نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

نامه های زهرا

می نویسم؛ شاید یه روز اومدی و خوندی...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



یک نفر هست،

خودش نیست،

ولی خاطره اش...

صبحِ هر روز مرا سخت بغل می گیرد...


سید صادق رمضانیان

خیلی دوستت دارم... بدون!

آقا سید... امروز آقا رضا ریزه اینجا بود، ما زیاد نتونستیم کار کنیم. اما به هر حال امشب شاخ و برگای مبانی نظری رو تموم کردم. فقط مونده تیتر آخر و اصل کاری که روش ها و مدل هاست. رو اینا یه مقدار کار دارم، باید بیشتر سرچ کنم واسه مدلای بیشتر... بعدشم که باید پیشینه بنویسم. ببینم به امید خدا میتونم تا آخر هفته دیگه، کل فصل دوم رو تموم کنم ایمیل کنم برا استادام؟

میخواستم آخر هفته آینده حضوری برم پیش استادام، ولی قاضی گفت ما نیمه شهریور زیاد تو دانشگاه پیدامون نمیشه... منم دیدم ۱۲-۱۳ شهریور باید برم دنبال خوابگاه گرفتن، گفتم پس یه باره بذارم دو هفته دیگه، همون وسطای شهریور برم.

بعد از تموم شدن فصل ۲ ان شاءالله باید دست به کار جمع کردن پرسشنامه ها بشم و به نویسنده های مختلف ایمیل بزنم ازشون پرسشنامه بگیرم. ولی خب قبل از اون باید اولویت بندی م انجام بشه... که اونم بدون کمک صفری نمیشه!

گفتم شما رو در جریان بذارم... هر تیکه کارم که پیش میره، انقد دلم میخوار واسه شما تعریف کنم، شما تشویقم کنی، بگی کارت درسته! بعد بهت نشون بدم، ببینی اول ذوقم بکنی، بعد ایراداشو بگی بهم، شیک و علمی ش بکنی برام، بعد برای قسمتای بعدی ازت مشورت بگیرم...

وای که سال ۹۳ و ۹۴ چقققققد خوب بود که واسه دوتا مقاله هام ازت کمک گرفتم... چقققققد کار ازت یاد گرفتم... چقد عالی بود! کیف میکردم اصلا! اگه شما بودی شاید کارم الان خیلی جلوتر بود... واسه همه چی ممنونتم آقا سید مهربون و حرفه ای خودم!

اینم واسه خوشحالی شما بگم... که امشب چون یه مرحله از کارمو به سر و سامون رسوندم، از خوشحالی، شام املت درست کردم و بعد از شامم خودمو یه لیوان شیر کاکائوی داغ مشتی مهمون کردم! جای شما خیلی خالی...

آقا سید... کار من الحمدلله داره پیش میره... هرچند به اون سرعتی که میخوام، نیست یه جاهایی، و هرچند خیلی خسته م میکنه... اما شما نکران نباشید! کنه ش شدم تا کلکشو نکنم دست از سرش برنمیدارم!

ولی وای که چقد مغزم پیاده میشه! بعد از یه چند ساعتی کار کردن، دلم یه چیز خوب میخواد که دوباره انرژی بگیرم... اگه شما بودین، خیلی خوب میشد... اصلا عالی میشد! بمب انرژی من میشد حضور شما... عصرونه با شما... گپ زدن با شما... بغل پر از عشق شما... خنده های از ته دل شما... نگاه های مهربون شما... تعریفا و تشویقای شما... چند دقیقه خواب راااااحت رو بازوی گرم و نرم شما...

آقا سید... میشه یه خواهشی بکنم؟ میشه شما یه چیز خوبی بگی که حال منو عوض کنه، خستگی رو از تنم بگیره؟ از اون حرفا که فقط اختصاصی شماست و فقط اختصاصی من میگیدشون... میشه لطفا...؟

ببخشید آقا سید که پست جدید نمیذارم... شرمنده تونم...

دارم بعد این همه وقت بالاخره مبانی نظری مو می نویسم. هم خیلی سرم شلوغه، از صبح تا شب همش سرم تو لپ تابه و مشغول تایپ کردنم، هم ناراحتم... ناراحتیم هم باز از چند جهته... هم دلتنگم، هم حوصله م سرمیره و خسته میشم، هیچ سرگرمی ای جز این پایان نامه مزخرف ندارم، هم اینکه میبینم خیلی عقبم، شهریور شده تاااااازه دارم مبانی نظری مینویسم، الکی الکی پنج ترمه شدم رفت... هم اینکه یه جاهایی از مبانی نظری مو میبینم چقدر نوشتنش آسون بوده و من اینهمه معطلش شدم! و البته یه جاهای دیگه ش هنوزم سخته... هم اینکه دلم یه سفر قم یا مشهد میخواد، هم اینکه با خودم میگم تازه این فصل دو هست که همش کپیه، تو فصلای بعدی بدون کمک و استاد گیر میکنم، انگیزه ندارم... هم اینکه برنامه ریزی میکنم که این هفته مثلا فلان قسمت رو جمع ش کنم، بعد میبینم بیشتر طول میکشه هی ناامید میشم، هی با خودم میگم چرا وقتمو تلف کردم؟ اینجوری پیش بره تا آذرم تمومش نکردم!

نمیدونم...  ناراحتم... صبح که پامیشم خوب و سرحالما! میخوام که کلی کارمو پیش ببرم؛ ولی یه خورده که کار میکنم باز پنچر میشم یهو...  دلیل عمده شم که مشخصه؛ از دلتنگیه... که هم روحی مریضم میکنه هم جسمی...

ببخشید که بازم ناراحتتون کردم. قول میدم ایشالا به زودی زود دوباره یه پست خوشحال بذارم...