نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

آقا سید ماهم سلام

روز جمعه تون به خیر و شادی... خوش میگذره به شما؟ از اوضاع کار و پروژه ها چه خبر؟ از خانواده و اهل بیت و متلعقین و متعلقات چه خبر؟ همه خوب هستن ان شاءالله؟

آقا جواد منو ببخشید که انقد دیر دارم پست میذارم. با اجازه شما من اومدم قم پیش مهسا. بخاطر همینم گفتم خیلی خسته م... امروزم دیگه از وقتی بیدار شدیم پای صبحونه بودیم و بعدشم رفتم تو آشپزخونه، وقت نشد پست بذارم فدات شم...

آقا سید من دیروز قرار بود دیگه تعطیل باشم تو خوابگاه بمونم، برنامه ریخته بودم که به پایان نامم برسم یکمی... البته میخواستیم با دانشگاه یه تور یک روزه بریم، ولی قسمتمون نشد که ثبت نام کنیم. مهسا هم گفته بود که دیشب میرسه، ولی من به یه علتی تا جمعه نمیشد که بیام پیشش؛ واسه همینم دیگه قرار بود پنجشنبه م تو خوابگاه بگذره. منم که شب قبلش تا ساعت ۱۰ خوابیده بودم، تا اذان صبح بیدار بودم داشتم سریال نگاه میکردم. صبح تا ساعت ۱۲ خواب بودم؛ ولی به محض اینکه بیدار شدم دیدم مث اینکه قرار نیست تو خوابگاه بمونم... یه کاری که قرار بود جمعه باشه ( و به همون علت گفتم تا جمعه نمیشد بیام قم ) افتاد پنجشنبه، منم تصمیم گرفتم بعدش دیگه بیام قم...

این کاری که میگم از چند روز پیش میخواستم به شما بگم، ولی چون خودمم میدونستم که جدی نیس بهتون نگفتم. قرار بود برم با یه آقایی صحبت کنم... همین الانم اهمیتی نداشت که بگم؛ چون اصلا چیز مهمی نبود... ولی خب چون من عادت کردم همیشه همه چیزو به شما بگم، خواستم اینو هم گفته باشم.

همون روز شنبه که رسیدم خوابگاه، غروبی یه دختری از اتاق بغلیمون که شیرازیه، اومد بهم گفت تو تهران زندگی میکنی؟ یه پسری هست شیرازیه، ولی تهران زندگی میکنه. منم گفتم برای همیشه نه، ولی اگر موقتی باشه عیبی نداره. گفت حالا بذار من یه قرار بذارم صحبت کنید... شبش بهش گفتم خب تو هیچ اطلاعاتی به من ندادی! یه چت توی تلگرام نشونم داد که دوستش پسره رو معرفی کرده بود. نوشته بود متولد ۵۹، قد ۱۹۰، کازرونی، مدیر کارگزینی شورای عالی انقلاب فرهنگی، تهران خونه داره، حقوقش ۴-۵ تومنه، خوش برخورد و خوش اخلاق و دست و دلبازه. بهش گفتم تو که گفتی شیرازیه! شیرازیه آخر یا کازرونی؟ گفت اصلیتشون کازرونیه، ولی شیرازن. گفتم ینی خانوادش شیراز زندگی میکنن؟ گفت آره. بعد گفت یه عکستو بده من نشون خواهرش بدم. بعدم گفت واسه جمعه قرار بذارم. ولی یهو چند روز بعدش که بهش گفتم خونشون کجای شیرازه؟ گفت خانوادش کازرونن! اصن نمیدونم چرا انقد حرفاش ضد و نقیض بود؟ منم گفتم حالا دیگه قراره رو گذاشته، نذارمش تو منگنه، بگم کنسلش کن. ولی به مامانم که پیام دادم قضیه رو تعریف کردم، من این شرایط رو قبول ندارم؛ از شیراز به کازرون به تهران! مامانمم زنگ زد یه مشت برام حرف زد که خودتون میدونین راه دور سخته و من اگه جواد رو هم حرفی نزدم چون خودت میخواستی و چند سال قول و قرار گذاشته بودین و اینا... گفتم میدونم، حواسم هس، بهشون از اول گفتم که فقط اگر موقتی باشه! خودشون گفتن صحبت کنیم...

بعدش من دیدم مهسا داره میاد قم، به اون دختره گفتم بذارش پنجشنبه، ولی گفت نمیشه و گفته فقط جمعه میتونم بیام و اینا. منم گفتم پس بیخیال! مث که قسمت نیس پنجشنبه برم قم. بعد که پنجشنبه ساعت ۱۲ از خواب بیدار شدم دیدم دختره پیام داد که اگه میخوای امروز عصر برید. منم گفتم آره، هرچی زودتر بهتر، که منم برم به سفرم برسم.

بعدش یه دختری بهم پیام داد گفت من فاطمه م، ما ساعت ۳ توی حرم امام منتظرتیم. من اونموقع فکر کردم خواهرشه، ولی بعد کاشف به عمل اومد که خواهرش نیست! همونیه که دوست این دختر اتاق بغلیمون هست و پسره رو معرفی کرده؛ دختره و شوهرش جفتشون دانشجوی شاهدن و پسره دوست شوهره هست.

دیگه خلاصه همه چی عجله ای شد و من دو ساعت وقت داشتم با یه عالمه کار! بدو بدو رفتم چادر و روسری و مانتو و شلوارمو شستم انداختم رو بند. بعد رفتم هم اتاقیم برام اصلاح کرد. بعد رفتم حموم. از حموم که اومدم دیدم هوا چنان ابریه که لباسام هنوز خیس خیسه! روسری و چادرم خشک شده بود، آوردم روسری مو اتو زدم. بعد رفتم شوفاژ اتاق و سوییت رو روشن کردم، مانتو و شلوارمو پهن کردم و وایسادم بالای سرش هی زیر و روش کردم که همه جاش خشک بشه. آخرم خشک خشک نشد، همینجوری نم دار پوشیدم و دویدم زدم بیرون. دیرمم شد، تا اومدم بیرون سرویس رفت! نگهبانمونم گفت سرویسا نیم ساعت به نیم ساعته امروز، سرویس بعدی ۳ میاد! رفتم در دانشگاه گفتم آژانس بدین بهم، گفتن آژانس نداریم امروز! اون دختره فاطمه هم یه ربع به ۳ بهم پیام داد گفت ما رسیدیم حرم! دیگه منم زنگ زدم به آژانس حرم ۸ تومن پیاده شدم تا همین دو قدم راه رو رفتم رسیدم حرم. اونجا وقتی فاطمه رو دیدم، گفت ما خودمونم دانشجوی شاهدیم، میگفتی از سرویس جا موندی میومدیم دنبالت...

