی با خواهرا مشغول تعریف شدیم... ولی همش چشمم به گوشیم بود که شاید خبری از شما بشه... هربار با صداش از جا می پریدم! ولی شما نبودی... هی با خودم میگفتم ینی عشق خوب من راستی راستی رفت که رفت...؟

بعدش دوباره خودمو زدم به خواب... ولی اینو بگم که این دو روز و دو شب پلکم روی هم نرفت مگر اینکه خواب خوب شما رو دیدم... خواب خیلی خوبه! تو مواقع ناراحتی و افسردگی خیلی خوبه، پناهگاه خوبیه... منم تا 7.5-8 عمدا خودمو خواب نگه داشتم؛ چون حوصله بیدار شدن و وقت گذروندن تنهایی رو نداشتم.

وقتی بیدار شدم برا خواهرم چندتا فیلم ریختم رو فلش و شوهرش اومد دنبالش و رفت... بعد ایمیلمو چک کردم و نمیدونی چی پیدا کردم!

یکی از چتای قدیمیمون توی جی تاک! میدونی منظورم از قدیمی چیه؟ میدونی مال کی بود؟ میتونی حدس بزنی موضوع حرفامون چی بود؟ "شب عاشقا"

دیگه شما خود حدیث مفصل بخوان از مجمل! نمیدونی چه حرفای نابی بود... چه عشقی... اتفاق خیلی خوشایندی بود... این شکلی شدم بعدش ایشالا بیای با هم بشینیم مرورشون کنیم و خاطره بازی...

دیگه بعدشم نماز و شام و یه قسمت از دید در شب و یه دوش حسابی و... دوباره... خواب... خواب به امید یکم مرور خاطرات شما و درددل کردن با خدا و دیدن خواب خوب شما...