نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

هفتمین نامه

سلام مهربون ترین آقا سید دنیا... ما امروز رفتیم خرید! با آبجی دوقلو رفتیم دوتا پارچه خریدم برا لباس عیدم. بعدشم رفتیم لوستر و پارچه برا پرده و کوسن مبل دیدیم که انتخاب کنیم تا بعد آبجی دوقلو با مامان برن بخرن. میدونی واسه لوستر دیدن کجا رفتیم؟ همونجایی که منبعشه... یادت اومد؟ همونجایی که بارها با هم رفتیم... اینجا هم جزء اون جاهایی هس که من از شما یاد گرفتم... آخ که چقدر خاطره پیش چشمام رژه رفت وقتی از جلوی تک تک مغازه هاش رد شدیم... یاد توضیحایی که برام میدادی، سوالایی که ازم میپرسیدی بلد نبودم یادم میدادی، اون مغازه هایی که یهو من ذوق میکردم، شما هم سر از پا نمیشناختی از خوشحالی و ذوق کردن من! یاد همشون بخیر آقا سید... به قول شما چه خاطره هایی ما با هم داریم...

خیلی دیر برگشتیم؛ دیگه همه مغازه ها داشتن تعطیل میکردن. گشنه و مرده برگشتیم خونه و ناهار خوردیم و با اجازتون بعد ناهار دل درد و دل پیچه زمینگیرم کرد. رفتم زیر پتو یک ساعتی این پهلو به اون پهلو شدم تا خوابم برد.یادته اون وقتا هر وقت مریض می شدم اولین کسی که بهش میگفتم شما بودی؟ یادته بهم میگفتی وقتی به من میگی حالت بهتر میشه؟ ولی این دفعه دیگه شما نبودی... یاد اون روزامون بخیر... تا غروب خوابیدم تا حالم خوب شد. از غروب هی میخواستم خیاطی رو شروع کنم، ولی مامان هی بیکار نبود. منم اومدم اول یکمی تنهایی نشستم، آهنگ گوش کردم و یکمی هم دلم گرفت و گریه کردم. بعد آقا داداش اومد دوتایی نشستیم تلویزیون تماشا کردیم. با آبجی دوقلو و آقا داداش و مامان یکمی دور همی پای تلویزیون میوه و چای خوردیم. بعدش رفتیم سراغ خیاطی و لباسمو بریدم. بعدشم دیگه به علت خستگی مامان که رفت خوابید، نتونستم بیشتر خیاطی کنم. فقط شام خوردیم و دور هم گپ زدیم و دید در شب نگاه کردیم.

آقا سید... میدونی چقد دلم تنگ شده برا صدا زدن اسم شما؟ میدونی چقد دلم لک زده که شما اسممو صدا کنی؟ میدونی چقد با دل شکسته هی عکسا و پیاماتو مرور میکنم؟ حس میکنم دیگه کم کم باید باهاشون وداع کنم... دست خودم نیس... ذهنم خیلی منفی باف شده! از شما بیخبرم و همش حس میکنم اتفاقای بدی داره میفته و من بیخبرم! حس میکنم دارم از یاد شما میرم... حس میکنم دارن شما رو ازم دور میکنن...

نباید به عشق شما بی اعتماد بشم؛ شما اصلا بیمعرفت نیستی... باید ذهنمو از فکرای منفی خالی کنم... ولی میدونی چیه؟ مقصر همشم من نیستم؛ یه بخشی شم تقصیر شماست! چون اونجوری یهویی و بی خداحافظی منو گذاشتی و رفتی... اونجوری با ناراحتی رفتی... اونجوری رفتنت بهم این حس رو تلقین میکنه که خسته شده بودی ازم... دلگیر بودی... اگه یه خداحافظی باهام میکردی، اگه یه جمله قبل رفتنت بهم میگفتی، دلمو قرص میکردی! خودت که میدونی حرفات برا من چقد آرامبخشه... یه جمله شما، یه دوستت دارم شما قبل رفتن می تونست کاری کنه که جلوی همه عالم یه ذره دلم نلرزه! ولی الان... همش فکر میکنم نکنه آقا سید من خسته شده از این همه دردسر من؟ نکنه بریده؟ نکنه میخاد بره دنبال زندگیش؟ نکنه تو این یه هفته به نبودن من عادت کرده؟ نکنه زهرا کوچولوش از یادش رفته؟ نکنه...