دیگه رفتیم نشستیم حرف زدیم، ولی از همون اول تناقضات اطلاعات شروع شد... پسره گفت من متولد ۵۷ هستم!!! خونمونم تو یکی از روستاهای کازرونه، ۴۵ کیلومتر اونورتر از کازرون!!! گفت بابام اینا کشاورزن و ۸ تا بچه ایم و تو خونمون گاو و گوسفند و مرغ و خروس و سگ داریم و...!!! تازه دختره به من گفت خیلی مذهبی ان، ولی پسره میگفت در حد نماز و روزه! صورتشو که تراشیده بود، میگفت اهل مسجد و هیات و نماز جمعه و اینا هم نیستم! با سیاست هم کاری ندارم! خواهراشم که میگفت چادری نیستن و اینا... میگفت لیسانسمو کازرون گرفتم مدیریت دولتی، ارشدمو دانشگاه تهران مدیریت دولتی، بعد از خدمت همینجوری هی آزمون همه جا رو میدادم تا شورای انقلاب فرهنگی قبول شدم، الان ۸ ساله دارم کار میکنم، یه خونه هم دور و ورای فلسطین و انقلاب واسه خودم خریدم.

اصلا اصلا هیچ رقمه، نه ظاهری نه باطنی هیچ ربط و شباهتی به من نداشت. قیافش که قشنگ داد میزد کلی ازم بزرگتره، کاملا هم روستایی بود؛ چه از نظر ظاهری چه شخصیتی. هرچی درباره معیارها و اولویت های ازدواج حرف میزدم، اون قصه زندگیشو میگفت! میگفتم خب حالا شما از من بپرسین... درباره کارش حرف میزد!!! میگفتم خب معیارهای ازدواجتون چیه؟ بایدها و نبایدهاتون چیه؟ درباره خانوادش حرف میزد! نهایت تلاشش این بود که گفت متعهد باشه به زندگی!!! بعد من سر نخ میدادم دستش، میگفتم مثلا آقایون واسه کار کردن و درس خوندن همسرشون معمولا شرایط دارن و اینجور چیزا منظورمه... برگشته میگه آره، دوس ندارم زنم تو شرکت خصوصی کار کنه، ولی جای دولتی عب نداره!!! اصن کلا حرف همدیگه رو نمی فهمیدیم! خیلی خیلی ساده و معمولی و روستایی بود... همش داشتم تو دلم فحش میدادم به اونی که اطلاعات درست نگرفته و نداده، هم وقت منو گرفته هم این بنده خدا رو به یه امیدی کشونده آورده تا اینجا! همینجوری هم بین صحبتاش میخندید و اینا، با خودم گفتم نکنه حالا هم بزنه و بنده خدا بپسنده، بخواد جواب رد بشنوه! خدا خدا میکردم که نظر خودشم همین باشه که هیچ ربطی به هم نداریم...

همون اولشم بهش گفتم من اول کار اینو بگم... نمیدونم به شما گفتن یا نه، ولی من از همون اول گفتم که برای همیشه تهران زندگی نمیکنم! اگر موقتی باشه حاضرم قبول کنم. اونم بنده خدا برگشت گفت نه، بهم نگفته بودن!!! بعدم گفت من فعلا احتمالی برای جابجا شدنم نیست؛ تا بیست سال دیگه همینجام. در مورد خونه رفتنشم آمارشو گرفتم ببینم راه دور زندگی میکنه حوصله خونه رفتن داره یا نه؟ گفت من سالی دو بار، نوروز و تابستون میرم کازرون سر میزنم! گفتم خسته نباشی!

دیگه حدودای ساعت ۴ بود خداحافظی کردیم، پاشدم رفتم مترو. تموم راهم داشتم با خودم فکر میکردم که چجوری بعضیا هیچ اطلاعاتی درباره طرفین ندارن، همینجوری الابختکی معرفی میکنن؟ یا اصلا اگر اطلاعات نداری، خب بگو نمیدونم! بگو میرم میپرسم برات! واسه چی اطلاعات اشتباه میدی؟ چرا با خودت فکر کردی من به درد آدم روستایی میخورم؟ چرا سن طرفو اشتباه میگی؟ چرا کسی که ۴۵ کیلومتر اونور کازرون زندگی میکنه، میگی شیرازیه و شیراز زندگی میکنه؟؟؟

دیگه اومدم رسیدم قم، مهسا هم از اون طرف یه مقدار حرکتش تاخیر داشت، یه دو ساعتی بعد از من رسید. منم از فرصت استفاده کردم، اول رفتم حرم زیارتمو کردم بعد اومدم خوابگاه. واسه شامم دست به کار شدم یه املت پختم، مرجان انقد تعریف کرد، انقد تعریف کرد که یکی نمیدونست فکر میکرد مرغ و مسما درست کردم! میگفت بهترین املتیه که خوردم. دیگه بعدشم که خوابیدم و امروزم ناهار شوید لوبیا درست کردم با گوشت چرخ کرده. اونو هم همه خیلی دوست داشتن... جای شما خالی! از بعد از ناهارم که دیگه خدمت شمام... الان یک ساعته که دارم واسه شما مینویسم...

آقا جواد خوبم! نفسم! عشق یه دونه خودم! از دیروز تا حالا همش دارم به این فکر میکنم واقعا کی دیگه ممکنه لنگه شما پیدا بشه؟ همش با خودم میگم تموم عالم یه طرف، آقا جواد منم یه طرف! دیگه همه دنیا رو هم بگردم، هیچ مردی مث آقا جواد مهربون من نمیشه! دیگه هیچکس قد جواد کوچولوی من عاشقم نمیشه... هیچکس به خوشگلی و خوشتیپی و خوبی و باشعوری و باشخصیتی و همه چی تمومیِ جواد من نمیشه... همش میگم مگه میشه آخه مرد به این نازی؟ به این مهربونی؟ به این خوبی؟ مگه میشه یکی هیچ عیبی نداشته باشه؟ شما فقط یه دونه ای آقا جواد! خدا دیگه لنگه شما خلق نکرده... بدون! خیلی دوستت دارم

