نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

آخرین نامه


آقا سید... وقت کردی... ولی خودت  نخواستی که بیای اینجا سربزنی... میدونم... انگار فراموش کردن واسه شما خیلی جدی تر از منه... شاید من هنوز باورش نکردم... شاید هنوز باور نکردم که قضیه جدی جدیه... به همه میگم تموم شد، میگم ناراحت نیستم، میگم سپردمش به خدا... ولی شایدم وقتایی که خوبم و میخندم از سر باور نکردنه! وگرنه وقتایی که بهش جدی جدی فکر میکنم همه چی به هم میریزه... دیگه اشک و بغض امونم نمیده... خوابای شب و روز شما هم که به جای خود... اصلا انگار تصویر شما پشت پلکم نقاشی شده که تا چشم رو هم میذارم خواب شما میاد سراغم... هنوز عادتایی که از شما یاد گرفتم یا به شما قول دادم انجامشون بدم، سرجاشونن... هنوز رو مهر و تسبیح سوغاتی شما نماز میخونم... هنوز با قرآن شما قرآن میخونم...ولی شما انگار تصمیم خودتو گرفتی؛ محکم شیرجه زدی وسط معرکه تا زودتر سختیش تموم بشه... گله نیست... هردومون اینجوری خواستیم... حقم داری! هرچی باشه لااقل شما هرچقد دلت خواست اشکاتو ریختی و بلند بلند هق هقاتو کردی... منم که بغضای قورت داده و اشکای نریخته م آتیشم میزنه... از بس میسوزم نمیتونم به آخر قصه فکر کنم... از بس حرفا و گریه های ناتموم دارم نمیتونم فکر کنم قصه تموم شد... قصه... قصه... یادته یه بار گفتم قصه، ناراحت شدی ازم؟ گفتی من به خاک سیاه نشستم، تو بهش میگی قصه؟ گفتم آره...قصه... قشنگترین قصه عالم... عاشقانه ترین قصه دنیا... قصه من و تو... یادش بخیر... اونموقعم حرف از تموم شدن قصه بود... اونموقعم وقت نوشتن اون پیام صورتم خیس اشک بود؛ مث الان...

یادته...؟ میگفتم دلم میخاد سرمو رو زانوت بذارم گریه کنم... میگفتی از بی کسی به من پناه آوردی... ولی هیچوقت سرمو رو زانوت نذاشتم... هیچوقت نخواستم خیلی اشکامو ببینی... هیچوقت پیشت هق هق نکردم... چون دیدم تو از من پر و بال شکسته تری؛ از من خسته تری...این دفه آخر، این جمعه شومی که همه چیزش و همه لحظه هاش بوی تلخ آخرین بودن میداد، دومین باری بود که پیش من همه اشکاتو ریختی و هق هقاتو کردی... ایندفعه که ببینمت نوبت منه! نوبت منه یه دل سیر گریه کنم و داد بزنم... ولی نه... تو طاقت هق هق منو نداری... هق هقام بمونه برا... ولش کن! با کی دارم حرف میزنم؟ شما که نیستی... شما که نمیای... من اون نامه رو بخاطر شما که ازم خواسته بودی، اینجا گذاشتمش... بخاطر شما که ازم خواستی، دارم پست میذارم... ولی دیدی؟ دیدی همون موقعم ازت پرسیدم گفتم ینی شما سر میزنی؟ میدونستم سر نمیزنی... میدونستم مث من شل نیستی تو تصمیمت... از پریشب تا حالا همش کارم شده سر زدن به اینجا که ببینم شما اومدی یا نه؟ ولی نه... نمیای... دیگه نمیای... باید تمومش کنم... باید مرد این راه باشم... قول دادم! دیگه چرا بیام؟ واسه کی بنویسم... یه نفر بود که میگفت خیلی خوشحالم از نامه هات... میگفت همیشه بنویس... میگفت پلک زدناتم بنویس که من صبح به صبح قبل از صبحونه میام چک میکنم... ولی دیگه نمیاد... همیشه دیگه تموم شد... خیلی زود تموم شد... دیگه نباید بنویسم... دیگه کسی نیست که نوشته های بی سر و ته من به دردش بخوره... شاید یه روزی یه گوشه این عالم وقتی برف زمونه رو موهای جفتمون نشسته، کنار یه پیاده رو یا وسط یه خیابون از کنار هم رد بشیم... یه روزایی بود که یه گوشه کوچیک از همین دنیای لعنتی بهشت من و تو بود... یه روزایی بود که همه عکسای عاشقونه و دونفری دنیا شبیه ما بود...یه روزایی بود که همه غزلای عاشقونه عالم واسه ما بود...مهربانا! مهربانی را که تعلیم تو کرد...؟ ولی دیگه تموم شدن همشون... دیگه هیچ شعر و هیچ عکس و هیچ عشقی هیچ ربطی به من نداره... دیگه نداره... باید باورم بشه!

خداحافظت آقا سید... خداحافظ...

صبر... و صبر... و صبر...



