نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...


سلام آقا سید... عشق نازم... بهترین آقا جواد دنیا...

آخخخخ... آخ که چققققد دلم میخواد اسمتو صدا کنم... چققققد دلم میخاد صداتو بشنوم... چققققد دلم لک زده که اسممو صدا کنی...

عیدت مبارک آقا سید من! امروز عید شماست... عید سیدا... اگه الان پیشت بودم باید بهم عیدی میدادی. اگه عروسی کرده بودیم امروز خونتون بودیم، مهندسم باید بهم عیدی میداد...

نمیدونی چقد دلم تنگه آقا سید... همه دور هم جمعن اینجا، رضا با شیطونی و شیرین بازیاش همه رو میخندونه، همه تو فکر خوشگذرونی ان، همه خوشحالن، همه دارن به فک و فامیلاشون زنگ میزنن تبریک میگن، ولی من دلم گرفته... بدجوری احساس تنهایی میکنم... هرکاری میکنم خوشحال باشم نمیتونم... هرکاری میکنم به این فکر نکنم که قرار بود این روزا عروس و داماد باشیم، قرار بود این عیدمون با بقیه عیدا فرق کنه، قرار بود این روزا شما هم سومین سید خونواده ما باشی، نمیتونم... هرکاری میکنم نمیتونم به این فکر نکنم که منم قرار بود امروز یه سید مهربون داشته باشم که عیدو بهش تبریک بگم، ولی الان هیچکسو ندارم... تنهای تنهام... همه خوشحالن، سهم من بغض و اشکه...

دیشب فکر میکردم امروز روز خوبیه، ولی امروز از صبح که بیدار شدم دلتنگ و دلگیرم... هرکی به هرکی میگه عیدت مبارک، انگار بیشتر دلم میگیره... هیچی دلم نمیخاد... جز یه معجزه! یه اتفاق تازه! یه خبر خوب! یه چیزی که این روزا رو تموم کنه... حال و هوامو عوض کنه... یه چیز خوب... همش بیقرارم... انگار منتظر یه خبر خوبم که هیچوقت نمیرسه... منتظرم یکی از یه جایی بیاد یه چیزی بگه؛ یه گوشی ای یه زنگی بخوره یکی یه خبر خوب بده؛ یه چیزی بشه... ولی... انتظار هیچ فایده ای نداره... هیچی قرار نیس بشه... هرچی که قرار بود بشه، شد و خراب شد... دیگه هیچی قرار نیس عوض بشه... به قول شاعر بهار من گذشته شاید... فصل فصل تنهایی ماست... سهم ما از زندگی همون چهار صباح بود که گذشت... دیگه نوبت ما سر اومده... عید و عزا چه فرقی میکنه؟ دیگه از یاد همه عالم رفتیم انگار... انگار صدامون به خدا هم نمیرسه... انتظار هیچ کاری نمیکنه جز پیر کردن ما...

ببخش که عیدتو خراب میکنم با حرفام. خدا کنه امروز برات عید خیلی خوبی باشه... خدا کنه امروز به اینجا سر نزنی؛ یه وقت دیگه این پست رو بخونی بهترین آقا سید دنیا!

اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی...

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 شهریور 1395 ساعت 14:55

چرا انقد حسامون یکیه واقعا؟؟؟
از دیروز چندبار خونه با همه دعوا افتادم...
عین سگ پاچه میگیرم
منم عینم خودت تنهام

الهی بمیرم...
دور از جونت فدات شم! خوبه که تهران نیستی... نگران تنهاییت بودم... برو یه جایی که دلت واشه عمرم!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.