عشق ناز من! آقا سید من! ماه قشنگ من! خیلی اون چند روز به من سخت گذشت... استرس فوق العاده زیادی داشت! و من با خودم فکر میکردم وقتی من اینجوری استرس دارم، خدا به داد شما برسه که داره چی تو دلت میگذره؟

قربون دلت برم عشقم... منم اشکای شما رو همشو یادمه! منو بیچاره میکرد وقتی اشکات میومد پایین! عین یه بچه معصوم، اصلا طاقت دیدن اشکاتو نداشتم... یه حس خیلی عجیبی بود... انگار یه چیزی تو وجودم میریخت پایین؛ انگار یه چیزی گرومپ خراب میشد رو سرم؛ انگار یه چیزی جیرینگ میشکست... وحشت میکردم! حیرون میشدم... نمیدونستم چیکار باید بکنم؟ یهو چشمات میشد دوتا کاسه خون، تمام صورتت سرخ میشد، لبای قشنگت میلرزید، فک و لباتو محکم رو هم فشار میدادی که جلوی هق هق کردنتو بگیری، تمام اون گونه های قشنگت خیس خیس میشد... سه بار گریه تو دیدم، دو بارم از پشت تلفن شنیدم. خیلی تلخ بود... دلم میخواست بمیرم، ولی تو اشک نریزی!

آقا جواد... شرمنده، ولی میشه امشب منو معاف کنید تعریف نکنم که امروز چیکارا کردم؟ آخه بخوام تعریف کنم طولانیه، بعد من الان خیلی خسته م... اگه اجازه بدین فعلا بخوابم، قول میدم فردا تعریف کنم عمرم! بازم ببخشید...

دوستت دارم

روز خوب


خب... حالا دیگه حرفای گریه دار بسه... براتون از این بگم که امروز روز خیلی خوبی بود... دیشب که من بیخوابی زد به سرم ساعت 4 صبح خوابیدم. قرار بود 8 بیدار بشم. آخه نمیدونستم دانشکده اکو دانشگاه علامه کجاست؟ نمیدونستم که باید برم دهکده المپیک خود دانشگاه یا خیابون وزرا تو شهید بهشتی؟ میدونستم که قبلا تو وزرا بوده، ولی راحیل دوستم میگفت قبلا کل دانشکده های علامه تو سطح شهر پخش بوده، جدیدا این ساختمون دانشگاه رو ساختن. واسه همینم نمیدونستیم که الان دانشکده اکو همون جای قبلیشه یا بردنش تو دانشگاه؟ با خودم حساب کردم که اگر بخوام برم شهید بهشتی باید 10 بزنم بیرون، اگه بخوام برم دهکده المپیک باید 9 بزنم بیرون. این بود که گفتم 8 بیدار شم، زنگ بزنم به قاضی یا به خود دانشکده، آدرس رو بپرسم تکلیفم معلوم شه. 8 بیدار شدم ولی چشام وا نمیشد! همینجوری یه چشمی گوشیمو برداشتم به قاضی یه پیام دادم، جواب داد که منم مطمئن نیستم، از خود امانی بپرس! زنگ زدم به دانشکده، گفت ما تو خیابون وزرا هستیم. انقد خوشحال شدم که هنوز یکساعت دیگه میتونم بخوابم. خیلی شیک بدون اینکه ساعتمو بذارم رو یه ساعت دیگه، پتومو کشیدم رو سرم خوابیدم! خدا خیلی دوستم داشت که خودبخود ساعت 10 بیدار شدم. دیدم ای داد بیداد دیرم شده... بدو بدو حاضر شدم و صبونه نخورده زدم بیرون. تا 10.5 دم در دانشگاه بودم، با معطلی سرویسا بالاخره یکمی قبل از 11 رسیدم مترو. هی تو دلم حرص و جوش میخوردم که ینی تا اونجا بیشتر از یکساعت و نیم راه هست؟ یاد شما افتاده بودم که یه وقتایی چقد از این دیر کردنام، و اینکه حساب معطلی سرویسا رو نمیکردم، حرص میخوردی... بهم میگفتی فقط دیر نرس خواهشا! دیگه تا مترو راه افتاد یه 5 دقه ای هم از 11 گذشته بود، ولی خوشبختانه یه ربع به 12 رسیدم بهشتی. خیلی کمتر از اونی که فکر میکردم طول کشید... فکر میکردم تا بهشتی یکساعت تو راه باشم.

وای جواد... ایستگاه بهشتی... خیابون بهشتی... چیکار که نکرد این مسیر با من! همینجوری راه مرفتم و دور و برمو نگاه میکردم... سوار تاکسی شدم، تموم مسیر رو متر به متر نگاه میکردم... از جلوی خبرگزاری رد شدم... از جلوی اون دو سه تا نمایشگاه ماشینه رد شدم... نمیدونی چه حالی بودم جواد! چه خاطره ها که برام زنده نشد! تموم اون مسیر برام یاد و خاطره تو بود... با چه دلخوشیا و آرزوها و دلشوره هایی که اون مسیر رو نرفتم! چه فکرا و چه حرفایی که تو ذهنم رژه نمیرفت اون دوباری که از این مسیر اومدم اداره.هردو بارش بخاطر توصیه های تو کلی زودتر رسیدم؛ رفتم اونطرف خیابون توی اون کیوسک مطبوعاتی، تیترهای تمام روزنامه ها رو ده بار خوندم! برگشتم همون طرف خیابون، ده بار تا خیابون بعدی رفتم و برگشتم... دفه اول که که از پیش دکتر برمیگشتم، تمام مسیر رو ابرا بودم؛ چون بعد از دو هفته صدای خنده هاتو از اتاق بغلی شنیده بودم، و به دکترم خیلی امیدوار شده بودم. دفعه دوم که برمیگشتم دیگه حال خودمو نمیدونستم، چون به نظر میرسید همه چی حل شده! سعیده بهم زنگ زد، تبریک گفت، گفت میای اتاق سر راه شیرینی هم بگیر! منم وقتی رسیدم اتاق همون دوتا شکلاتی که فاطمه جلوم گرفته بود و مامانت با اصرار مجبورم کرده بود بردارم، بهش دادم گفتم اینم شیرینی! چه روزایی بود جواد... فکر نمیکردم دیگه مسیرم به اونجا بیفته هیچوقت! یه دفعه دیگه هم بود که اون مسیر رو با خوشحالی برگشتم... دفعه دومی که رفتم بیمارستان هاجر. همون روزی که سونوی کلیه مو انجام دادم. تو صبح زود از ماموریت زنجان برگشته بودی... خیلی دلم میخواست یه قرار باهام بذاری، ولی گفتی میخوای بری اداره. بعدش یهو وقتی تو مترو بودم زنگ زدی گفتی تصمیم گرفتی نری! گقتی حالا که من بیکارم توم بیکاری، ناهار باهم بریم بیرون. قشنگ بال درآورده بودم... یادته وقتی هم تو نوبت دکتر بودم زنگ زدم بهت کلی باهم حرف زدیم و خندیدیم؟ تو راه برگشت اونقد ذوق زده بودم، اونقد عجله داشتم واسه رسیدن و دیدنت، تقریبا مسیر رو دویدم! ایستگاه سعدی پیاده شدم رفتیم اکبر مشتی؛ اون قلم تراش رو برام سوغاتی آورده بودی... چه روز خوبی بود جواد... همیشه عاشق این پیشنهادای یهویی و سورپرازات بودم. ذوقمرگم میکردی وقتایی که یهویی یه برنامه میذاشتی که ببینمت... یادش بخیر!