وَأصبِر عَلی ما یَقولونَ وَأهجُرهُم هَجراً جَمیلاً


آقا سید... مگه آدم میتونه بدون نفس زندگی کنه؟ شما نفس بودی برا من... انقدر نبودنت عجیبه که هنوز هیچکس باورش نکرده... همه با تعجب ازم میپرسن ینی رفت که رفت؟؟؟ هیچ خبری ازش نداری؟ خبر جدیدی نشد...؟

نمیدونم چه حالی ام...؟ شاید خودمم هنوز باورم نشده... مگه میشه زهرا کوچولوی بدون آقا سید؟؟؟ مگه میشه آقا سید بدون دختر کوچولوش؟؟؟ اصلا یهو چی شد؟ ما که داشتیم زندگیمونو میکردیم... ما که به هرکس که نمیذاشت پیش هم باشیم اعتنایی نمیکردیم... ما که به ایم دنیای بدجنس کاری نداشتیم؛ کار خودمونو میکردیم... چی شد؟ کی بهمون گفت دیگه نباید بمونیم...؟ وای... خدایا... خدای مهربون ما... قراره کجا ببریمون...؟ میشه زودتر برسیم؟ خیلی خسته ام... خیلی وقته که هیچ چیز اونجوری نبوده که دل ما میخواسته... خیلی وقته... ولی این روزا و شبا و ماهها و سالا واسه ما که کوچیکیم خیلیه... پیش بزرگی تو یه پلک زدنم نیست! ولی به خودت قسم که خیلی خسته ایم... خیلی بازی خوردیم... خیلی اشک ریختیم... دیگه جونی نمونده... دیگه جوونی ای نمونده... دیگه دلی نمونده... دیگه اشکی هم نمونده... خدایا! میشه زودتر برسیم؟ یه عالمه بغضای فروخورده دارم که نخواستم پیش آقا سید بشکنمشون... یه عالمه هق هق دارم که دلم نیومد آقا سیدم بشنوه دلش بگیره... میشه زودتر برسیم؟ من خیلی خسته م... خیلی...

کاش این پایان نامه لعنتی رو اعصابم نبود... مغزم قفل قفله! کاری که الان اصلا توان انجامشو ندارم، درسه! دلم میخاد برم خونه و به هیچی فکر نکنم... فقط دلم میخواد بخوابم... آخه تو خوابام هنوز شما هستی... از اونجا هنوز نرفتی... اونجا هنوز مال همیم... هنوز کسی نتونسته از هم بگیردمون... آقا سید! نمیخوام زیر قولم بزنم... یه موقع دلت نلرزه گمون کنی من بقیه راه رو نمیکشما! الهی واسه دل کوچولوت بمیرم... من سر قولم هستم؛ مث همیشه... شما هم زودِ زود به فکر جمع و جور کردن زندگی خودت باش بهترینم!

خدایا ناشکری های ما رو ببخش! بی طاقتی های ما رو ببخش! از سر گناه و تقصیراتمون بگذر! چراغ هدایت رو سر راهمون روشن کن! خیر و صلاح و عاقبت بخیری مون رو پیش پامون بذار! آمین...



فاطمه!

میخواستم یه چیزایی رو بدونی...

اینکه من هیچوقت واسه هیچکدوم از خانواده شما بد نخواستم!


همیشه برای تک تک تون دعای خیر کردم


همیشه توی نمازهام قبل از خانواده خودم، برای شماها دعا کردم


همیشه برای ازدواج و خوشبختی تو، قبل از ازدواج خودم و برادرت دعا کردم


هیچوقت از اومدن توی خانواده شما هدفی جز دوستی و محبت کردن نداشتم


همیشه دلم میخواست به جای پدری که خودم ندارم، دستهای بابای شما رو ببوسم


همیشه دلم میخواست به جای مادر و خانواده ای که ازشون دور میشم، با شما انس و الفت بگیرم


همیشه دلم میخواست راه و روش مسلمونی رو از شما یاد بگیرم


همیشه دعام این بود بتونم عروس خوبی براتون باشم


هیچوقت نخواستم که مایه ناراحتی هیچکدومتون باشم


همیشه از برادرت خواهش کردم که بخاطر ازدواجمون با هیچکدومتون بداخلاقی و بی احترامی نکنه


هروقت هر کدومتون ناراحت شدید، دل منم گرفت...


همیشه گفتم اگر پدر و مادرت بخاطر من این راه دور رو بیان، دست و پاهاشونو میبوسم


همیشه گفتم روزی که پیری سراغشون بیاد، نوکری شون رو میکنم


همیشه به برادرت گفتم تحت هیچ شرایطی نباید از خانوادش دست بکشه


همیشه ازش خواستم تو شهر خودتون زندگی کنیم تا پدر و مادرت تنها نشن


همیشه گفتم که همتونو دوست دارم


هیچوقت -حتی با اینکه می دونستم پشت سرم در موردم چی گفتید و با اینکه این سالها خیلی دلم شکست و تنهایی اشک ریختم- ذره ای کینه به دل نگرفتم...