آقا سید... یادته چندین بار ازم قول گرفتی که هیچوقت تنهات نذارم؟ یادته چندبار بهم گفتی بدون من همه زندگیتو میبازی؟ یادته بهت میگفتم جایی رو ندارم برم غیر از پیش شما؟ یادته میگفتم تا وقتی شما منو بخوای منم میمونم؟ چرا من هیچوقت به شما التماس نکردم که تنهام نذاری؟ از بس مغرورم! کاش منم همچین قولی از شما گرفته بودم... تازه دارم میفهمم چقد بدون شما تنها و غریبم...

خدایا... چه خوابی برامون دیدی...؟

اینم از هفتمین شب بیخبری از شما... شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من...

ششمین نامه

سلام بهترین عشق دنیا!

امروز روز خونه تکونی بود... آخه مامان داشت بعد از ده روز بالاخره از سفر برمیگشت. از صبح که با آبجی دوقلو بیدار شدیم مشغول بودیم تا ساعت 2 ظهر! اون رفت تو آشپزخونه مشغول پختن ناهار شد و منم مشغول مرتب کردن اتاق که خیلی وقت بود مرتب نشده بود و عین میدون جنگ بود! تمام اتاق رو برق انداختم به انضمام بیرون ریختن و مرتب کردن تمام کتابخونه ها و کمدها... البته با اون حال من، این کار برام لذتبخش ترین کار بود و اصلا خسته م نکرد؛ چون تمام مدتی که مشغول بودم مدام با خودم حرف میزدم و واسه حرفام توجیه میاوردم برا خودم... دیگه رسما خل شدم! میدونی چیه آقا سید؟ نمیدونم این حس چیه و از کجا اومده؟ ولی همش حس میکنم همه کمر بستن که ازم بگیرنت... قبلا که مهندس اینا به قدر کافی واسه مخالفت خودشون تلاش میکردن، ولی از دیشب تا حالا این حس که دکترم الان تو تیم اوناس داره دقم میده! میدونم که شما به راحتی از من نمیگذری، ولی همین که شما نیستی و ازت بیخبرم، نمی دونم داره دور و برت چی میگذره، کی داره بهت چی میگه، کی داره چه نصیحتی بهت میکنه، این روزگار لعنتی چه خوابی برامون دیده، داره میکشدم... به قول شما مث اینه که با چشمای بسته تو تاریکی ام! یادته اون فالی که از کف دستت برات دیده بودن؟ خیلی نگرانم آقا سید... امیدم به خداست، ولی خیلی ترسیدم... خیلی! امروز از ترس و نگرانی همینجوری مدام با خودم حرف میزدم و توجیه و دفاع میکردم، حس میکردم همه عالم جلوم وایسادن میخان شما رو ازم بگیرن، باید عشقمو به همه ثابت کنم، ازش دفاع کنم، همه رو قانع کنم... وای... آقا سید! من تنها و بیخبر از شما نمیتونم... حس میکنم شما هم باهاشون موافقی... میخای تنهام بذاری... یه حس خیلی بدجنسی هی بهم میگه روت نشده خودت بهم بگی خسته شدی، تصمیم گرفتی دیگه بری دنبال زندگیت، دکتر رو فرستادی جلو...

کمد و کشوهامو که مرتب میکردم همش زل میزدم به چیزایی که یادگاری شما بود... چیزایی که منو یاد شما می انداخت... ( حتما خودت می دونی که این "چیزایی که..." خودش شامل همه چیز میشه؛ حتی در و دیوار خونه!) ولی بغض و اشک نداشتم؛ فقط مبهوت بودم. انگار یه حسی بهم میگه اینجا پرده آخر ماجراست و منم فقط چشم دوختم به پرده سفید ببینم قراره چی بشه؟

تا ظهر خودمو سرگرم کردم؛ سر نماز دیگه خیلی دلم گرفته بود... بغض گلومو چنگ میزد. آخر نمازم سر گذاشتم به سجده و یه دل سیر گریه کردم... میدونم شما ناراحت میشی، ولی این روزا فقط دلم گریه میخاد. هی با خودم میگم دارم بهتر میشما... ولی یهو هزارتا فکر و نگرانی بهم حمله میکنن، چنان بیقرار میشم که نگو!

بعد از نماز دیگه مرتب کردن خونه و پختن ناهار تموم شده بود؛ آبجی دوقلو آشپزخونه رو مرتب کرد و گردگیری سالن رو تموم کرد و رفت سالاد درست کنه، منم تمام خونه رو یکسره جارو زدم و بعدشم دوباره کتف دردم اومد سراغم بعد از مدتها... بعدش یکم دراز کشیدم و خستگی در کردم و یه فیلم رو نصفه و نیمه دیدم که مامان از راه رسید. کلی از دیدنش خوشحال شدم... ولی نمیدونی، وقتی دیدمش دلم میخاس بشینم کنارش و سفره دلمو واکنم...