خلاصه که هم راه رفتن، از توی تاکسی، هم راه برگشتن که پیاده اومدم، و توی ایستگاه مترو، همش داشتم اینور و اونور رو نگاه میکردم و یاد خاطره هام میفتادم... ساعت 12 رسیدم دانشکده. دکتر امانی سر کلاس بود، باید نیم ساعت منتظر میموندم. یه دانشجوی دیگه هم بیست دقیقه بعد اومد، اونم با دکتر امانی کار داشت. عجله هم داشت میگفت هم سلف باید برم، هم کلاس دارم، دکتر امانی هم عادت داره تا ثانیه آخر سر کلاسش میمونه! منم بهش گفتم پس تو اول برو کارتو بگو، بعد من میرم. من عجله ندارم. بالاخره 12.5 شد و اومد، سه تا از دانشجوهاشم پشت سرش اومدن. دیگه همینجوری خودبخودی اونا کارشونو جلوتر از ما دوتا انجام دادن. یه پسره هم اومد، پاکستانی بود. اونو هم خود دکتر باهاش کار داشت، صداش کرد اومد داخل، دکتر یه مشت انگلیسی باهاش حرف زد و کارشو گفت و رفت. بعدشم اون دختره کارشو به دکتر گفت تا بالاخره ساعت 1 نوبت من شد. دختره برگشت گفت از این خانم من عذرخواهی میکنم، زودتر از من اومدن، ولی من عجله دارم... یهو دکتر گفت عه؟ شما همون دانشجوی دکتر قاضی زاده هستین؟ من فکر کردم دوست ایشون هستین! دیگه آخر کار همه رفتن، من موندم و دکتر...

وای جواد نمیدونی چه استاد گلی بود! ازون استادایی که اگه دانشجوش میبودم، عاشقش میشدم! انقد مهربون و صمیمی و خوش برخورد و خوش صحبت و باسواد بود که نگو. چقدم خوشگل و خوشتیپ بود! 52 سالش بود، ولی از من سالم تر و رو فرم تر بود. ریش و موهاشم یه دست سفید شده بود، همونجوری که من خیلی دوس دارم. یه کت اسپورت کتون سورمه ای با شلوار کتونم پوشیده بود؛ خیلی خوشتیپ بود! اصلا استاد دانشگاه ندیده بودم اینجوری تیپ بزنه! از اون استادایی بود که روزی 8-9 ساعت تدریس میکنه، بازم آخر وقت که می بینیش کرکر خنده ش بلنده. خیلی باحال بود! گفتم ملت استاد دارن، ما هم استاد داریم!

انقد تحویلم گرفت و اینا... بعد نشست خیلی با حوصله پرسشنامه مو جواب داد. هی رو هر شاخصی برام صحبت میکرد، میگفت منظورت از این چی بوده؟ شاید اگه بجای این کلمه، این کلمه رو میگفتی بهتر بود. گفت ما استادا کلمه انگلیسی برامون آشناتره تا ترجمه ش؛ توصیه میکنم جلوی هر کدوم تو پرانتز لاتینشو بنویس! کلی حرف زدیم... یه جاش گفت نوشتی یادآوری برند. خب یادآوری یه کلمه ایه که ما هم واسه Remind استفاده میکنیم هم واسه Recall، در صورتی که اینا دوتا چیزه! گفتم استاد اتفاقا بعدیشو اگه نگاه کنین نوشتم شناسایی برند. این دوتا دقیقا Remind و Recall بودن! یه تفاوت ریزی دارن... یه دفه نگاه کرد گفت جدی همین دوتا بوده؟ گفتم بعله! دقیقا همین دوتا که شما گفتین! یهو قاه قاه زد زیر خنده، گفت عجب! عجب! بعدم گفت به نظرم به خبره هات بگو که مختص در مورد سیم کارت اینو پر کنن، چون محصول تا محصول فرق داره. کلی راهنماییم کرد، بعد خودشم گفت فکر نمیکنم اینقدی که من الان درباره کارت باهات حرف زدم، استاد راهنمات باهات حرف زده باشه! گفتم نه متاسفانه... هرهر خندید، گفت میدونم، میدونم...

پرسشنامه رو که پر کرد، بعد بهش گفتم حالا اون روش دلفی که دکتر یزدانی گفته رو چیکار کنیم؟ گفت اگه ایده آل گرا نباشیم، واقع گرا باشیم، هیچ استادی این کار رو برات نمیکنه! اگه تونستی یه دونه خبره پیدا کنی که این کارو برات بکنه، اون وقت برو دنبال 9 تای دیگه ش! حتی همینقدی هم که من برات وقت گذاشتم، به جرات میگم هیچکس وقت نمیذاره! چه برسه که بخاد 70-80 تا شاخص رو بررسی کنه! منم گفتم اصلا استاد همه اصطلاحات دوباره توضیح و ترجمه میخان! من همه این شاخصا رو با توضیحاشون جمع کردم، 100 صفحه مبانی نظری شده. خبره اگه بخاد نظر بده که دوتا شاخص دقیقا یکی هستن یا نه، باید همه اون 100 صفحه رو بخونه! گفت آره، حرفت منطقیه... حقیقت اینه که هیچ خبره ای الان بهتر از خودت نمیتونه این نظر رو بده، و هیچ کسم اونجور پرسشنامه ای رو برات پر نمیکنه! گفتم دمت گرم!

