شب چنان گریه کنم بی تو...
که همسایه به روز
دست من گیرد و
بیرون کشد از آب مرا...!
سعدی
الهی که من بمیرم واسه دل سعدی! عین خودم دل خون و دل تنگ بوده همیشه...
بیا بیا
که مرا با تو
ماجرایی هست
بگو اگر گنهی رفت و
گر خطایی هست
روا بُوَد که چنین بی حساب دل ببری...؟
سعدی
آه و واویلا از دست سعدی... با دل و روح آدم بازی میکنه...
آن روز که در محشر،
مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا
دزدیده نظر بازیم...
عبید زاکانی
آخ که لامصب چه شعری گفته عبید! ببین آقا جواد... ما رو میگه ها! که با هم قرار گذاشتیم اونجا همدیگه رو ببینیم، با خیال راحت بدون مزاحم با هم باشیم...