آبجی بزرگه هم چند دقه ای قبل از مامان رسیده بود. ناهارمون رو خوردیم و شروع کردیم چندتایی برنامه ریزی کردن کارای عیدمون. آبجیا میگفتن میخایم اتاقا رو رنگ بزنیم، برچسبای تزیینی برای دیوارای سالن، کوسنای گل گلی برای مبلا، پرده های حریر برای پنجره ها، لوستر برای سالن و روطاقچه ای برای طاقچه ها بگیریم. مامان میگفت در اتاقا رو تعمیر و رنگ کنه و قفسه آشپزخونه رو عوض کنه... منم گفتم مامان تا عید به من خیاطی یاد میدی؟ لباس عیدامو خودم بدوزم؟ مامانمم ذوق کرد و گفت آره دخترم، حتما! توی دلم میگفتم من به آقا سید قول دادم تا عید خیاطی یاد بگیرم؛ باید به قولم عمل کنم... ینی خودش برمیگرده خیاطیامو ببینه؟

بعدش اومدیم با مامان کمدای لباس رو زیر و رو کردیم و یه عالمه لباس که دیگه نمی پوشیدیم پیدا شد؛ گذاشتیم کنار که ببریم بدیم خیریه. تا غروب همش مشغول بودیم... بعد از نماز از فرط خستگی دو ساعتی خوابم برد. از وقتی هم بیدار شدم غیر از شام خوردن و چت کردن با مهسا و معاشرت با مامان و آبجی دوقلو کار دیگه ای نکردم. قرار گذاشتیم فردا با آبجی دوقلو بریم پارچه بخریم. همین... الانم که وقت خوابه... یه روز دیگه م بدون شما گذشت... خدایا خودت کمکم کن!

غزل

چند بیتی غزل از حال پریشان بفرست           سمت شهریور تقویم من آبان بفرست

سفرت خوش، کمی از نم نم باران شمال         توی پاکت بگذار و به خراسان بفرست

چند روزی ست که از حال دلت بیخبرم           عطری از بوی تن کوچه خیابان بفرست

تا که شیرین شود از خنده تو، کام دلم           از میان دو لبت قند فراوان بفرست

توی این شعر چه اندازه تو را دلتنگم           عکسی از گودی آن چاه زنخدان بفرست

سفرت خوش! به وطن تا که رسیدی گل من     سر فرصت خبری -جان دوتامان- بفرست...

پنجمین نامه


سلام عشقم... امروز واسه من روز بیکاری و کسالت و خواب بود... و الان حالم خوش نیست! ینی در واقع نمیدونم خوبم یا بد؟ ناراحتم یا خوشحال؟ ولی گمونم بیشتر متمایل به ناراحت باشم...

دیشب نزدیکای اذان صبح بازم خواب خوب شما رو دیدم؛ خواب مهسا رو هم دیدم که هنوز اصرار داشت از زیر زبونم بکشه که از چی ناراحتم؟ خیلی خوب بود. بعدش بیدار شدم و نمازمو خوندم، ولی بعد از نماز تا یکی دو ساعتی خوابم نبرد. بعدشم که خوابم برد یه خواب خیلی وحشتناک دیدم! تو خوابم یه مریضی ترسناک گرفته بودم و حس می کردم دارم میمیرم! ولی بیشتر از مرگ از نبودن شما ترس و نگرانی داشتم... هی با خودم میگفتم من مردم کی به آقا سید خبر بده؟ الانم وقت مردن بود؟ الان که آقا سید نیستش... انقد وحشت کرده بودم که بعد از این که بیدار شدم داشتم دنبال شما میگشتم که بیام تو بغلت آروم شم؛ ولی شما که نبودی...

با صدای زنگ گوشیم از خواب وحشتناکم پریدم و خوشحال شدم که خواب بوده، ولی قلبم هنوز تند تند میزد! پشت تلفن آبجی دوقلو بود که رفته بود واسه ثبت نام دانشگاهش و اونجا بهش گفته بودن شهریه رو باید اینترنتی پرداخت کنه. زنگ زده بود که من از خونه براش پرداخت کنم. منم که خیلی بدخواب شده بودم اصلا چشمام باز نمیشد، ولی به زور نشستم پای لپ تاب و بعد از کلی کلنجار رفتن با سایت دانشگاهشون، آخر نتونستم براش پرداخت کنم! من هنوز با سایت درگیر بودم که دیدم آبجی دوقلو خودش برگشت خونه... لپ تاب رو دادم دست خودش و دوباره خزیدم زیر پتو. حسابی بدخواب شده بودم و تمام خستگیم تو تنم مونده بود. یکساعتی رو زیر پتو هی چرت میرفتم و باز بیدار میشدم و هی این پهلو به اون پهلو میشدم؛ جای شما هم خالی بود که هی بهم بخندی و شوخی کنی و تیکه بندازی که چقد میخوابم و لنگ ظهر شده...

