نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

تولدت مبارک


کسی چه می داند

من امروز

چندبار فروریختم

چندبار دلتنگ شدم

از دیدن کسی که

فقط پیراهنش شبیه تو بود....


تولد قشنگت مبارک بهترین آقا سید دنیا... امشب مهربون ترین عشق دنیا چشمای قشنگشو وا کرد اومد به این دنیا... خدا فرستادش واسه دل کوچولوی پریسا... دلم خیلی تنگته آقا سید جواد خوبم! تنگ چشمای درشت و مهربونت که همیشه پر غم بود... تنگ دستای گرم و عاشقت که هر لحظه محتاجشون بودم و هستم... تنگ نوازش صورت ماهت که مدتها آرزوشو داشتم... تنگ خنده های از ته دلت... تنگ صدای دلنشینت که حتی وقتی پیشت بودم دلم براش تنگ میشد... تنگ حرفای نابت... تنگ لبای نازت که با دلم بازی میکرد... تنگ گونه هات که همیشه هوس بوسیدنش قلقلکم میداد... تنگ موهای نرمت که همیشه با دستام شونه شون میکردم... تنگ اون تن بهتر از برگ گلت... تنگ قد و بالای ماهت... تنگ آغوش پر از مهرت... تنگ بوسه های داغت... تنگ محبت کردنات که عین باباهای مهربون بود... تنگ سورپرایز کردنای درجه یک ت... واااااااای... بازم تنگ چشمات... چشمات جواد... چشمات... دارم میمیرم واسه چشمات... چقد اون روز و لحظات آخر چشمات غمگین بود... یاد چشمات میکشدم جواد! نمیدونی چقد بیقرار میشم وقتی یاد چشمات میفتم... بغض گلومو میگیره...

امشب با مهسا و پروانه رفتیم خرید. میدونی کجا؟ معالی آباد! بعد از مدتها... میدونی کجای معالی آباد؟ روبروی پارک ملت، کوچه کافه کندو! بعدشم تا اولای معالی آبادو پیاده برگشتیم... میدونی کجا تاکسی گرفتیم که بیایم خونشون؟ درست روبروی مسجد دستغیب! درست امشب! امشب که تولد شماست... همممممه خاطره هامون جلوی چشمم رژه میرفت... هممممه جای معالی آباد خودمونو میدیدم! بغض گلومو گرفته بود، میخواستم داد بزنم به همه بگم شما جواد منو ندیدین؟ تک تک ویترینا و مغازه هایی رو که باهم دیده بودیم یادم میومد... میخواستم به همه فروشنده ها بگم شما جواد منو یادتون میاد؟ یادتون میاد من با یه آقای خوشتیپ و خوشگل اینجا اومدم؟ کاش همه چیز به عقب برمیگشت جواد...

عزیزدلم... ماه قشنگم... بهترینم... جواد کوچولوی شیطون من! با یه عالمه دلتنگی؛ تولد قشنگت مبارک!

ببخش که هدیه ای جز بغض ندارم برات... ببخش که کنارت نیستم... ببخش که نشد شعر شادتری برات بنویسم... ببخش که اینقدر دلتنگم...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 00:58

از روز آخر نگو
هنوز هم که هنوزه میرم ایستگاه سعدی قلبم تیر میکشه...
چقد گریه کردم اون روز
چقد بی قرار بودم
خیلی روز سختی بود
هنوز اون صحنه آخر تو مغزم هی پخش میشه
پلان آخر
سکانس آخر
برداشت آخر
پریسا جلوی گیت متروی سعدی ایستاده بود و کارت زد و سر پیچ دوباره یه نگاه میکنه جواد پشت کرده داره یه سمت دیگه میره.
و خدا کات داد.
شاید خدا بعدش گفت نمیدونستم انقد تلخ میشه وگرنه خودم کاری میکردم
یا فرشته ها گریشون گرفت و خدا گفت نویسنده و کارگردان منم کلی فیلم نامه خوب دیدید حالا یکی هم درام عاشقانه ببینید قصه ی عشق های افسانه ای یادتون نره.
فک کنم خدا اینو نده جشنواره
تیراژ هم نساخت براش
شاید گذاشته سریالش کنه بده فرشته هایی که تازه خلق میکنه که بگه از پریسا درس فرشتگی و مهربونی و خواستن بگیرید.
ولی میدونم خود کارگردان و پشت صحنخ بعد اون سکانس پلان چند روزی پکر بودن

عشق خوبم... مرد مهری من! قشنگ ترین ماه عالم! عاشق ترین آقا سید دنیا! چقد شما قشنگ می نویسی نفسم... وقتی اینجوری طولانی می نویسی، ینی دلت یه جور خاصی تنگه... وقتی اینجوری قصه میگی برام، ینی احساساتت بدجوری قلمبه شده... عین خودم! الهی دورت بگردم... الهی بمیرم برا دلت... باورت نمیشه، حتی خودمم دلشو ندارم زیاد روز آخر رو مرور کنم. اگه زیاد بهش فکر کنم میمیرم! یادش که میفتم زود کانالو عوض میکنم به خاطره های شیرینمون فکر میکنم... تو خییییلی بغض داشتی روز آخر... یادش دقمرگم میکنه! گاهی با خودم فکر میکنم آخرین صحنه ای که جوادو دیدم چجوری بود؟ ولی دلشو ندارم بهش فکر کنم... ترجیح میدم بجاش چشمامو ببندم و عین دیوونه ها به شب عروسیمون فکر کنم!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 1 مهر 1395 ساعت 00:49

چقدر خوب و خالص بود حرفا و حسات
عین همیشه
پریسا
من بعد تو خالص نبودن رو دیدم و شناختم
ممنون از لطفت بهترین ترانه ی من...
شما همیشه کارت درست بوده و هست...
چقد خاطره های خوب و قشنگ داریم ما...
یه بار به دکتر راهدار گفتم تو با عشقت خاطره بد داشتی؟ گفت آره طبیعیه خاطرات بدی باشه.
بهش گفتم من با عشقم حتی یه خاطره تلخ ندارم. باورش نمیشد تا روزی که دیدت...
گفتش حق داشتی، ادم با دختر به این نازی نمیتونه خاطره بد داشته باشه.
وای پریسا
هر وقت تلوزیون شیراز رو نشون میده این دل من میخواد کنده بشه بیفته بیرون.
پریسا خانوم
عزیز دل
قند عسل
همممه ی دلتنگیات رو یکجا میخرم، جواد مشتری همه سروده های اون دل تنگ و غمگین ولی صاف و مهربون و بی آلایشته
ممنونم ازت

چی شده که شما تا این وقت شب بیداری عمرم؟ چون شب تولدته...؟ الهی بمیرم که امشب پریسا نیست بهت کادو بده... الهی بمیرم که اونوقتا میگفتی فقط وقتی پیش منی خنده هات از ته دله...
وای... نگو خاطره... بگو بهشت! گاهی بین شون گم میشم! بعضیاشونو اونقدر واسه خودم تعریف کردم که خدا میدونه! بعضی وقتا از یادآوریشون تا سرحد مرگ بیقرار میشم... ولی بازم دلم نمیاد هیچوقت بگم کاش این خاطره ها نبودن! حتی اگه از فکر کردن بهشون بمیرم! عاشق تک تک شونم... مگه میشه عشق به این قشنگی؟؟؟
دلتنگیام و سروده هام و دلم و خودم همه حراج چشمات آقاجواد... میفروشم... به یه نگاه دوباره ت... خریداری؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.