تا ساعت 2 تو دفترش بودم، ولی اصلا از حرف زدنش سیر نمیشدم! تهشم گفت زحمت کشیدی تا اینجا اومدی و اینا، منم بهش گفتم با اینکه مدنظر ما هیات علمیای بازرگانی بود، ولی دکتر قاضی زاده تاکید کردن که من حتما سراغ شما بیام؛ گفتن شما علاوه بر پر کردن پرسشنامه، راهنماییم هم می کنید. گفت ایشون لطف دارن، سلام برسونید. انقد سرحال شدم باهاش حرف زدم که نگو! با دانشجوهاشم انقد قشنگ حرف میزد. درس زبان داشتن باهاش، بعد این طاهرا سر کلاس کلا انگلیسی حرف میزنه، بچه ها هم انگلیسی ارائه میدن. بعد یه دختره بهش میگفت من انگلیسیم خیلی بده، بذارین من تو درست کردن ارائه کمک کنم ولی هم گروهیام ارائه بدن. برگشت بهش گفت من مشکلی ندارم هرجور راحتی، ولی نطر من اینه که تو الان مث کسی هستی که اومدی کنار آب، میبینی همه دارن شنا میکنن، بعد وایسادی نگاه میکنی! خب توم بپر تو آب! بالاخره یه دست و پایی میزنی میای لب آب؛ نترس! ما که هیچکدوممون Native نیستیم که زبون مادریمون باشه؛ هممون ضغیفیم! نترس! یکی دیگشونم باز همینو گفت که زبانش ضعیفه، بهش گفت منم که استادتونم زبانم ضعیفه! هممون مثل همیم... نگران نباش! بعدم بهشون میگفت شما خیلی مستعد بودین که الان اینجایین و کلی از این حرفا... ینی کف کرده بودم از صمیمیت و خوش برخوردیشا!

واقعا خوش اخلاقی و صمیمیت نعمت بزرگیه که خدا به بعضیا داده... من خودم شاید تا حدودی خوش اخلاق باشم، ولی اصلا آدم صمیمی ای نیستم! آدمای صمیمی، مخصوصا اونایی که پستی داشته باشن و ارباب رجوع داشته باشن، خیلی حال آدمو خوب میکنن! فکر کنم خدا خیلی براشون ثواب مینویسه که حال آدما رو خوب میکنن با خوش برخوردیشون...

دلم میخواست حتما سلف شون برم که ببینم کیفیت ش چطوره (که مقایسه ش کنم با اینجا، یکمی حرص بخورم!) ولی ساعت 2 دیگه تعطیل بود. این شد که رفتم بوفه، یه همبرگر سفارش دادم. اونجا هم باز غیر از خودم هیچکس نبود، یه خانوم جوون خیلی مهربون و خوش برخورد هم فروشنده ش بود (که گمونم مازندرانی هم بود... یه جورایی لهجه داشت!) اونجا هم نشستم راحت در تنهایی و آرامش کامل ناهارمو خوردم. ولی قبل از اینکه سفارشم حاضر بشه یهو یادم افتاد که باید تا قبل تموم شدن ساعت اداری به دفتر دکتر ترکستانی زنگ میزدم! حالا یه سوتی قشنگی هم داده بودم...! صبح که از خوابگاه زدم بیرون، دیدم شارژ گوشیم خیلی کمه. اونموقع یادم بود که باید به ترکستانی زنگ بزنم. ولی خیلی شیک پیامی که قاضی برام شماره رو فرستاده بود پاک کرده بودم!!! گفتم عب نداره، یه بسته میخرم، سایت دانشگاه رو باز میکنم، شماره دفترش اونجا هست. تو مترو بسته رو خریدم، ولی خیلی شلوغ بود، گفتم پیاده شدم زنگ میزنم. بعد وقتی نیم ساعت پشت دفتر دکتر معطل شدم، به کل یادم رفت ترکستانی رو! قشنگ کانکت شدم و نشستم مفصل جواب کامنت شما رو نوشتم. گوشیم دیگه شارژ تموم کرد خاموش شد! ساعت 2 یهو یادم افتاد گفتم خاک به سرم! به ترکستانی زنگ نزدم! دیگه دیدم خانوم فروشنده خیلی مهربونه، گفتم ببخشید شما شارژر ندارید؟ گفت چرا... شارژشو بهم داد، منم تا ناهار میخوردم گوشیمو زدم به شارژ، بعد از ناهارمم همونجا زتگ زدم به منشی ترکستانی. گفت شنبه و یکشنبه همش جلسه ست، دوشنبه صبح بیا! گفتم دقیقا دوشنبه صبح من پره، عصر نمیشه؟ گفت نه، کلاس داره. پس سه شنبه ظهر بیا! گفتم باشه. دیگه این یکی کارمم انجام شد و شاد و خوشحال زدم بیرون.

ساعت 4 رسیدم خوابگاه، از ساعت 5 تا ساعت 7-7.5 یکمی با گوشیم سرگرم شدم و بقیه شو هم فیلم دیدم. بعدشم دیدم خیلی خوابم میاد، خوابیدم تا 9.5-10. بیدار که شدم هی شیطونه داشت گولم میزد که بشینم پای کارای پایان نامه و پرسشنامم ولی زدم تو دهنش گفتم ولش کن! فردا پنجشنبه س، کامل تو خوابگاه بیکارم... فردا درستش میکنم. دیگه رفتم واسه شامم نودالیت درست کردم. هم اتاقیمم چلو پخته بود، چندتام بلدرچین گرفته بود کباب کرده بود با گوجه. بهم گفت بیا توم بخور. چندتا قاشقم از اون خوردم. بعدشم که دیگه اومدم خدمت شما... حالام که هنوز خوابم نگرفته؛ شاید یه قسمت دیگه از سریالمو ببینم و بخوابم اگه خدا قبول کنه!

آقا جواد خوبم... قربون اون موهای موج دارت بشم من! پریسا خیلی دوستت داره ها! دلش همیشه پیشته... خیلی مراقب خودت باش عشقم! دوستت دارم

مادر...


سلام آقا سید نازم

خوبی؟ آقا سید گلم... میشه از شما خواهش کنم واسه سردرداتون یه دکتر برید؟ برای خوب شدنشم کاری می کنید یا همینجوری ولش می کنین؟ قرص میخورین؟ ویسک خیلی عالیه ها! اگه موقع خواب به پیشونی و شقیقه هاتون بمالید، یکمی هم با دست ماساژش بدین، بعد اگه دستمالی چیزی دم دستتون هست روی پیشونی و چشمتون ببندین و بخوابین... عالیه! از هر قرصی تاثیرش بیشتر و بهتره!