اذان شد و بیدار شدم و دوتایی نمازمونو خوندیم. دیگه آبچی دوقلو به هر زحمتی بود خودش شهریه رو پرداخت کرده بود؛ بعد از نماز نشستیم با کمک هم براش انتخاب واحد کردیم. باورت نمیشه چه سایت درپیتی داشت دانشگاهشون! دو ساعت طول کشید تا انتخاب واحد کردیم! دیگه تقریبا عصر شده بود که ناهار خوردیم. بعد از ناهار و یکمی فیلم دیدن، آبجی دوقلو رفت خوابید و من در کمال بیحوصلگی یکساعتی رو تو اینستاگرام چرخیدم. بعدش خوابم برد و جفتمون تا 8 شب خواب بودیم!!! وقتی بیدار شدیم و نمازمونو خوندیم، من ظرفای ناهار رو شستم و اینترنتی برای مامان بلیط برگشت گرفتم و بعدشم تصمیم داشتم که بشینم پای کار پرسشنامه ها. ولی اصلا حسش نبود... آبجی دوقلو هم پیشنهاد داد که یه دستی به سر و روی خونه بکشیم حالا که مامان داره میاد. تصمیممون همین شده بود که... گوشیم زنگ خورد... همون تماسی بود که خودت میدونی! خیلی غافلگیر شدم... خیلی! یکساعتی مشغول صحبت بودم و آبجی دوقلو هم که دیگه از برگشتنم ناامید شده بود رفته بود مشغول پختن شام شده بود. بعد از تموم شدن اون تماس که رفتم تو آشپزخونه کمکش کنم، یهو گفت ای وای! نون نداریم! گفتم عب نداره، الان برنج درست میکنم. یکساعتم مشغول پختن برنج شدم و بعدشم شام خوردیم.

بغد از شام به هیچ کاری نتوستم دس بزنم؛ اصلا انرژی ندارم... با اینکه اینهمه امروز خوابیدم ولی اون تماس چنان انرژی ای ازم گرفت و چنان فکرمو مشغول کرد که الان هم احساس خستگی و خواب آلودگی میکنم، هم دلم میخاد از شر فکرا و خیالام به خواب پناه ببرم... تو که این عادت منو میشناسی... اول اون تماس رو به فال نیک گرفتم و احساسم گفت نشونه خوبیه! ولی از اواسطش به بعد حس کردم که شایدم یه جورایی زنگ خطره! دلم گواهی بد میداد... نمیدونم کدوم حسم درست بود، ولی در نهایت ماجرا به اینجا ختم شد که من برم و بازم فکر کنم! فکر... فکر... فکر...

آقا سید... دلم نمیخاد فکر کنم! دوست ندارم فکرام اون سمتی برن که دلم نمیخاد... دلم نمیخاد هر کی از راه برسه مث کارشناسای برنامه نود بشینه و نظر کارشناسی بده برامون! حتی اگه حرفاشون درست باشه، دوس ندارم بهشون فکر کنم... تو بگو اشتباه میکنم؛ ولی این همه سال کافی نیست واسه فکر کردن؟ بعد از اینهمه مدت الان موقع فکر کردن ماست؟ یکمی دیر نیست؟ شما رو نمی دونم ولی من که خیلی خسته تر از اونیم که بتونم فکر کنم! اونایی که کارشناسی میکنن و نظریه میدن که این سالها همراه من و شما نبودن... همراه من و شما نسوختن... حرف زدن راحته، ولی کیه اون که همه چیز رو بدونه؟ کی میتونه همه چیز ما رو بدونه جز خودمون؟

من خسته ام آقا سید... الان، اینجوری، تنهایی، به این موضوع، دوس ندارم و نمیکشم که فکر کنم... حتی اگه بهترین نتیجه و بهترین کار و صلاح هردومون اون چیزی نباشه که من دلم میخاد، ترجیح میدم باهاش روبرو بشم تا اینکه بهش فکر کنم و انتخابش کنم!

الان بیشتر از هر زمان دیگه ای تو این سالها، خسته ام... خیلی خسته... کاش شما بودی... بدجوری بهت احتیاج دارم آقا سید...