همیشه گفتم همتون عین خانواده خودم برام عزیزید


همیشه گفتم اگر دوستم ندارن عیبی نداره، من اونقدر بهشون محبت می کنم که مهرم به دلشون بشینه


همیشه گفتم از محبت خارها گل می شود...


همیشه در برابر گله های برادرت از شما، بهش گفتم که شما بدی نمی کنید خودش اشتباه قضاوت می کنه!


فاطمه!

شاید تو ندونی... شاید اون کسی که من دیدم با اون برادری که تو می شناسی، خیلی فرق داشته باشه...

ولی رویای برادرت هیچوقت من نبودم! برادرت دنبال رسیدن به آرامش کنار من نبود!

رویای برادرت شهادته... فقط اون لحظه ای به آرامش میرسه که سرش روی دامن مادر پهلو شکسته عالم باشه...


من هم قرار بود بیام تو زندگیش تا فقط بند کفش شهادتش رو محکم کنم... همین!


از اولم قرار نبود برادرت زیاد کنار من بمونه...


من هیچوقت برادرت رو واسه خودم نخواستم!


فقط میخواستم پله صعودش باشم... تا دینش کامل بشه، تا روح و جسمش کنار کسی که دوستش داره آروم بگیره، تا بتونه رشد کنه... تا واسه خانوادش، واسه نظام، واسه اسلام و واسه خداش، تمام و کمال و با آرامش جسمی و روانی خدمت کنه


همیشه گفتم اگر برادرت هر کم و زیادی داره، اگر تو خانوادش حتی توهین و تحقیر رو تحمل کنم، ایمان و روزی حلال و عشق پاکش برام عالمی می ارزه!


و خدای بالای سرمون شاهده که ذره ای تزویر و دروغ توی دلم و توی حرفام نبود!


فاطمه!

اگر تا الان صبر کردم و جنگیدم، بخاطر این بود که یه جوون محب اهل بیت (ع) یه خواسته خدایی واسه عمل کردن به سنت پیغمبر (ص) ازم داشت...


واسه این بود که فکر میکردم اگر به خاطر دل این آدم سختی ای رو تحمل کنم، قیامت اجرش رو میبرم...


فاطمه!

من از برادرت خیلی چیزا یاد گرفتم و بخاطرشون تا آخر عمر مدیونشم. دلم میخواست بقیه عمرم رو هم کنارش باشم تا بیشتر یاد بگیرم و رشد کنم... و شاید اگر عمرم رو صرف خدمت بهش میکردم، ذره ای از دینم بهش ادا می شد...


ولی الان...

قرارمون شده پشت دروازه های بهشت...


هرچند هنوزم برای همتون دعای خیر دارم و خوبی تک تک تون رو از خدا میخوام،

ولی امروز...

میدونم که در موردم چی فکر می کنید و چی میگید...


متاسفم...

برای خودم متاسفم که می بینم اونقدر بَدَم که حتی محبت و احترامم هم خریدار نداره!


برای خودم متاسفم که باعث شدم به چادر حضرت مادر بی احترامی ای بشه


و از همتون حلالیت میخوام...

بخاطر تمام این مدتی که ناخواسته باعث اذیت و آزارتون شدم


و بخاطر اینکه مجبور شدید پیش روم تظاهر به احترام و محبت کنید؛ در حالی که بدترین تصویرها از من توی ذهنتون بود و هست


منو بخاطر اصرار بیهودم ببخشید... همش بخاطر فکرای اشتباهی بود که داشتم...


منو ببخشید که فکر میکردم اگر از یه خانواده حزب اللهی و تحصیلکرده نیستم، اما می تونم کوچکترین عضو خانوادتون باشم و تا عمر دارم براتون خواهری و نوکری کنم...


منو ببخشید که فکر میکردم انسانیت، عشق و وفاداری، صداقت، محبت، یکرنگی، احترام و تواضع، ارزشش بیشتر از سابقه نماز و روزه و چادره...


منو ببخشید که فکر میکردم عیار آدما به دل و روح و عشق و محبت شونه و خوبی باطن آدما می تونه عیب ها و کمبودهای جسمی و ظاهری شون رو بپوشونه و کمرنگ کنه


منو ببخشید که فکر میکردم از دل و روح و تقوام قضاوت میشم، نه از صورت و لباسم و ظاهر و مقام و مرتبه خانوادم!


منو ببخشید که فکر میکردم قضاوت فقط مخصوص خدای ستّار ماست که از عیب ها و غیب ها خبر داره...


حلالم کنید که زودتر از اینها از زندگیتون بیرون نرفتم...


حلالم کنید...


در پناه خدا عاقبت بخیر باشید

التماس دعا


آقا سید مهربون من... کجایی...؟ یهو چی شد...؟؟!! بهارمون خزون شد... رویاهامون کابوس شد... زندگی که هیچ، حسرت یه دقیقه دیدار به دلمون موند...

خدا کند که بیایی بهار گل بدهد...