الهی من قربون آقا سیدم بشم که میاد واسه من نظر بلند بالا میذاره... خیلی ممنونم عشق مهربونم! حالمو عوض کردی امروز با نوشته ت...

قول داده بودم قضیه دو روز قبل از خواستگاری رو بگم... روز سه شنبه بود، من و پروانه و مامانم و محمد خونه بودیم. محمد که اتاق بالا بود، پروانه هم تو اتاق بود، من و مامانم تو آشپزخونه مشغول ناهار پختن بودیم. مامانم بهم گفت که از دستم ناراحت شده بخاطر اینکه تو این سه سال ماجرا رو ازش مخفی کردم. گفت دیگه گذشته، حالام من حرفی نمیزنم، ولی تو دلم ناراحتم... بعدم گفت اگه صد سال هم بگذره، من همینجوری تو دلم میمونه که تو منو اونقدری به حساب نیاوردی که بهم بگی! خواهرات میدونستن، فقط من نمیدونستم. منم گفتم مامان بهم حق بده! شما مادری، خیلی حساسی! وقتی من میدونستم که نه به باره، نه به داره، بهت میگفتم مینداختمت تو فکر که چی؟ مگه نجمه که اومد بهت گفت، شب و روز نگرانش نبود؟ هرچی هم بهت میگفتیم تو فکرش نرو، تونستی؟ گفت نه. گفتم خب دیگه... شما مادری؛ دخترت راه دور، شهر غربت، اگه بهت چیزی میگفتم میخواستی لحظه به لحظه این سه سال رو غصه بخوری که نکنه سر زندگی دخترت بلایی بیاد! گفتم مامان من هیچ مشکلی نداشتم که شما همه چیو بدونی؛ کار خلافی نمیکردم که مخفی کنم! خدا میدونه که بارها تصمیم گرفتم بهت بگم، ولی باز دلم سوخت... میدیدم به اندازه کافی واسه نامزدی و عروسی سمیه و نجمه درگیر هستی! گفتم من میدونم که کارم بد بوده، ولی باور کن اگه میدونستی بدتر بود. من بین بد و بدتر انتخاب کردم... شما خودتم بودی همین کارو میکردی! چیزی نگفت، ولی من خیلی دلم گرفت از اینکه دیدم مامانمو ناراحت کردم. بعدش که رفتم نماز بخونم، تمام مدت سر نماز تو بغض و گریه بودم. بعد با خودم تصمیم گرفتم هرجور شده از دلش دربیارم! التماسش کنم ببخشدم... مامانم پای تلویزیون نشسته بود، سمت خدا داشت، آقای حسینی داشت درباره احترام به پدر صحبت میکرد. منم چند دقه ای رفتم روبروی مامانم نشستم پای تلویزیون، همینجوری بغض گلومو گرفته بود... بالاخره از سر جام بلند شدم رفتم سمت مامانم... بغلش کردم زدم زیر گریه... مامانمم بغض کرد، اول گفت دلت برا بابات تنگ شد مامان؟ من همینجوری فقط عین ابر بهار گریه میکردم... مامانم نشوندم رو زمین خودشم نشست، همینجوری بغلم کرد و نازم کرد. هیچی نگفت... گفتم مامان ببخش! غلط کردم! همه با این ازدواج مخالفن! هرکسی هر جوری میتونه سنگ میندازه، تو دیگه نگو ناراضیی! لااقل تو راضی باش! هیچکس نمیخاد ما به هم برسیم... توم اگه ازمون دلگیر باشی، گره به کارمون میفته... مامانم گفت قربونت برم... دختر نازم... من که دلگیر نیستم... باشه، بخشیدم، گریه نکن. کسی هم مخالف نیس مامان... اگه کسی چیزی میگه میخاد راهنمایی کنه دخترم. کسی نمیخاد سنگ بندازه! ایشالا خوسبخت بشین مامان... بعدش هی اشکامو پاک میکرد میگفت قربونت برم گریه نکن! تو الان باید خوشحال باشی! داری عروس میشه دخترم... این چند روزه همش ناراحتی... بعد خودشم گریه ش گرفت، گفت زندگی تو غربت سخته مامان، من خیلی تو غربت سختی کشیدم! دلم میخواست شماها پیش خودم باشین، ولی چیکار میشه کرد؟ قسمت شماها هم مث خودم غربته مامان... انقد گریه کردیم... انقد بغلشو بو کشیدم... دستاشو ماچ کردم... من که نفهمیدم، ولی مثل اینکه همون موقع محمدم اومده بود رد شه بره تو حیاط، ما رو دیده بود برگشته بود. بعد به سمیه گفته بود پریسا چشه؟ مگه این خواستگاریه قضیه ش چیه؟ چرا انقد ناراحته؟ چرا همش گریه میکنه؟ گفته بود امروزم با مامانت دوتایی همدیگه رو بغل کرده بودن، زار زار گریه میکردن! سمیه هم گفته بود نمیدونم...

ماجرا از این قرار بود آقا سید... ولی خب هیچوقت فرصتش پیش نیومد که براتون تعریف کنم... دلم نمیخواست حرفای گریه دار بزنم، ببخشید... ولی دیروز دیگه خیلی حالم بد بود، بی اختیار یاد اون روز و بغل مامانم افتادم که با خیال راحت یه دل سیر گریه کردم... همین الانم تا نوشتمش، نیم کیلو اشک ریختم! ببخشید که شما رو هم ناراحت کردم آقا سید خوبم!

تنهای تنهای تنها...



آقا جواد... تصمیم گرفتی دیگه باهام حرف نزنی؟ دیگه نمیخوای نظر بذاری واسه پستام؟ دلم خیلی گرفته جواد... خیلی... خیلی تنهام... چندبار تا دم پیام دادن و حتی زنگ زدن بهت رفتم... حالا یه جوری میگم پیام دادن و زنگ زدن، انگار چه اتفاق مهلک و ناگزیریه برات...! خب مایه ش جواب ندادنه دیگه... بیخیال... دلم خیلی گرفته جواد... تا حالا هیچوقت انقد احساس تنهایی نکرده بودم... تنهای تنهای تنهام... هیچکس حتی بهم نمیگه حالت چطوره؟ هیچکس حتی به مرده و زندمم کار نداره... حتی تو! توم سراغمو نمی گیری... اون مهسا هم که هروقت باید باشه نیست... میدونی چجور تنهایی از همه بدتره؟ ارنموقعی که حتی از دست خدا هم دلگیری! اون موقعی که تنها و دلگیر هستی، ولی معصوم و بیگناه نیستی... با خودت فکر میکنی حتی تو بغل خدا هم جایی برات نیست! فکر میکنی اشکات حتی واسه اونم اهمیت نداره... فکر میکنی حتی خدا هم سرش گرم بنده های خوبشه؛ تو رو یادش رفته... یادته میگفتی دختره بخاطر پسره خودکشی کرده؟ گمونم اون کسایی که خودشونو میکشن، حالشون همین شکلیه... دلشون از خدا گرفته...

جواد... نمیدونم چرا دارم با تو حرف میرنم؟ ولی خودت خوب میدونی که جز تو کسی رو ندارم... خیلی وقته که جز تو کسی رو ندارم... حتی وقتی که نیستی بازم تنها کسم تویی! نمیدونم قبل از تو، دلتنگیامو به کی میگفتم؟ شایدم اون موقعا اصلا دلم نمی گرفت...کاش شیراز بودم... کاش پیش مامانم بودم... کاش یه عالمه تو بغلش گریه میکردم، هیچی نمی پرسید و نازم میکرد... عین روز قبل از خواستگاریمون که حسابی دلم گرفته بود...

جواد... استارت حال و احوالای این شکلی رو همیشه یه اتفاق بد میزنه. ولی خب مث روز روشنه که ریشه ش یه جای دیگه س...

امروز روز خوبی نبود جواد... بد بود... از صبح تا حالا که تنهام؛ حتی نمیدونم هم اتاقیام کجا هستن؟ بازم مث همین سه روزی که اومدم، نماز صبحم قضا شد... قرار بود ساعت 9 برم دفتر یزدانی. ساعت 8 بیدار شدم، ولی نای بلند شدن نداشتم. خودمم نمیدونم دلیل این خستگیام چیه؟ ولی حس میکنم از افسردگیه. البته امروز که فرق داشت... امروز پیش درآمد مریضی بود! چشمام دوباره رفت رو هم که یک ساعت بعد بیدار شم، ولی یه موقعی پاشدم دیدم نزدیک دوازدهه! خودمم باورم نمیشد که چجوری از ساعت یک دیشب تا دوازده امروز خوابیدم؟ ینی 11 ساعت!!! ولی یادم افتاد که یه خواب بد دیدم... همیشه وقتایی که خواب بد می بینم نمیتونم بیدار شم؛ و بعد از تموم شدنشم انگار که بدخواب شده باشم، دوباره خواب میرم که جبران بشه.

خواب دیدم توی خونه بوشهرمون بودیم. انگار تو خونمون سفره یا نذری بود... شلوغ پلوغ بود... تو و باباتم یه گوشه تو پذیرایی نشسته بودین. تو بلند شدی اومدی سراغ من. بردی م تو اتاق بغلی. اتاق شلوغ پلوغ بود؛ یه نفر اون وسط داشت غذا تو ظرفا می کشید، ملتم همینجوری میرفتن و میومدن، عظیمم بود. تو در اتاقو باز  کرده بودی، منو فرستادی بودی پشت در تو اون کنج، خودتم روبروم وایساده بودی باهام حرف میزدی. من ترس برم داشته بود، ولی تو انگار نه انگار! انگار فکر میکردی اون پشت هیچکس نمی بیندمون. تو انگار داشتی بهم میگفتی دلت برام تنگ شده، ولی من اصلا نمی فهمیدم چی میگی؟ خیلی ترسیده بودم... بهت میگفتم که بریم... یهو دیدم شلوارتو درآوردی با عجله بهم میگی زود باش بخورش پریسا تا کسی نیومده! من نمیدونستم چیکار کنم؟ نمی فهمیدم چرا جلوی همه همچین کاری میکنی؟ عظیم درست روبرومون بود! داشتم از ترس میمردم! ولی هرچی بهت میگفتم نکن، گوش نمیکردی... فقط میگفتی بخورش!

وقتی از جام بلند شدم و نمازمو خوندم، دل دردم شدید شد. حدس زدم که یه دلیل خستگی و پرخوابیم هم همین ضعفم بوده... اولین کاری که کردم، یه زنگ به دکتر کریمی دانشگاه علامه زدم که جواب نداد. بعد رفتم استامبولی دیشب رو گذاشتم گرم بشه، ولی اصلا میل نداشتم. دردم زیاد نبود، اما فوق العاده بیحال بودم. نمیدونم چی شده که اخیرا دردم انقد کم شده؟ ولی خب فرقی نداره... چه آدم یه عالمه درد بکشه و یکیو داشته باشه که بهش بگه، چه کمتر درد بکشه ولی تنهای تنها باشه؛ تو تنهایی درد بکشه... باز سختی جفتشون با هم سر به سر میشه!

همون موقع پیج کردن که سلف شله زرد نذری میده. رفتم گرفتم اومدم. اونو بیشتر میلم کشید که بخورم. چون داغ و شیرین بود. ولی غذای خودم نیمخورده موند... لباس پوشیدم و رفتم دانشکده. رفتم به یزدانی گفتم من هفتاد هشتادتا شاخص رو، تکراری هاشونو حذف کردم، شده این 26 تا. حالا قاضی گفته از شما بپرسم که کارم مبنای علمی داره یا نه؟ گفت نه، نمیتونی بگی مفهوماشون به هم نزدیکه. شاید شبیه باشن ولی فرق کنن. باید یه روشی مثل روش دلفی رو استفاده کنی؛ از حداقل 10 تا خبره نظر بگیری که آیا موافقن هر دسته از شاخص ها برن کنار، یه شاخص جای همشون بیاد؟

خیلی غصه م شد... حس کردم همینجوری این گره ها قراره ادامه پیدا کنه... ا/ه بدونی کار زهرا و راحیل که دیدم چقدر آسون بود! یه پرسشنامه حاضر و آماده عینا ترجمه شده از یه مقاله، یه لیزرل ساده و تموم! راحیل 200 تا پرسشنامه از 400 تاش تا دیروز پر شده بود... ولی کار من چی؟

رفتم پیش قاضی، گفت من دارم میرم کلاس. دلم میخواست خرخره شو بجوم! دلم میخواست بهش بگم حالا نه که سر کلاساتم خیلی مفید درس میدی که انقدم عجله داری! چی بلدی اصلا که درس بدی؟ فقط میخوای از زیر کار دربری! با ناراحتی و تند تند گفتم دکتر یزدانی میگن نظر خبرگان رو باید بگیریم؛ تکنیک دلفی! یهو چشاش گرد شد، گفت خانوم دلفی خیلی سخته! گفتم بله، میدونم... گفت ینی هی جمع کنیم و پخش کنیم؟ گفتم حالا دقیقا در مورد تکرارش چیزی نگفت. میگه نه خانوم! ما قت نداریم! نمیخاد... گفتم خب وقتی داور دفاع یزدانیه، میاد اونجا ایراد میگیره دیگه... میگه خب داورتو میذاریم یکی دیگه! گفتم بکن! هر کاری دلت میخاد بکن! واسه من اصن مهم نیس! گفتم استاد در واقع بعضیاشون فقط تفاوت توی کلمه یا حتی معادل فارس واژه س! تعاریف یکیه! بعدشم خب خبرگان که از کلمات چیزی برداشت نمیکنن، دوباره خود من باید تعریفشون کنم، با ترجمه خودم! یکی گفته وفاداری به برند، اون یکی گفته پیوند با برند، اون یکی گفته طنین برند. حالا من بگم پیوند و طنین، کسی میفهمه؟ خب باز خودم باید تعریفشون کنم. تعریف منم بر اساس برداشت خودمه؛ اینکه که هر سه تاشون منظورشون وفاداریه! مگه اینکه خبرگان خودشون بیان کل ادبیات رو بخونن و نظر بدن! میگه آره... به نظر من برو از امانی و ترکستانی تو علامه نظر بپرس! اونا بیشتر بلدن! گفتم خب من تو علامه رابط ندارم. میشه شما تماس بگیرین اوقات حضورشون رو بپرسین؟ گفت ترکستانی رو خودم زنگ میزنم، احتمالا شنبه ها وقت میده، ولی امانی رو خودت زنگ بزن! بعدشم یک ساعت وایساده نصیحت کردن که تو وقت نداری و وقتتو حروم کردی و چقد بهت گفتم زمانتو مدیریت کن و از این حرفا...

از دانشکده که زدم بیرون، خیلی دلم گرفته بود... دوباره حس همون موقعایی رو داشتم که کارم اصلا شدنی نیست! یادته اون شبی که با ابی حرف زده بودم؟ زنگ زدم بهت گفتم میخام موضوعمو عوض کنم، این اصن علمی نیس...؟ امروزم دوباره ناامید ناامید شده بودم. البته کار که فقط بهونه بود... جرقه بود... وگرنه اصل ماجرا دلتنگی و تنهایی بود که موقعای پریودی م عین دیو میشه و بهم حمله میکنه... نمیدونم جریانش چیه؟ ولی پریود که میشم اگه تنها باشم، دنیا رو سرم آوار میشه. حس میکنم دلم میخاد بمیرم. حس میکنم دارم ذره ذره از بین میرم! شما مردا هیچوقت همچین چیزی رو تجربه نمی کنین... ولی به نظر من حق هیچ زنی نیست که تو تنهایی پریود بشه... بدترین چیزه! ظالمانه س... به نظرم زن تو این روزا که میشه باید یه پرستار مهربون داشته باشه... عشقش... عشقش باید پیشش باشه... چون اگه نباشه، درد و افسردگی میکشدش! عین امروز من! تموم راه رو از دانشکده تا خوابگاه با یه آدم خیالی حرف زدم و گریه کردم... اومدم اتاق، باقیمونده غذامو سرپایی خوردم و دراز کشیدم. یکی فیلم نگاه کردم. بعدش از شدت درد به همونی پناه بردم که نباید... دیگه خودت میدونی...

ساعت 8-8.5 رفتم بوفه نوار بهداشتی گرفتم. میخواستم همین که برگشتم با امانی تماس بگیرم، ولی تو بوفه که بودم قاضی بهم زنگ زد. گفت ترکستانی فعلا جواب نداده، زنگ بزن به خانم میرزایی (یکی از دانشجوهامون که پارسال دفاع کرده و مشاورش ترکستانی بوده) بگو وقت دکتر کیا خالیه؟ گفتم چشم.

اول زنگ زدم به امانی که خوشبختانه جواب داد و گفت فردا ساعت 12.5 بیا. بعد قاضی دوباره زنگ زد، گفتم دکتر امانی وقت داده، گفت خوبه، ولی ترکستانی خبره تره! حتما پیگیری کن برو پیشش. بعد زنگ زدم به خانم میرزایی، گفت اون موقعا که دکتر فقط سه سنبه ها کلاس داشت. چون مدیر دفتر بودجه دانشگاه بود، بقیه روزا همیشه تو همون دفتر بودجه نشسته بود. گفت ولی به نظر من به جای قاضی زاده، خودت باهاش قرار بذاری بهتره. شماره دفترشو از تو سایت بردار، با منشی ش حرف بزن یا بگو وصل کنه با خودش قرار بذار، یا از منشی ش وقت آزادشو بپرس! بعد از اونم قاضی بهم پیام داد گفت ترکستانی جوابمو داده، گفته این هفته تهران نیستم، شماره دفترشو فرستاده گفته با مسئول دفترم هماهنگ کن! گفتم چشم، قصد خودمم همین بود...

بعد از اونم میخواستم بشینم یکمی کتاب بخونم، ولی انقد دلم گرفته بود که اومدم نشستم پای وبلاگ... باورم نمیشه، الان نزدیک یکساعت و نیمه که دارم می نویسم... هنوزم دلم پره! اشکام دیگه خشک شده، ولی دلم هنوز خالی نشده... نمی تونی تصور کنی که چققققد دلم صداتو میخواد. واقعا نمی تونی تصور کنی! خیلی خیلی بیشتر از اونی که فکر کنی... بیشتر از بچه ای که شیر مادرشو بخواد... داغون داغونم! تنها چیزی که احتمالش بود یکمی حالمو بهتر کنه، این بود که مهسا بیاد و برم قم، یکمی حال و هوام عوض شه، که اونم الحمدلله همیشه اون موقعی که باید باشه نیست!

خلاصه که تنهایی بد دردیه آقا جواد... خیلی بد!